۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه



چون بر این قرار افتاد، حزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت.
راه حزن نزدیک بود. به یک منزل به کنعان رسید. از در شهر درشد. طلب پیری می کرد که روزی چند در صحبت او به سر برد. خبر یعقوب کنعانی بشنید. ناگاه از در صومعه او درشد. چشم یعقوب بر او افتاد، مسافری دید آشنا روی، اثر مهر در او پیدا. گفت: «مرحبا! به هزار شادی آمدی! از کدام طرف تشریف دادی؟».
حزن گفت: «از اقلیم ناکجا آباد، از شهر پاکان».
یعقوب به دست تواضع، سجاده صبر فرو کرد و حزن را بر آنجا نشاند و خود در پهلویش بنشست.
چون روزی چند بر آمد، یعقوب را با حزن انسی بادید آمد، چنان که یک لحظه بی او نمی توانست بودن. هر چه داشت به حزن بخشید. اوّل، سواد دیده را پیشکش کرد. پس صومعه را «بیت الاحزان» نام کرد و تولیت به او داد.


رسالة فى الحقيقة العشق شیخ شهاب الدین سهروردی
 


پ . ن : از صفحه فیسبوک " آرش پهلوان " ... این قدر غریب هست که در بلاگم بازنشرم بدهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر