۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

در باب ژیژک و ذوق زدگی آن ها





  استادی داشتیم که سال اول دانشگاه واحد " مبانی علم اقتصاد " را تدریس می کرد. موقعی که به دانشگاه رفتم، خودم را یک لیبرال می دانستم. البته هنوز مانده بود که در سیر قهقهرایی حضور فعال در " هسته سخت لیبرالفارسی " نقش ایفا کنم. استاد خودش را یک نئولیبرال می دانست. او که دکترایش در رشته " سیاست گذاری" را با بورسی که دانشگاه امام صادق در اختیارش گذاشته بود، در فرانسه گذرانده بود، به سیاق بسیاری از این اساتید خودش را فراتر از بضاعت آکادمیک دانشگاه های ایران حس می کرد و این فرنگ رفتن که توانسته بود گسستی عمیق در سبک زندگی " هیاتی – مکتبی " اش پدید بیاورند علاوه بر صحبت کردن در باب تفاوت های " اون طرف آب" با جامعه جهان سومی دورمانده از تمدنش و نق نق کردن های روزانه، هر جلسه بخشی از وقتش را به کوبیدن مارکسیسم و پست مدرنیسم می پرداخت. این اولین مواجهه ما با استدلال های صد من یک غاز این چنینی بود که " اینا اگه حرفای درستی داشتند، یاد میگرفتند درست هم زندگی کنند. یکیشون زن رو نمیکشت، یکیشون خودکشی نمیکرد و یکیشون روح جهان بی روح رو نمینوشت" و با همین استدلال، بحث را تمام شده می دانست و حاضر به بحث کردن درباره " پست مدرن " ها نبود. جلسه ای که به مارکسیسم اختصاص داده بود هم در نوع خودش جالب توجه بود. او توضیح داد که مارکس، چهار مرحله را در تکامل تاریخ بشری در نظر گرفته است. مرحله اول برده داری است و فلان و بهمان. مرحله دوم فدرالیسم است و مرحله سوم سرمایه داری. او سپس توضیح می داد که مارکس معتقد است مرحله ای پس از سرمایه داری شکل می گیرد و آن همان سوسیالیسم است که قرار است دولت از میان برود و بعد همینجا بحث را متوقف میکرد . لبخند ملیحی میزد و می گفت : شما دیدید که چگونه این دوستان، نه تنها دولت را از بین نبردند که آن را به غولی ترسناک تبدیل کردند و چگونه شکست خوردند. بله! درست فهمیدید. این استاد گرامی حتی به خودش زحمت نداده بود تا جزوه های بیست سی صفحه ای الکنی که درباره مارکسیسم وجود داشت را هم مطالعه کند تا بفهمند که در همین پیش فرض هایش، کلی اشتباه اساسی و داده های از بیخ و بن غلط نهفته است. او هیچ درکی از تفاوت مرحله سوسیالیسم و محصول نهایی که کمونیسم است و بناست که دولت و کلیه نهادهای ارتجاعی از میان برود، نداشت. او از " دوره کمون اولیه" هم اطلاعی نداشت. بعد تر ها این استاد در شمایل تکثیر شده و حتی مبتذل تری خودش را تکثیر کرد و دور تا دور ما پر شد از آدم هایی که بی آن که حتی حوصله خواندن متون پست مدرنیستی یا مارکسیستی را داشته باشند، بی آن که در حوزه فلسفه تاب خواندن " هایدگر" و " هوسرل " را داشته باشند، با یک سری اتهام فرامتنی سخیف، تکلیفشان را با آن ها مشخص می کردند. اما ریشه چنین برخوردی، دقیقا در پارادایم فکری لیبرالیسم نهفته است. اساسا بنا به منطق " هزینه – فایده " و جهانی که آن ها می شناسند، تنها چیزی ارزش پیگیری دارد که به کار آدمی زادی بیاید که در به در دنبال لذت بیشتر و سود بیشتر است. با کمال تاسف موضوع به همین سادگی برای دوستان حل شده بود. آن ها آنگاه که نیاز به ریشه های فلسفی برای تبیین بی چفت و بست این سودجویی باشند، دست به دامن هابز و لاک می شوند و پناه به تخیلات پیشینی می برند و قرارداد اجتماعی موهومی را پیش می کشند و آنگاه که کار به فلسفه بکشد و نقد خرد ابزاری برآمده از بورژوازی، فلسفه را تف مالی می کنند و با منطق " حالا که چی" و " داداشی اینا به جه دردمون میخوره" و " حالا شما راه حل بدین" با همان نگاه عاقل اندر سفیه و همان لبخند ملیح بر صورتهایشان، احساس می کنند که حرفی نیز برای گفتن نمانده است. درست هم می گویند . هیچ بحثی وجود ندارد. هنگامی که پارادایم مشترکی برای بحث شکل نگیرد، یا باید " جدل " کنیم و اینگونه از خجالت هم دربیاییم یا این که خیابان ها و تاریخ، تکلیف خیلی چیزها را روشن کنند. اساسا " اندیشه انتقادی" بیش از آن که دنبال راه حلی برای موفقیت و پیروزی در نظم موجود باشد، هویتش را از مساله دار سیستم موجود می گیرد.
   اما چرا دوستان از اظهار نظر جدید ژیژک ذوق زده شده اند؟ پاسخی ساده وجود دارد. آن ها ژیژک را یا اصلا نخوانده اند یا اگر خوانده اند، پاره ای از یادداشت های او را خوانده اند و از آنجایی که ژیژک یکی از بازیگوش ترین متفکران عصر حاضر است و خصوصا در یادداشت های ژ<رنالیستی اش این بازیگوشی به بالاترین حد خود می رسد، تکلیفشان را با او مشخص کرده اند. اکنون که یکی از همین متون ژورنالیستی که ژیژک برای در میان گذاشتن با مخاطب عام، طرح کرده است را خوانده اند، این را یک پیروزی بزرگ  و فتح آخرین سنگر ها، توسط هیولای محبوبشان می دانند. البته در روزهای آینده در یادداشتی جداگانه و با ارجاعات مختلفی که به برخی آثار ژیژک خواهم داشت، اشاره ای به مواضع مشابه این در میان آثارش خواهم داشت تا دوستان بفهمند که موضوع اصلا این چیزی نیست که گمان کرده اند. آن ها انتقاد ژیژک از شوروی را نشان تغییرات عمیق فکری در ژیژک می دانند وبرایش کف می زنند که " آ باریکلا، سر عقل اومدی. کی میای بریم اسراییل حالا؟ یه کار نون و آب دار هم برات پیدا کردم اسلاوی عزیز. " آن ها با استناد به یک عکس، یک اشاره فرامتنی بسیار سطح پایین و نازل و بی آن که نقد های جدی ژیژک به استالینسم و تجربه کمونیسم روسی را خوانده باشند و چیزی از بحث " سوژه سادی و استالینیسم " و ... بدانند، او را استالینیست می دانستند. آن ها بی آن که بدانند که ژیژک از ابتدا جنبش " وال استریت " را یک نماد، یک سیگنال می دانسته و نمود یک  موقعیت امیدبخش، گمان می کردند که ژیژک، بنا بوده خودش را تئوریسین انقلابی بداند که در همین روزها کار " سرمایه داری " را در مرکزش یکسره کند و اکنون ذوق زده شده اند که ایشان دوزارش اش افتاده که سرمایه داری، غولی از پای درنیامدنی است و باید در مقابلش زانو زد. واقعیت این است که برخورد ناخنکی با اندیشه انتقادی و نگاهی فرامتنی و از بیرون به مفاهیم و متون، نتیجه ای هم جز این ندارد. بیرون کشیدن یک قطعه از یک متن و شکستن یک کلیت مفهومی  برای از ریخت انداختن متن هم یکی دیگر از تاکتیک های دوستان است. رویکردی که ریشه ای پیشامدرن دارد و در خطابه های مذهبی و اساتید علم کلام گرفته تا ساده سازی بی حد و حصر مفاهمی پیچیده برای زیر سوال بردنشان، همچنان خودش را در " لیبرالفارسی موجود " بازتولید می کند. دهن کجی به فلسفه و حتی گاهی استفاده از ادبیات لمپنی نیز روشی مالوف است . بحث بیشتر درباره ورسیون های " لیبرالفارسی" و نمود های بیرونی آن باشد برای آینده ای نزدیک و فرصتی مناسب تر.
پ . ن 1 : بحثی دیگر نیز مربوط می شود به سخنان چند سینمایی نویس پر ادعا و اما کم سواد که تمام انرژیشان را در فیسبوک گذاشته اند به هجو کردن جریانات جدی مطالعات سینمایی در دهه هفتاد و انتظار دارند چون خودشان ریویو نویسانی کم مایه مانده اند، دیگران نیز همچون آنها در همین کسوت باقی بمانند
پ . ن 2 : نمونه ای دیگر از این پروپاگاندا ها که در متن به آن اشاره کردم به سخنان فرهادپور وبه چالش کشیدن مصرف گرایی و اخلاقیات حول آن بود که با بیرون کشیدن یک جمله و یک سری لطیفه به گل درشتی و بد سلیقگی " جک هایی در باب جنتی و دلار" و همچنین استفاده از الفاظ گاها رکیک و نامناسب برای یک چهره فرهنگی خودش را بازنمایاند.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

مهدی بلوک



    مقدمه : ماجرا به " اکباتان " بازمیگشت . اکباتان دنیای دیگری بود . شهرکی در غرب تهران که درون خودش ، شهری دیگر را ، دنیایی دیگر را پرورش می داد . ما همه بچه های اکباتان بودیم . اکباتان مجموعه ای متناقض بود از تیپ های مختلف فرهنگی و اقتصادی . قدیمی تر ها ، فرهنگی تر بودند . وارثان طبقه متوسط دهه پنجاه ، اغلب حقوق بگیران تحصیل کرده از مدیر و استاد دانشگاه و پزشک و مهندس . جدید تر ها از همه قشری بودند . از مهاجران تازه به تهران آمده که در سالهای بعد از دهه شصت ، اغلب در نواحی غرب تهران ساکن می شدند تا کوچ کرده های " نازی آباد " و "خانی آباد " که دنیای خودشان را داشتند . ما بچه ها ، همه در کنار هم و با هم بزرگ می شدیم و این تضاد ها و تفاوت ها و ساخت خاص شهرسازی این شهرک ، خالق دنیایی عجیب و پر ماجرا بود . برای مایی که از خانه بیرون می زدیم و کودکیمان در خیابان می گذشت ، این تجربه عجیب و عجیب تر بود . خیابان های اکباتان خیلی بی رحم بود و خاطرات ما ، خاطرات من ، بهترین گواه بر این بی رحمی است .
چند روز قبل به یادش افتادم . هم سن من بود اما این را فقط من میدانستم و چند نفر از دوستان نزدیکش . " کسر لاتی " بود که سن واقعی ات را میگفتی . هیچ کدام از ما بیشتر از 16 سال سن نداشت و این ظاهر ماجرا بود . قرار بود دیگران فکر کنند که اقلا بیست ساله ایم . لاغر بود و قد کوتاهی داشت . شل راه می رفت و پاهایش را روی زمین می کشید . چشمان زاغ ، بینی استخوانی بزرگ و پوست سفیدش ، امضایی بود بر تالشی بودنش . مهم نیست اسم کاملش چه بود . همه او را " مهدی بلوک " صدا میزدیم . " داداش بلوک ها " ..... برادر بزرگ تری داشت و به هر دو میگفتیم " داداش بلوک ها " و این ربطی به تقسیم بندی واحد های اکباتان به " بلوک " نداشت . بخشی از فامیلیشان بود و در آن دنیای عجیب ، هر کس باید اسمی دیگر نیز می داشت ، چنانچه به چهره دیگری ، به شخصیت دیگری نییز نیاز بود . ته لهجه ترکی داشت . ترکی ترکیب شده با گیلکی ، خاص روستاهای اطراف تالش . صدایش دو رگه بود . اولین بار جلوی مدرسه راهنمایی دخترانه هم دیگر را میدیدیم . به قول خودش " امام دهاتی های اکباتان " بود . شلوار " شیش جیب ارتشی " می پوشید و " کتونی بسکتی نیمه پاره " داشت . الان همه چیز در مغزم حضور دارد حتی زمان ، حتی صدا ، حتی التهاب آن روزها :
توقعش توی دختربازی هم خیلی بالا نبود . میگفت " دختر باشه ، تو بگو سکینه سه پستون " و این طوری حساسیت حرف دیگران رو از بین می برد . یادم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاد که با هم دوست شدیم ولی مثل اغلب دوستی های اکباتانی ، آن قدر همدیگر را میدیدم که از رو میرفتیم و با هم رفیق می شدیم . اولین بار که فهمیدم باید از " مهدی بلوک " حساب ببرم ، موقعی بود که با " داداش علی " و بقیه بچه های اکیپشون ، یکی از بچه هارو ( بهش میگفتند علی مجید ) که " گه خوری زیادی کرده بود " بعد از این که کتک زدند ، به باغ پشت شهرک بردند و کاری کردند که بگه " چسبید به عنم ... چسبید به عنم " . میگفت " ما یاغی هستیم . با ما نمیشه در افتاد " هر وقت " علی مجید " با سینه های جلو داده و بازش راه میرفت ، حتی وقتی که مخ زده بود و با دوست دخترش توی بلوک های شهرک میچرخید راهش رو کج می کرد . یکی دو بار که ندیده بود یا راهش رو کج نکرده بود " مهدی بلوک " با بچه های اکیپ دم گرفته بودند و ما هم میخندیدیم . هفت هشت نفری با هم دم می گرفتند : " چسبید به عنم ... چسبید به عنم " .
رفیق شدن با " مهدی بلوک " امنیت درست میکرد . این یکی از قواعد بازیه . باید پشتتو سفت کنی . من پشتم به " پسر خاله " که همه فکر میکردند داداشمه گرم بود و از گزند ببر ها در امان بودم ولی این کافی بود . نیاز به رفیق هم داری و فقط ترس کافی نیست . یه رفیق ثابت داشتم که " کیان " بود . ( کیان خودش قصه دیگه ایه ) . به هر شکلی بود به " مهدی بلوک " نزدیک شدم . وقتی رفیقش میشدی دیگه ترسناک نبود ، بامزه بود . فکر میکردیم که خیلی بامزه است و با هم میخندیدیم . حتی وقتی خودت رو هم دست مینداخت میخندیدی . همه کارهاش خنده دار بود . استخون بندی ریز و صورت لاغرش با اون ته لهجه عجیب ، همه حرفا و کاراش رو بامزه میکرد . دست که میداد میگفت بیاین پشت ورودیا . پاتوقش اونجا بود . اونجا همه بچه ها با هم " حشیش " می کشیدند . " سیگاری " که بار میزد به همه به عدالت میداد . از بچه هایی که از خونه بیرون میومدند و " بچه خونه " نبودند ، تعداد کم تری بودند که اهل هیچی نبودند . این هم از قواعد بازی بود ، باید بهانه ای برای کاری نکردن آورد . " سرم درد میکنه داداش " " باید با ننم اینا برم بیرون ، سیته ، زاخاره داآش " و رعایت این لحن و ادبیات هم یکی دیگه از قواعد بازی ، برای بقا بود . وقتی که حشیش میکشید میگفت " حالا وقتشه " ... " بریم به دنیا و ننه دنیا بخندیم " ... " بریم خار دنیارو ... " . بدبخت کسی بود که به پست " مهدی بلوک " میخورد . " آقا نوبت توئه ، یکی رو نشون بده وگرنه میایم سر وقت خودت " اینو میگفت اما جای رفیقا امن بود . در امان بودند و حتی از این که بچه ها هم با هم شوخی کنند خوشش نمیومد . سوژه هم که محله ما کم نداشت . فاز 3 که ما بودیم ، پر بود از سوژه هایی که بتونند مارو شاد کنند ، تا بشه به مادر دنیا خندید . دوقلوهای لری بودند که وقتی عصبانی میشدند لری فحش میدادند و " مهدی بلوک " از فندک به موهاشون گرفتن شروع می کرد و به کوبیدن کله هاشون به هم میرسید و بقیه ، از خنده روی زمین می افتادند . وقتی خیلی دیگه زیاده روی میکرد ، باید سوژه جدید پیدا میکردی تا اونارو ول کنه یا فاز رو عوض میکردی که خوشحال بمونه . بچه ها هم توی " جو دادن " دریغ نمیکردند . کافی بود بهش جو بدی تا هر کاری بکنه . یه بار از دور یه مرد میانسال رو با کراوات دید که داره نزدیک میشه . چشماش برق زد و به جمع نگاه کرد و گفت :" وقتشه که بریم سر وقت مادر دنیا " ما نمیدونستیم چی توی مغزش میگذره . رفت نزدیک اون مرد شد و اون بنده خدا که آدم موقر و آرامی بود نگاهی بهش کرد و سلام کرد . " مهدی بلوک " با اون صدای دورگه و بدن 50 کیلوییش به مرد نزدیک شد و گفت : خوبی داداش ؟ یارو خواست راهش رو کج کنه و بره .
_ کجا میری داداش
_ جانم آقا جان
_ یه مشکلی پیش اومده
_ بگو آقا
_ پسر ده ساله من زده خار پسر هشت ساله تو رو گاییده . خواستم بگم شرمنده ...
شرمنده رو گفت و قهقهه زد و افتاد روی زمین و مرد بیچاره در حالی که شوکه شده بود ، راهش رو کج کرد و با سرعت دور شد . ما همه میخندیدیم . می خندیدیم و مغز ما هیچ جایی دور تر از خندیدن نمی رفت .
بچه ها تعریف می کردند که یک بار زنان جوانی را که در حال رفتن به مهمانی بودند دنبال کرد . اولش سعی کرد باهاشون حرف بزنه و وقتی بی محلی دید ، گفت میام میزنمتون و کار به جایی رسید که دختران جوان با لباس مهمانی و کفش پاشنه بلند پریدند توی آسانسور و کار به کتک کاری سرایه دار و " مهدی بلوک " رسید . سرایه دار با چوب توی سر " مهدی بلوک " زد و وقتی " علی بلوک " خواست نگهبان رو بزنه ، مهدی جلوش رو گرفت و گفت : " اینو بی خیال شو ، بدبخته " بعد دوباره خندیده بود و بچه ها هیچ وقت دلیل خندش رو نفهمیده بودند .
بابای " مهدی بلوک " نماینده مجلس بود . میگفت " بابام دست فروشه " قیافه باباش رو که میدیدم میخندیدیم و یاد حرفش میفتادیم . میگفت " بابام یه اندازه من و علی رو سرویس میکنه . پشت جفتمون یه اندازه جای کمربند هست . شکلش هم عین همه . قرمساق نقاشه اصلا " میخندید ولی ساکت میشد . یهو ساکت میشد و خیره میموند به در و دیوار . بعضی وقتها یهو وسط بازی " خندیدن به مادر دنیا " ساکت میشد و لبخندش میمرد . تنهایی راه میرفت و میگفت " هیج دیوثی پشتم راه نیفته ، میخوام تنها باشم " . تا آخر شب خبری ازش نمیشد . یه بار با باباش دعواش شد و باباش با شیشه نوشابه دست مهدی رو برید . مهدی میگفت " همین روزا میکشمش " . " میثم " که از همه به " داداشای بلوک " نزدیک تر بود میگفت " باباش موجیه . به قصد کشت مامانش رو میزنه و یه بار هم وقتی داداشای بلوک بچه بودند ، علی و مهدی رو بعد این که با کمربند زده انداخته توی توالت ته باغشون توی شمال که جن داشته و علی اینا از اون موقع جنی شدند " این رو وقتی گفت که یکی از بچه ها از " جن " حرف زده بود و یهو مهدی گفته بود که " دهنتو نبندی ، سوسیسم رو میذارم لای دندونات حروم زاده " و جمع به هم ریخته بود .
یه بار که " کیان " مثل خیلی وقتا " کارتون خواب " شده بود و از خونه مامان بزرگش قهر کرده بود ، " مهدی بلوک " تا صبح پیش کیان میمونه که تنها نمونه . کیان بعدا میگفت " هیچ وقت فکر نمیکردم مهدی هم گریش بگیره . ولی گریه کرد . " کیان میگفت مهدی میگه باید مادر دنیارو عروس کرد . زنده ایم که دوماد بشیم . شوهر ننه دنیا ... " یه بار وقتی من زده بودم بیرون که دیگه پامو خونه نذارم ( یه شبانه روز این تصمیمم طول کشید ) رفتم دم خونه مهدی اینا و گفتم بیاد پایین . دیر کرد ، وقتی اومد پایین یه قابلمه کوچیک دستش بود و گفت " بخور . ماکارونیه " . من که تازه نهار خورده بودم گفتم نمیخوام . گفت " ماکارونیه اسگل ، دارم
غضای باکلاس بهت میدم " و من خندیدم و چیزی نگفتم . این هم یک قاعده دیگر بازی بود ، هیچ کس نباید میفهمید که تو اوضاع و احوال بهتری داری .
من مجله هایی که میخریدم رو یواشکی توی پیراهنم میذاشتم که کسی نبینه . این هم از قواعد بازی بود . " کسی که کتاب میخونه به کار ما نمیاد " . مهدی یه بار منو دید و خندید و گفت : چه مجله ایه ؟
_ فیلم
_ از کاغذاش واسه فیلم استفاده میکنی ؟ خوبه داداش ، فقط کور نشیا
یه بار تنها نشسته بود . بهار بود و روزهای بلندش و اکباتان ، توی بهار قشنگ ترین جای دنیا بود . آروم بود . یه مدتی سر کار رفته بود و توی یه کارگاه کار میکرد و بعد اخراج شده بود
 _ تریاک کشیدیم و یارو فهمید حروم زاده . گفتم تخم سگ ، تو میتونی شب تا صبح بدون تریاک کار کنی ؟
یه خورده درد و دل کرد . اصلا نخندید . گفت " یه پسردایی دارم الان زندانه . برام از تو زندان یه چیزی فرستاده " بهم نشونش داد . یه تیکه چوب بود که داخلش رو کنده بودند و روش حک شده بود : " بمیرد روزگار با خاطراتش " . خوشم اومد وقتی نگاهش کردم . گفت " بمیره روزگار با خاطراتش " و بعد پا شد و رفت .
چند وقتی ندیدمش . رفت و آمدم با " اکیپ " کم شده بود . سال آخری بود که اکباتان بودیم . همه چیز مثل یه بیماری مسری توی محل پخش میشد . حشیش ، فوتبال ، پلی استیشن ... نوبت " هرویین " بود و تزریق . کم تر از سه ماه طول کشید که خیلی از بچه ها تزریق می کردند . وقتی میخواستیم اساس کشی کنیم ، من از صبح تنهایی پشت ورودی ها راه میرفتم و بغض کرده بودم . هیچ وقت هیچ تغییر بزرگی برام شیرین نبود . از کسایی که میدیدم خداحافظی میکردم . مهدی رو که دیدم ، خیلی دیرم شده بود . مهدی گفت : " از این جا رفتن ناراحتی نداره . هر کی بره ، داماد دنیاست . هر کی موند دنیا میچسبونه به عنش . کارشو میسازه " خندید . ولی خنده یه هرویینی ، اصلا شاد نیست .
بعد از چند وقت که رفتم اکباتان ، بچه هاگفتند بابای مهدی زنگ زده " مهدی " و " علی " رو بردند بازداشت . میگن بردنشون " قزل حصار " . کسی خبری ازشون نداره " . دفعه بعدی که رفتم اکباتان ، چند سال بعد بود . من دانشجو بودم و اینقدر از اون دنیا فاصله گرفته بودم که اکباتان منو یاد هیچ چیز خوبی نندازه . هجرت جهان آدمارو میکوبه و از اول میسازه و من از اکباتان هجرت کرده بودم . اکباتان ، تمام شده بود . هیچ چیزش هیچ معنی نداشت . شام غریبان بود . هیچ وقت فراموش نمیکنم . یکی یکی بچه هارو میدیدم . چقدر همه با هم غریبه شده بودیم . به من نگاه میکردند و میگفتند " چه خوب که رفتی " و من به صورتشان که نگاه میکردم ... چه خوب که نموندم . " وحید " تازه ترک کرده بود و میخواست برای دانشگاه بخونه و از من مشورت میگرفت . توضیح دادم و بعد سراغ یکی یکی بچه ها را گرفتم .
_ از مهدی چه خبر
_ مگه خبر نداری ؟
_ نه از کجا خبر داشته باشم
_ هفته پیش زرتش قمصور شد . با وحید اینا رفتند تزریق کردند ، مهدی " اور " میکنه ، وحید اینا در میرن . سه ساعت پشت ورودی 11 افتاده بود . پیداش که کردند تموم کرده بود . " علی بلوک " در به در دنبال وحید ایناست . گفته میکشمشون
شاید فکر کنین که من گریه کردم یا ساعت ها توی تنهایی قدم زدم . اما اینطور نبود . کمی ناراحت شدم و بعد فراموش کردم . همه چیز خیلی محو بود . هیچ چیز شفافی تا چند روز یادم نیومد . مدت ها گذشت تا دوباره مهدی یادم بیاد . تصویری از مهدی که یادم میاد ، تنهاییشه . توی یه عصر بهاری ، اکباتان سبز ، سیگار مگنا توی دستشه . میگه : " ما زنده ایم که دوماد بشیم . بشیم شوهر ننه دنیا ... " . فکر می کنم که اگر زنده میموند برای پرداخت شخصیتش حتی از درام هم کاری برنمیومد چه برسه به واقعیت بیرونی این زندگی که ما می کنیم . خیلی بی شکوه تر ، معمولی تر و پست تر از این داستان . فقط " پایان " بود که به زندگی مهدی معنا داد . معنایی برای روایت شدن ...

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه



چون بر این قرار افتاد، حزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق راه مصر برگرفت.
راه حزن نزدیک بود. به یک منزل به کنعان رسید. از در شهر درشد. طلب پیری می کرد که روزی چند در صحبت او به سر برد. خبر یعقوب کنعانی بشنید. ناگاه از در صومعه او درشد. چشم یعقوب بر او افتاد، مسافری دید آشنا روی، اثر مهر در او پیدا. گفت: «مرحبا! به هزار شادی آمدی! از کدام طرف تشریف دادی؟».
حزن گفت: «از اقلیم ناکجا آباد، از شهر پاکان».
یعقوب به دست تواضع، سجاده صبر فرو کرد و حزن را بر آنجا نشاند و خود در پهلویش بنشست.
چون روزی چند بر آمد، یعقوب را با حزن انسی بادید آمد، چنان که یک لحظه بی او نمی توانست بودن. هر چه داشت به حزن بخشید. اوّل، سواد دیده را پیشکش کرد. پس صومعه را «بیت الاحزان» نام کرد و تولیت به او داد.


رسالة فى الحقيقة العشق شیخ شهاب الدین سهروردی
 


پ . ن : از صفحه فیسبوک " آرش پهلوان " ... این قدر غریب هست که در بلاگم بازنشرم بدهم