۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

رزباد، رزبادِ کودکی من



   وقتی آدم پنج ساله باشد و هنوز سه‌چرخه‌سواری کند، حکمِ کابویِ ناشی را دارد که در صحراهای آریزونا سوارِ قاطری خسته است و در میان تازندگانِ اسب‌های تیزپای غربِ وحشی برای خودش می‌تازد و تک‌سوارهای ششلول‌بند حتی نگاهی هم به او نمی‌اندازند. ارام در گوشه‌ای از محوطه بزرگ بلوک‌های فاز دوی اکباتان برای خودم می‌چرخیدم و با خودم بازی می‌کردم و با حسرت هم‌سن و سالانِ خودم را می‌دیدم که همگی دوچرخه دارند و  از آن مهم‌تر دوچرخه سواری را بلدند و از کنارم با سرعت می‌گذرند.  گاهی پا می‌زدم و گاهی از پایم برای حرکت استفاده می‌کردم تا سه‌چرخه‌ام حرکت کند و هر طور شده طعم سواره بودن را چشیده باشم. غربِ وحشی کودکیِ من، محوطه بزرگ و بی‌انتهایِ بلوک‌های فاز دو بود و جاده‌ای از موزاییک‌های سنگی و نخراشیده که خطا در پا زدن و از دست دادن تعادل، فرقی با تیر خوردن از آدم‌های بی‌رحمِ دار و دسته‌های راهزنان را نداشت. سنگ های نخراشیده پایت را آش و لاش می‌کردند و سه‌چرخه سواری هر چقدر که ریسک کمتری داشت، ارزش و اعتبار کمتری هم برای کابویِ ترسو به همراه داشت. گاهی دار و دسته‌های دختران و پسران هم سن و سال می‌آمدند و به سه‌چرخه غول پیکرم و سوار کوچکش می‌خندیدند. گاهی می‌آمدند و با سرعت از کنارم عبور می‌کردند و من بدون اینکه توجهی بکنم، تنها و مغموم راه خودم را می‌رفتم. نزدیکی‌های شب که می‌شد سه‌چرهخ‌ام را با هزار بدبختی بلند می‌کردم و با خودم داخلِ آسانسور می‌بردم و مانند دو آدمِ تنهایِ غمگین که هیچکدام حوصله یکدیگر را ندارند، وارد خانه می‌شدیم و کنج اتاقمان می‌خزیدیم. او به انباری تاریکش می‌رفت و من به اتاق بالای پله‌ها.
  یادم نمی‌آید که چه اتفاقی افتاد که پدر و مادرم به صرافت افتادند تا برایم دوچرخه بخرند. فکر نمی‌کنم خودم چنین درخواستی را مستقیم مطرح کرده باشم. تک‌سوارِ تنها هیچوقت چیزی را از کسی درخواست نمی‌:ند. تنها سکوت می‌کند. تنها عبور می‌کند. هر چه که شده بود، یک روز تابستانی، یک سال قبل از این که به سن مدرسه رفتن رسیده باشم، با پدرم دوچرخه آبیِ کوچکی را خریدیم که دو چرخِ کوچک پلاستیکی در کنار دو چرخِ بزرگترش داشت و ویژه کسانی مثل من بود. قاطر سوارانی که هنوز با تندی و یاغی‌گری اسب آشنایی ندارند. در راه که می‌آمدیم مدام در حال رویا بافتن بودم. در تخیلاتم خودم را می‌دیدم که با سرعت از کنار تمامی دار و دسته‌های اکباتانی عبور می‌کنم و بدون این که به آن‌ها توجه کنم و با لبخندِ فاتحانه‌ای از کنارِ تمامشان می‌گذرم. می‌دیدم خودم را با یکی از این دار و دسته‌ها کم‌کم دوست می‌شوم و یکی از سوارانی می‌شوم و جلوتر از همه در جاده طولانی پشت بلوک‌ها که در زمان کودکی بی‌انتها به نظر می‌رسید ویراژ می‌دهم و با دست به آپاچی‌ها فرمان حمله می‌دهم. قبلش باید تکلیفم را با آن دخترِ چشم‌سبزی که هر وقت به من می‌رسید به من می‌خندید و قاطرِ تنهای من را به دوستانش نشان می‌داد تسویه می‌کردم. کاش می‌شد محکومش کنم به قاطرسواری. سه‌چرخه‌ام را به او بدهم و مجبورش کنم پشت سرِ ما با سه‌چرخه‌اش حرکت کند و به فرمان من، تمام اعضای دسته‌ خشنِ ما، به او بخندند. نامش آناهیتا بود. چشمان سبز درشتی داشت و موهای خرمایی‌رنگ بلندش لخت بود و روی شانه‌هایش می‌ریخت. به گروهی از دخترها فرمان می‌راند و با بعضی از پسرها، آن تک‌سوارهای یاغی که با اسب‌های تیزرو در افق گم می‌شدند دوست بود. به خانه که آمدیم، دوست داشتم دوچرخه‌ام را سریع با خودم پایین ببرم و بروم جایی که اسب‌هایشان را به آنجا می‌بندند و می‌نشینند دور هم و می‌خندند تا مرا ببینند که دیگر آن سوارِ تنها و غمگین که بر قاطری غمگین‌تر از خودش سوار شده است نیستم. به هر بدختی بود دوچرخه را برداشتم و با خودم پایین بردم و سوارش شدم و در حالی که چرخ‌های کمکی‌اش تعادلم را نگه می‌داشت شروع به پا زدن کردم و خودم را به انتهای محوطه، کنار باغچه‌ای رساندم که زیر درختانِ نارونش دار و دسته‌های اکباتانی، ششلول‌بندهای کوچک نشسته بودند. با غرور پا می‌زدم و دور و اطرافشان می‌چرخیدم تا توجهِ آناهیتای کوچک و دسته‌اش را جلب کنم. منتظر بودم که یکی از آن‌ها بگوید پسرک سه‌چرخه سوار را نگاه کنید که دوچرخه خریده‌است و حالا یکی از ما شده است. یکی دیگر بگوید به دوچرخه آبی کوچکش نگاه کنید که از تمام دوچرخه‌های ما قشنگ تر است. لابد یکیشان هفت‌تیرم را نشان می‌دهد و می‌گوید دستش حسابی تند شده است. اشاره کنید هفت‌تیرش را بیرون می‌کشد و دست و هفت‌تیر ما را با هم به هوا می‌پراند. بعد دورم را بگیرند و به من خوش‌آمد بگویند و آن‌وقت من تصمیم بگیرم که به کدام دسته بپیوندم. اما این اتفاق نیفتاد. شروع کردند به خندیدن. قاطر سوارِ دیروز سوار کره‌اسبی با دو پای اضافی شده است و آمده تا نشان دهد دیگر آن کابوی ناشی قاطرسوار نیست. این تصویر واقعی تری بود. وقتی یک نفر به آدم می‌خندد و آدم را دست می‌اندازد ممکن است کمی ناراحت کننده باشد ولی وقتی جمعیتی می‌خندند بی‌شک ترسناک به نظر می‌رسند. آنها ترسناک بودند. با هم خندیدند. خود را رستمی می‌دیدم که از شرقِ افسانه‌ای با رخشش به سوی غرب وحشی تاخته است تا به موج سوارانِ عاصی بپیوندد و اینک هیچکس او را به رسمیت نمی‌شناسد. من که تمامی رویاهایم پیش چشمانم فروریخته بود و تبدیل به این تصویر ترسناک شده بود، سعی کردم راهم را کج کنم و به عقب برگردم که یکی از سواران، یکی از پسرها شروع کرد به دست انداختنِ رخشِ جوان و رستمی که سوار بر آن خودش را به غرب وحشی رسانده‌است. رستم تابِ این تحقیر را نداشت. شاید بغضش ترکیده باشد. درست به خاطر نمی‌آورم. اما یادم هست که با خشم شمشیرش را کشید و رفت به سمتِ صاحبِ این صداهای آزاردهنده. با تمام توانش هلش داد و گفت: دوچرخه من خیلی هم قشنگه... با بغض گفت. افتاد روی پسرک و سعی کرد بزند توی صورتش. هیچ قاطرسواری در غرب وحشی نمی‌تواند تیراندازی زبردست باشد. در کشتی کردن ناشی بود رستمِ در به در شده در غربِ وحشی اما خشم توانِ عجیبی به او داده بود. به خودش که آمد، چند نفر پسر و دختر را دید که در حالی که روی زمین افتاده است او را کتک می‌زنند. یکی از پسرها به سمت دوچرخه رفت و با لگد دوچرخه را به زمین انداخت. بعد در حالی که می‌خنیدند از تک‌سوار شکست‌خورده که اسبش را روی زمین و در حال جان دادن می‌دید، دور شدند. اسب‌های بی‌سوار مردهای شکست خورده فیلم‌های وسترن را هنوز ندیده بود. هنوز نمی‌دانست که تماشای چنین شکست  قهرمانانه‌ای چقدر می‌تواند مخاطبان را به وجد بیاورد. بلند شد. در حالی که اشک‌‌هایش را پاک می‌کرد، دوچرخه‌اش را از روی زمین برداشت و بدون اینکه سوارش شود، همراه خودش به سوی خانه کشاند. پسرک برای اولین بار خودش را در برابر جمعی دید که نمی‌خواهند او را به رسمیت بشناسند. او را که مرکز جهان خودش است، در پیرامونِ جهان خودشان هم جای نمی‌دهند. پسرک... پسرک تنها به سویِ خانه رفت و اسبِ زخمی‌اش را با خشم کنارِ آن قاطرِ افسرده و تنها گذاشت و رفت به اتاقش. از پنجره محوطه اکباتان را دید و گروه گروه و دسته دسته، سوارانِ شاد و یاغی که از کنارِ یکدیگر می‌گذشتند و گاهی به هم می‌پیوستند تا تمام این دشت‌های بی‌انتهای پیرامونشان را فتح کنند. فهمید تک‌سوارهاسرنوشتِ غم‌انگیزی دارند. باید راهِ دیگری را پیدا می‌کرد تا از خودش بگریزد و به جمع پناه ببرد. دوچرخه‌اش شد نشانه‌ای از تمام فقدان‌های درونی‌اش. شد "رزباد"ی که "همشهری کِین" در تمام عمر و در تمامی تکاپویش برای فتح و پیروزی، چونان پرچمی دست‌نیافتنی از برابر چشمانش دور می‌شد. پسرک چند وقت بعد خودش را در میان دار و دسته‌ای پیدا کرد که تمام رویاهایش را لت و پار کرده‌بودند. حالا او هم یکی از آنها بود و چندین و چند بار رویاهای تک‌سوارهای تازه‌کار دیگر صحرایِ اکباتان را در کنارِ هم با مشت و لگد نابود کردند. اما این تصویر و این اتفاق، جهان او را دوپاره کرد. همه‌چیز کودکی به قبل و بعد از این نبرد تفکیک شد. من هیچگاه تصویر پسرک را بر روی زمین که بلند می‌شود، اشک‌هایش را پاک می‌کند، به دست و پای زخمی‌اش نگاه می‌کند و به جمعیتی که خنده‌کنان از او دور می‌شوندو به سمت دوچرخه بر زمین افتاده‌آش می‌رود، فراموش نمی‌کنم. شده است نشانه‌ای اعظم و هر زمان و در هر موقعیتی، جمعیتی را دیدم که همه با هم به یک چیز می‌خندند و همه با هم از یک چیز سخن می‌گویند، دوچرخه بر زمین افتاده و دست و پای زخمی و رویاهای له‌شده پسرکی را که می‌خواست جهان را تنهایی تجربه کند، به یاد می‌آورم.  آن تصویر نشانه اعظم "فقدان" و نتوانستن است... نشانه‌ای از اولین استیصال، اولین ناکامی، اولین شکست و شمایلِ همیشگیِ فرد به زانودرآمده در برابر جمع... جمعیتِ ترسناکی که همگی از ترس یکدیگر، به آن پناه آورده‌اند.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

به خاطر نگاه سنگینِ آفتاب...



  مثل وقتی که دست کسی را برداری بروید بنشینید در یک کافه که  ماجرایی که مدت‌هاست آزارت می‌دهد را برایش تعریف کنی و بعد یک نفر روی میز کناری بنشیند و زل بزند به شما. سنگینی نگاهش نمی‌گذارد کلامی منعقد شود. ماستتان را می‌خورید و بلند می‌شوید می‌روید و حرف‌ها را در دلتان نگه می‌دارید.  خورشید در ظهرهای تابستان تهران نگاه سنگینی دارد. هر طرف که بروی و به هر جا که نگاه کنی، خط نگاهش را می‌بینی که تن را می‌سوزاند. برای همین است که این کارگرهایی که در ساختمان نیمه‌کاره روبروی خانه ما کار می‌کنند با هم حرف نمی‌زنند. نگاه خورشید دست از سرشان برنمی‌دارد. به نظر می‌آید افغان باشند. اصل هم بر همین است که افغان باشند. کارگرهای ایرانی، از هر جایش که بیایند، هیچوقت تاب این نگاه را نمی‌آورند. وسط کار یکهو نگاهی خشمگین به آسمان می‌کنند و بهانه‌ای پیدا می‌کنند و می‌روند در سایه و استراحت می‌کنند. اما این افغان‌ها که صدایشان در نمی‌آید فقط سکوت می‌کنند. بالا را نگاه می‌کنند و بعد دوباره کار می‌کنند. مثل وقتی که مهندسشان یا مهندس‌خوانده‌شان سرشان داد می‌زند و آنها تنها نگاهی می‌کنند و کار خودشان را ادامه می‌دهند. تمام این‌ها را با دقت یک توریست شکارچی  دیده‌ام و ثبت کرده‌ام. ظهرها که در بالکن کوچک اتاق می‌روم تا سیگار بکشم، فقط به آنها نگاه می‌کنم. هر بار دقت می‌کنم ببینم که این بار با هم حرف می‌زنند یا هنوز کارشان را می‌کنند. یکیشان آجرها را می‌اندازد در گاری و هل می‌دهد. یکیشان سنگ و آجر را به طناب می‌بندد و دیگری که آن بالاست هم حتی داد نمی‌زند. انگار هر بار می‌خواهند حرف بزنند با خورشید چشم در چشم می‌شوند و حرفهایشان را قورت می‌دهند. یکیشان، همانی که آن بالا طناب را می‌کشد، از همه کم سن و سال تر به نظر می‌رسد. مثلا بیست ساله است. از وسط موهای بورش فرق باز کرده و سیگار می‌کشد. آن یکی که آن پایین است و هر دفعه که میبینمش، کار دیگری انجام می‌دهد، از همه بزرگتر است. چشمهای باریک یک هزاره‌ای را دارد. به نظر می‌آید همه‌شان به جز آن پسر بور بالایی، روزه می‌گیرند. تقلب نکنم. نه اینقدر باهوشم و نه اگر اینقدر باهوش بودم می‌شد با نگاه کردن به صورتهایشان بفهمم که روزه می‌گیرند یا نه و از آن مهمتر این که اصلا من نمی‌دانستم می‌خواهم بنویسمشان که به این جزییات رفتارشان دقت کنم. این‌ها را از حرف‌های مهندس یا مهندس‌خوانده ای فهمیدم که دم دمای ظهر سری به ساحتمان می‌زند. سانتافه سفیدش را پارک می‌کند جلوی در ساخته نشده ساختمان نیمه‌کاره و در حالی که به نظر می‌آید همین الان از باشگاه بیرون آمده و بدنش ورم کرده‌است و دستهایش بسته نمی‌شود، خودش را به محل نگاه خورشید می‌رساند. صدای او از همه بلند تر است. می‌آید و برای خودش یک‌سری دستور العمل صادر می‌کند و آنها فقط نگاهش می‌کنند. شاید هم یکیشان آن پایین چیزی می‌گوید و من نمی‌شنوم. دیروز مهندس‌خوانده خوش‌بدن به آن بورِ فرق‌وسطی بالای ساختمان از آن پایین می‌گفت: "تو که روزه نمی‌گیری پاشو بیا پایین. اینا جون ندارند. کارا باید سریع پیش بره. بدو بیا ببینم" و بورِ ماجرای ما هم چیزی نگفت و لابد زود خودش را رساند که جانش را نشان بدهد.
  شب‌ها هم که می‌روم توی بالکن ساختمان را نگاه می‌کنم. همه‌جا تاریک است و آن طبقه پایینش پرده کشیده‌اند و پشتش چراغی روشن است. لابد بورِ ماجرای ما و داوود و آن یکی دیگر، چند نفر دیگر را هم دعوت می‌کنند. ناس می‌خورند و سیگار می‌کشند و دراز می‌کشند. یکی چای دم می‌کند و چیزی برای شام دور هم می‌زنند. بعد حرف می‌زنند و نگاه سنگین خورشید را حس نمی‌کنند. شاید درباره زن حرف می‌زنند یا حتی درباره پسربچه‌ها. شاید هم آن‌طور که ذهن یک نویسنده رمانتیک دهه چهلی طلب می‌کند درباره شرافت انسانی و پولی که باید برای زن و بچه‌هایشان در افغانستان بفرستند تا آنها درس بخوانند و زنجیرهایشان را پاره کنند و الخ.
  چند روز است که می‌خواهم بروم پیششان و ازشان بپرسم دلیل اینکه موقع کار حرف نمی‌زنند چیست. می‌ترسم شبیه توریستهایی شوم که نمی‌فهمند چشم‌چرانی‌شان و لذتی که از رنج دیگران می‌برند، چقدر ترسناکشان می‌کند. از خودم به خاطر علاقه‌ای که به تماشای هرروزه این صحنه ظاهرا تکراری و ملال‌آور دارم، وحشت می‌کنم. باید وحشتم را جایی بنویسم. آدم نباید اینقدر از اتفاقات معمولی و روزمره بترسد. من اما می‌ترسم. نه! من هیچوقت پیششان نمی‌روم و از ایشان سوالی نمی‌کنم. ترجیح می‌دهم فکر کنم دلیلش خورشید است و نگاه سنگینش. همان نگاه سنگینی که "بیگانه"  را واداشت گلوله‌ای را در مغز سر انسانی دیگر خالی کند و بگوید: " به خاطر آفتاب... به خاطر آفتاب کشتمش".

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

باید به یاد بیاورم



  خانه ما ورودی 13 بود. بلوک‌های فاز 3 هر کدام 16 ورودی داشتند.بعضی ورودی‌ها 12 طبقه بود مثل ورودی ما و بعضی‌ها 9 طبقه و بعضی هم 5 طبقه. برای این‌که از آنجا برسی به "معلم شهید"، باید از کنار چند ورودی رد می‌شدی، از پله‌ها پایین می‌رفتی تا به خیابان اصلی فاز 3 برسی. یک خیابان پهن که دو طرفش ساختمان‌ها بودند و یک طرفش به دیواری می‌خورد که اکباتان، جهان ما را از آپادانا که جهان دیگران بود جدا می‌کرد و یک طرفش به خیابان اصلی اکباتان می‌رسید. سر فاز که می‌رسیدی، انگار به مییدان اعزام بچه محصل‌ها رسیده باشی. کلی بچه محصل می‌دیدی که در توقفگاه بین مغازه‌ها نشسته بودند. صبح‌ها شیرکاکائوی پاکِ شیشه‌ای بود و کیک "اکباتان"، کیکِ جهان خودمان. که بیشتر از همه دست بچه‌ها می‌دیدی. بعد هر کسی مسیر خودش را پیدا می‌کرد. دخترهای دبستانی می‌رفتند آن طرف خیابان که منتظر سرویسشان شوند و پسرهای دبستانی دو دسته می‌شدند. ‌ما آن دسته‌ای بودیم که می‌رفتیم سمت "معلم شهید". آن دسته‌ای‌ها می‌رفتند آن طرف خیابان که قاطی دخترها بروند فاز 2 و  آن‌یکی دبستان جهانمان. از سر فاز تا مدرسه، 5 دقیقه هم راه نبود. قدم‌زنان می‌رفتیم تا برسیم به مدرسه و در راه رفتن بچه‌های خواب‌آلود و گیج، حوصله حرف زدن نداشتند و زیاد هم بالا و پایین نمی‌پریدند. روبروی مدرسه، مسجد بود و یک دکه روزنامه‌فروشی که بچه‌های دبستان "معلم شهید"  گذرشان به هیچکدام نمی‌افتاد. ما، بچه‌دبستانی‌های جهان بزرگمان، از کلاس اول درهم و سوا، پخش می‌شدیم بین کلاس‌ها. بین 3/1 و 3/2 و 3/3 تا مثلا سه و ده و بعد کلاس چهارم و پنجم و همین شعبه‌ها تا دبستان تمام ‌شود. ما صبحی‌ها بودیم و بعد از ما سر و کله ظهری‌ها پیدا می‌شد که به خدا آنها بودند که آدامس می‌چسباندند به میز‌ها و کثافت دماغشان را می‌کشیدند به زیر میز و حتی از ته کلاس صدا در‌می آوردند. به خدا ما نبودیم خانم. زنگ آخر که می‌خورد اگر فوتبال بود که باید سریع خودمان را به زمین‌هایی می‌رساندیم که چند تایی بیشتر نبودند و ممکن بود اگر دیر برسیم اشغال شده باشند و اگر دعوا بود، باید تا تمام نشده و برنده از روی زمین بلند نشده و لگد آخر را نزده خودمان را می‌رساندیم سر صحنه.
   ما، بچه‌های دبستانی "معلم شهید"، همگی با هم عازمِ "جابر بن حیان" می‌شدیم در آن‌سوی جهان، یعنی فاز 2. سوار اتوبوس می‌شدیم و بلیط‌های ده تومانیمان را از جیبمان درمی‌آوردیم و برای صندلی‌های خالی خیز برمی‌داشتیم. سبیل‌هایمان که سبز می‌شد، یعنی داشت خبرهایی می‌شد و فحش‌های تازه آموخته داشت زمینه واقعی‌اش را پیدا می‌کرد. داشت با صداهای دورگه شده خودش را فحش‌تر می‌کرد و مشت‌ها داشت مشت‌تر می‌شد. سوم راهنمایی که می‌رسید، ما دیگر راه مدرسه راهنمایی دخترانه را بلند بودیم. محض احتیاط بد نبود سبیل‌های مزاحمِ نرمی که ممکن بود کار دستِ آدم بدهد و بساط خنده دختر‌های منتظر اتوبوس را فراهم کند، بزنی و خودت را خلاص کنی. حالا دیگر چیزی به جز فوتبال و دعوا مهم شده بود. کم‌کم کفش‌ها و شلوارها، موهایی که تن‌تنی پایین می‌آمد و یک مرتبه بالا می‌رفت و دور خودش با کتیرا می‌پیچید مهم‌تر شده بودند. داشتیم با هم فرق می‌کردیم. کم‌کم هرکدام "من"ی می‌شدیم در کنار باقی "من‌" های جهان کوچکتر شده اطرافمان، "اکباتان".
 دبیرستان یعنی آغاز نوجوانی. همکلاسی‌ها همان همکلاسی‌های دبستان هستند اما همه عوض شده‌ایم. ما بزرگ شده‌ایم و من تلاش می‌کنم از تمامشان بزرگتر باشم. باید بزرگی کرد. سر کلاس صدای گاو درآورد، نمک‌های یددار را خرج استفاده از دیالوگ‌های مهران غفوریان سر کلاس کرد و تمام شجاعتی که یک آدم بزرگ‌شده دارد را باید صرف کشیدن سیگار در توالت‌های بدبو و کثیف و همیشه خرابِ "شهید عموییان". بزرگی یعنی همین. بهترین سال‌های زندگی از راه رسیده‌اند. من اما این را نمی‌دانم. هیچکدام از ما این را نمی‌داند. شهید عموییان کمی آن‌طرف تر از "معلم شهید" است و آداب و مناسک رفتن و آمدن تنها کمی تغییر کرده است. مراسم صبحگاهی سر فاز، صرف پسند کردن، صرف عاشق شدن می‌شوند و مراسم بازگشت صرف آداب عاشقی. بیست دقیقه پشت ورودی‌های خلوت بلوک مجاور مسجد و نگاه نگرانی که همزمان هم باید درگیر ساعت باشد و هم بسیجی‌های ماجراجوی همسن و سال خودمان و هم چشم‌ها و دست‌های معشوق. کم‌کم سیگاری شده‌ام. جهان‌وطن شده‌ام و وطن را که آپارتمانی در طبقه 5 است و هموطنان هراسان‌شده را هر روز به قصد تکان دادن جهان ترک می‌کنم. با قوانین موضوعه ملی‌میهنی درگیر می‌شوم و ساعات عبور و مرور را نقض می‌کنم. بوی سیگار دست‌هایم را شمشادهای بلند محوطه اکباتان از بین نمی‌برند. بوی دهانم را حتی آدامس شوک تغییر نمی‌دهد. ما جهان را زندگی می‌کنیم. همه‌چیز در خور بزرگانی است که ماییم. فحش‌ها، عشق‌ها، دعواها، لباس‌ها و حتی مرگ. ما زودتر از تمامشان، تمام همسن و سالانمان بزرگ شده‌ایم. ما خیابان‌ها را متکبرانه فتح می‌کنیم. سر فاز را فتح می‌کنیم. پشت ورودی‌ها را فتح می‌کنیم. مغازه‌ها را فتح می‌کنیم. پاساژ را فتح می‌کنیم و جهان را که هنوز همان اکباتان است در تسخیر خودمان می‌یابیم. این است که با ما مانند بزرگان رفتار می‌کنند. پدر، مادر، پلیس، ناظم، بسیج و حتی معشوق‌هایمان... همه پذیرفته‌اند ما بزرگ شده‌ایم وگرنه اصراری نخواهند داشت که واقعیت جهان را کم‌کم برایمان برملا کنند.  ما به باور خودمان زودتر از دیگران سیگار کشیده‌ایم، زودتر از دیگران عاشق شده‌ایم و زودتر از دیگران تنهایی پشت ورودی‌ها بغض کرده و قدم زده‌ایم. ما زودتر از دیگران مشروب خورده‌ایم و از دست بسیجی‌ها فرار کرده‌ایم و زودتر از دیگران، خودمان را با دستانی با بند کفش بسته‌شده دیده‌ایم. ما فکر می‌کنیم اینجا انتهای جهان است و تمام زندگی همین ماجراجویی‌های بزرگمان است و ماجرا چیزی جز همین بازی‌های منظم زندگی نیست. ما جهان را که همان اکباتان بود به اسم خود می‌زنیم. لاکپشت‌های بازیگوشی که به سوی اقیانوس می‌دوند و سرود می‌خوانند نمی‌دانند که از این هزارهزار، تنها صد نفر به ساحل می‌رسند. این است که کم‌کم زندگی صورت دیگرش را نشان می‌دهد. آن سویه ترسناک بزرگسال‌بازیِ ما  کم‌کم خودش را به صورتمان می‌کوبد: واقعیت... قبل از اینکه به دریا برسیم، یک نفر با موتور در جاده چپ می‌کند و یک نفر با سرنگی در دستش، پشت ورودی جان می‌دهد. یک نفر از ما با قانون‌گذاران خانگی دعوا می‌کند و به پشت‌بام می‌رود و از دوازده طبقه خودش را پایین پرت ‌می‌کند و وسط پریدن است که می‌فهمد همه‌چیز دروغ بوده‌است و جهان هنوز فتح نشده است. کم‌کم ما خودمان هم با خودمان مثل بزرگ‌ها رفتار می‌کنیم. این است که جای مشت‌ها را چاقوها می‌گیرد و جای دوچرخه‌ها را موتورها. آن دوچرخه بازی با دختران تازه‌رسیده پشت ورودی‌ها می‌شود تلاش بی‌وقفه و نفسگیرِ گلادیاتورهایی با شلوار بگی، با کتانی بسکتی و با موهای چسبیده به سر . چیزی بزرگ تغییر می‌کند. وقتی پول توجیبی برای خارج شدن از جهانِ بزرگمان و دیدن شهر کافی نباشد، وقتی برای قلیان کشیدن و برای خریدن هفتگی زهرماری و حشیش چیزی کم بیاید، جهان واقعی متولد می‌شود. "ما" را پول تکه‌تکه می‌کند و دوستی‌ها طعم واقعیت می‌گیرند.
 امروز قرار است به خاطر کودتای خزنده‌ای که در وطن کوچکمان صورت گرفته، از جهان خداحافظی کنیم. تیرماه است و دو ماه مانده تا حسابم را با سوم دبیرستان تصفیه کنم. یک فاتح دنیا هیچوقت به چیزهایی کم اهمیتی مثل درس فکر نمی‌کند. اما گویا پدر و مادر فاتحان دنیا طور دیگری فکر می‌کنند و دست به کودتا می‌زنند. غمگین پشت ورودی‌ها قدم می‌زنم. هنوز با خودم سایه سنگین یک شکست عاشقانه را حمل می‌کنم. اولین شکست عاشقانه... سیگار می‌کشم و به فکر دست‌هایی که بو می‌گیرند نیستم. به بچه‌ها می‌پیوندم که پشت شمشادها که حریم امن فاتحان جهان است، مشروب می‌خورند. اواسط کار خداحافظی می‌کنم و از بهترین رفقای جهان که تا چند روز قبل فکر می‌کردم تا آخر کار جهان در کنار همیم خیلی ساده خداحافظی می‌کنم. نمی‌دانم که بعضی از آنها را هرگز نخواهم دید و تقریبا همه‌شان روزی اینقدر بی‌اهمیت می‌شوند که برای به یاد آوردنشان باید ساعت‌ها با مغزم کلنجار بروم. سوار کامیونی می‌شوم که اساسِ فاتحی کودتازده را به جهانی ناشناخته حمل می‌کند. اولین بار آنجاست که می‌فهمم مهاجرت درآغاز ترسناک‌ترین و غم‌انگیزترین پدیده دنیاست و شاید هم تا آخر همینقدر ترسناک و تلخ باقی بماند. از خیابان اصلی جهانمان عبور می‌کنم و به استقبال پایان جهان می‌روم. من در این جهان، ادیسه‌وار به دنیا آمده‌ام، زندگی کرده‌ام، رشد کرده‌ام، عاشق شده‌ام، جنگیده‌ام، دوستی کرده‌ام و اکنون می‌میرم و به جهان دیگری منتقل می‌شوم. جهانی که مدام خودش را به خاطر جهانی تلخ‌تر، جهانی بزرگ‌تر، ترسناک‌تر کنار می‌کشد. جهانی که در مسیری بی‌انتها سخت‌تر، پیچیده‌تر و بزرگتر می‌شود.
  امشب دوازده سال از آن روزها گذشته است. من بیست و هشت ساله‌ام. پشت فرمان نشسته‌ام.  وارد خیابان اصلی اکباتان شده‌ام. خیابان همان است که بود. ساختمان‌ها سر جایشان هستند با همان آرایش. اول یک ساختمان پنج طبقه، بعد نه طبقه و بعد دوازده طبقه. مانند تمام ساختمان‌های فاز 1 و 3. از کنار ورودی فاز 3 عبور می‌کنم و چیزی هست که مرا از نزدیک شدن بیشتر به فاز 3 می‌ترساند. بلوار اصلی جهان سابق ما همان است که بود. چند دوربرگردان اضافه شده است و میدان‌ها و خیابان‌ها اسم‌دار شده‌اند. تعداد ماشین‌ها بیشتر شده است و خط‌کشی و چراغ‌گذاری شده‌اند خیابان‌ها. دبیرستان شهید عمومیان و دبستان معلم شهید سر جایشان ایستاده‌اند. دکه روزنامه فروشی که اولین  روزنامه "خبر ورزشی"، "آفتابگردان"، بعدها مجله فیلم و حتی "پیام امروز" را از آن می‌خریدم هنوز سر جایش است و مسجد به همان بزرگی است و حس می‌کنم کمی بزرگتر هم شده است.اما آدم‌ها طور دیگری شده‌اند. انگار انتظار داشته باشم که همه‌چیز دست نخورده باقی مانده باشد و آدم‌ها همان باشند و لباس پوشیدن و راه رفتنشان همان. همه چیز اما تغییر کرده‌است. جهان کوچک ما در جهان بزرگ ادغام شده‌است. تهران بزرگ، اکباتان کوچک ما را که دیوارهای بتنی از تمام جهان جدایش می‌کرد خورده است. این فقط یک احساس است. اما من فکر می‌کنم واقعیت چندان از احساس من دور نیست. واقعیت مگر چقدر از حواس من معتبر تر است؟ پارک می‌کنم و منتظر دوستم هستم. در خاطرات فرو رفته ام و تقلا می‌کنم همه‌چیز را به یاد بیاورم. باید بیابمشان. آدم‌ها را باید از تونل‌های بسته‌شده و ریزش‌کرده حافظه بیرون بکشم. باید تمام آن دخترها را که عاشقشان بودم، تمام قرارهای پشت ورودی‌ها، مشروب خوردن پشت شمشادها، تمام آن اولین‌های مقدس، اولین رفاقت‌ها، اولین مستی‌ها، اولین نشئگی سیگار را باید پیدا کنم. باید چیزی را بیابم که مرا به این تونل زدن‌ها و به این سفرهای ذهنی کشانده است. چیزی که بوده است و امروز نیست. امید را و تمام آن خوش‌باوری‌ها را باید به چنگ بیاورم و خودم را دوباره فاتح جهان ببینم. باید تا از چنگم نرفته، همه را روایت کنم. یک نفر به شیشه می‌زند. جا می‌خورم. راننده اتوبوس جلویی است احتمالا. می‌پرسد: "جعبه آچار داری داداش؟ ماشین خراب شده..."   به جهان واقعی بازمی‌گردم. چیزی خراب است و باید آن را تعمیر کرد. نه با خیال... با آچار... آچار ندارم