۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

چهارشنبه سوری آن سال (1)

 اواسط بهمن بود. هوا سرد بود. قرارهایمان پشت مسجد بود. راس ساعت دو می‌رسید پشتِ ورودی‌های مشرف به مسجد بلوک E1. نیم ساعت فرصت داشتیم و در این نیم ساعت هیچ حرف مهمی نمی‌زدیم ولی همینش هم کلی مهم بود. فکر می‌کرد من دو سال از او بزرگترم ولی همسن بودیم. هر دو سوم دبیرستان بودیم. گفته بودم یک سال رفوزه شده‌ام و یک سال هم دیر به مدرسه رفته‌ام. نمی‌شد راستش را بگویم. دخترهای دبیرستانی با پسرهای هم سن و سالشان دوست نمی‌شدند. صداقت به هزینه‌اش نمی‌صرفید. آن روز روز خوبی بود چون هوا سرد بود و به بهانه سرما دستش را توی دستم نگه داشته بودم و او تاب می‌خورد، عقب می‌رفت و بازمی‌گشت و به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. مثل همیشه وقتی از هم جدا شدیم راهمان را از هم جدا کردیم. خطرناک بود. ممکن بود یکی از آن سه برادرِ نخراشیده و گنده‌اش یا دوستان یکی از آنها دوباره ما را با هم ببیند و قشقرقی به پا شود و همه‌چیز تمام شود. من مثل همیشه رفتم سمت خیابان اصلی و او از لابلای ورودی‌ها رفت به سمت سر فاز 3 تا برسد سر فاز و خرید همیشگی‌ خانه را بکند و بعد هم به خانه برسد. وقتی رسیدم سر فاز اول صدایِ فریاد شنیدم و بعد ازدحام جمعیت را دیدم. کلی آدم جمع شده بود. همه بچه‌ها، نگهبانان همیشگی سر فاز 3 ایستاده بودند و مات و مبهوت به صحنه نگاه می‌کردند. مردی داشت فریاد می‌زد. برای خودش دکلی بود. با شانه‌های پهن و سبیل پرپشتِ درویشی. داشت دختری را کتک می‌زد. سیلی می‌زد توی صورتش. دختر جیغ می‌زد. گریه می‌کرد و پدر با فریاد می‌گفت:«نیم ساعت از اون مدرسه تا خونه راهه؟ نیم ساعت راهه. توی این نیم ساعت چهار بار رفتم تا مدرسه ‌ت و برگشتم و توی راه ندیدمت» و دختر هیچ نمی‌گفت و جیغ می‌زد. بعد دست دخترش را کشید و با خود به سمت خانه برد. دختر مقاومت می کرد و هر چند متر پدر می‌ایستاد و یک سیلی پدرانه دیگر، یک لگد به پشت دخترش و جمعیت هیچ نمی‌گفت. بچه‌ها بهت‌زده به دختری نگاه می‌کردند که یا به واسطه من یا به واسطه آن سه برادر می‌شناختندش. سر جایم خشکم زده بود. از من بعید بود که انقدر سریع بفهمم که نباید به معرکه نزدیک شوم. نباید مرا ببیند که روی زمین کشیده شدنش را تماشا می‌کنم. راهم را کج کردم  و به سرعت از معرکه دور شدم. تا به خانه برسم قلبم تند می‌زد. از کنار آدم‌ها رد شدم. به بچه‌های بلوک که رسیدم از دور دستی تکان دادم و سریع عبور کردم. به خانه که رسیدم انگار چیزی ناگهان سقوط کرده باشد در دلم. خودم را پرت کردم روی تخت و گریه کردم. می‌دانستم همه‌چیز تمام شده است. نمی‌دانم کدامشان از همه دردناک تر بود. رابطه ای که تمام شده است، دیدارهایی که دیگر محقق نمی‌شود، دختری که دوستش داشتم و زیر دست و پای پدرش در برابر چشمانِ همه کتک می‌خورد و تحقیر می‌شد و یا خودم، خودم که اولین شکست عاشقانه را تجربه می‌کردم.
   چند روز بعد دوستش آمد تا با من حرف بزند. گفتم همه‌چیز را می‌دانم. از اوضاع و احوالش پرسیدم. گفت پدرش صبح او را به مدرسه می‌برد و ظهر خودش می‌رود برش می‌دارد و به خانه می‌برد. گفت «او» پیغام داده که من حالم خوب است ولی تا مدت‌ها نمی‌توانیم یکدیگر را ببینیم. یکی دو هفته بعد با هزار زور و زحمت همدیگر را دیدیم. این بار داخل یکی از کوچه های «بیمه» بود. جایی خلوت و دنج پیدا کردیم. از همان موقع دوست نداشتم شنونده فاجعه باشم. دوست داشتم قبل از این که فاجعه رخ داده باشد خودم کار را تمام کرده باشم. از هدف واقع شدن می‌ترسیدم.همین بود که باعث شد آن کلمات را بتوانم بگویم. گفتم:«با این اوضاع به نفع هر دومونه که تمومش کنیم.». انگار شوکه شد. اصلا منتظر نبود. اشتباه کرده بودم ولی کلمات دیگر داخل دهانم نبودند. در هوا پیچیده بودند. گفت:«باشه... تمومش می‌کنیم. خیلی... خیلی...» یک مرتبه بغض کرد. تا آن روز نبوسیده بودمش. خجالت می‌کشیدم ببوسمش. حتی دستانش را به بهانه‌های مختلف بود که جرات می‌کردم در دستانم فشار دهم. پریدم و صورتش را بوسیدم. بعد هیچکدام نفهمیدیم چگونه به لب‌های همدیگر آویزان شده‌ایم. کوتاه بود. گفتم:«مراقب خودت باش... خدافظ» و قبل از آن که بغضم بترکد از او دور شدم. صدایش از پشت سرم آمد که «ترسویی... خیلی پستی... خدافظ». همه چیز خراب شده بود. شاید اولین بار بود که با جهنم تردید روبرو می‌شدم. با سرعت و از پشت ورودی‌ها خودم را به خانه رساندم. دوباره خودم را پرت کرده بودم روی تخت و هق‌هق می‌کردم.
 چهارشنبه سوری آن سال فرق می‌کرد. می‌دانستم می‌آید. می‌دانستم با مادرش و با دوستانش کجا جمع می‌شوند. ما هم دو سه سال بود آنجا جمع می‌شدیم. تمام بچه‌های D2 و D1 همانجا جمع می‌شدیم. «ک» گفت بچه‌ها امسال جمع کنیم بریم میرداماد پیش رفیقای من. میریم اونجا میرینیم بهشون. خیلی جال میده. من سریع مخالفت کردم. قانع نمی‌شد. اگر او قانع نمی‌شد باید تنها می‌ماندم. بچه‌ها حرف «ک» را بیشتر می‌خواندند. کشیدمش کنار. می‌دانستم باید چه کار کنم. کاشپنِ «تیمبرلند» و کتانیِ «پیتون» پیشکشِ شما... معامله خوبی بود. پیشنهادم تمام نمی‌شد.زنگ بزن و برو «ن» رو ببین... اشکال نداره... زنگ بزن تو جواب میده... برو ببینش... «ک» هنوز درگیر «ن» بود. درگیری که هیچگاه تمام نشد. او با خودش تا ته جهنمی که رفت «ن» را برد. کمی این طرف و آن طرف کرد. راضی کردن بقیه که در همان محل خودمان باقی بمانیم کار سختی نبود. مهدی بلوک 20 تا نارنجک درست کرده بود. مجید و باقی بچه ها هر کدام کلی نارنجک درست کرده بودند. هیچکدامشان نمی‌دانستند من از درست کردن نارنجک می‌ترسم. من حتی از انداختن نارنجک هم می‌ترسم. از دم دمای ظهر با بچه‌ها جمع شده بودیم. من و «الف» رفتیم و از داروخانه سه بطریِ الکلِ طبی خریدیم و با نوشابه قاطی کردیم و ده دوازده تا بطری یک و نیم لیتری «الک» داشتیم. از غروب شروع کردیم به خوردن. چیپس و ماست و الک. روی میز پینگ پنگِ پشت ورودی‌ها بساطمان را پهن کرده بودیم. بعد آرام آرام رفتیم سمتِ منطقه جنگیمان. برنامه معمولا اینطور شروع می‌شد. همه دور تا دور محوطه انتهایی بلوک جمع می‌شدیم. شعاعی صد متری، شاید هم بیشتر. اول آتش روشن می‌شد. اسپری، صندلی، روزنامه، همه چیز در آتش گر می‌گرفت. ولی کسی از روی آتش نمی‌پرید. همه فاصله می‌گرفتند. بعد برنامه نارنجک شروع می‌شد. آتش را هنوز روشن نکرده بودیم که دیدمش. روسریِ قرمزی روی سرش بود و مانتویِ جین. چه مانتویِ زشت و از مدافتاده‌ای هم بود. اگر دوست بودیم یک‌طوری حالیش می‌کردم که از خیرِ این مانتو بگذرد. همه جمع بودند. خودش، دوستانش و مادرانشان. دیگر خوب مست شده بودم ولی اینطور وقتها آدم خیلی چیزها را فراموش می‌کند. تمام اضطراب و تشویش آدم خودش را در جرعه‌های بیشتر و بیشتر پیدا می‌کند. آدم اینقدر می‌نوشد که همه چیز را فراموش کند و بعد به جایی می‌رسد که همه‌چیز را فراموش می‌کند جز همان چیزی که باید فراموش کند یعنی حضور «او». مهدی بلوک اولین نفر بود. چهار نارنجک توی دستش بود. دوید به سمتِ آتش. با خودم فکر می‌کردم«قرمساق از هیچی نمیترسه». نارنجک‌ها را می‌کوبید جلوی پایش و بعد صدای مهیب انفجار همه‌جا را می‌لرزاند. انفجار... انفجار... صدای بی‌قراری‌های ما بود انگار. فقط سرش را می‌چرخاند که سنگ داخل چشمانش نرود. بعد یکی یکی هر کدام از بچه‌ها دنبالش راه می‌افتادند و این حرکت را تکرار می‌کردند. «الف» دو نارنجک به دستم داد. «او» را می‌دیدم که آن گوشه زیرچشمی حواسش به من بود. من باید به این نمایش تن می‌دادم. باید نارنجک‌ها را جلوی پایم منفجر می‌کردم. فقط به «او» و نگاهش فکر می‌کردم. اینطور وقت‌هاست که آدم به جای کسی دیگر درباره خودش قضاوت می‌کند. درباره خودش سوال می‌پرسد و بعد خودش جوابش را می‌دهد. او فکر می‌کند که من می‌ترسم؟ نه، نمی‌ترسم. او مرا خواهد دید که یکه و تنها مثل یک ساموراییِ ماهر آن وسط در حال پریدن و منفجر کردن جهان هستم. او به وجد می‌آید. او دوست دارد مرا محکم در آغوش بگیرد و با افتخار مرا به تمام دوستانش نشان دهد. من همانی هستم که او نیاز دارد به او تکیه کند. من ترسو نیستم. او متوجه اشتباهش خواهد شد. یک نفر مانده است تا نوبت من برسد. بعضی از نارنجک ها هم جلوی پا نمی‌ترکند. بچه‌ها می‌گویند این نارنجک چسید... خیلی بد است که هر دو نارنجک در دستم بچسد. مستم. به خیلی از چیزها فکر نمی‌کنم. اما ترس... ترس از انفجار... ترس از ترکیدن با دنیایی که یک لحظه، شاید کمتر از یک ثانیه، منفجر می‌شود و بعد باز می‌گردد به بی‌قراری خودش. من از انفجار می‌ترسم. من از خیلی چیزها می‌ترسم که دیگران نباید بفهمند. آنجا جایِ ترسیدن نیست. نوبت من شده است. احساس می‌کنم تمامِ جهان به من خیره شده است. ثانیه ها طولانی شده اند و کش می‌آیند. می‌دوم. باد روی صورتم سر می‌خورد. سرد است اما من حسابی گرمم شده است. دو نارنجک توی دستم دارم که کافی ایت کمی فشارشان بدهم تا همه‌چیز تمام شود. چه وسوسه ترسناکی... می‌دوم و به آتش نزدیک می‌شوم. وقتش رسیده است. باید روی دو پایم به هوا بپرم و بعد با تمام زور نارنجک ها را به زمین پرتاب کنم. چرا نمی‌شود. چرا نمی‌پرم. بپر... بپر... روی هوا می‌پرم. خیلی از روی زمین بلند نشده ام. پاهای لرزان ستون‌های خوبی برای پریدن نیستند. اولی را پرتاب می‌کنم. کمی جلوتر از خودم... رویم را بر می‌گردانم و صدایی در نمی‌آید. چسید... چسید... مثل همه چسیدن‌ها، صدای خنده می‌شنوم. احتمالا چند برابر صدای واقعی که در فضا پیچیده است. حالا «او» دارد پوزخند می‌زند. دومی مانده است. چند قدم جلوتر... این بار پاهایم نمی‌لرزند. خشمگینم. روی پاهایم بلند شده‌ام. نارنجک را می‌اندازم. سرم را برمی‌گردانم. انفجار... انفجار... دانه‌های ریز سنگ به تنم می‌خورند اما درد چندانی هم ندارد. چه صدایی... همه راضی شده‌اند. بعد گام‌هایم را کند می‌کنم. از روی آتش که شعله‌هایش کم‌جان است می‌پرم و بازمی‌گردم پیش بچه‌ها. بد نبود. تمام شد. زیرچشمی به او نگاه می‌کنم. برای یک لحظه نگاهمان در هم گره می‌خورد و بعد نگاهم را می‌دزدم.
پ.ن:  این داستان ادامه دارد....