۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

تنهاییِ سگی



    1
   آدم ها بیشتر دوست دارند نوشته شوند یا این که بنویسند؟ نمی دانم. شاید آن ها که می نویسند و آن ها که طوری زندگی می کنند که نوشته شوند، هر دو دنبال تحسین شدن باشند. در به در در پی دیده شدن و گریز از تنهایی جهنمایشان. نمی خواهند ببینند که در رنج هایی که می کشند این گونه تنها مانده اند یا در سرنوشتی که برایشان رقم زده شده است، تک مانده اند. این است که گاهی می نویسند و گاهی دوست دارند نوشته شوند. کسی بنویسدشان، کسی پرتره تنهاییشان را بکشد یا قابی از حضوری که دائمی نیست را ثبت کند. گاهی در تنهاییشان، روبروی آینه می ایستند آدم ها. سیگاری روشن می کنند و در حالی که موزیک در اتاق پخش می شود، خود را در جایی تصور می کنند که نیستند، که نمی توانند باشند و آنگاه دیگران را در مواجهه با خودشان قرار می دهند. می گویند اگر چنین می کردم، او چنین می گفت. اگر این چنین بگویم، احتمالا او جوابم را چنین می دهد. گاهی حتی برای غیابشان هم می توانند داستان سرایی کنند. می توانند غیابشان را با چشم ببینند در جایی یا نزد کسی. حتی تا خلوت دیگران پیش بروند و بعد فکر کنند که در آن خلوت جای گرفته اند یا نه؟ جایی هست که حرفی درباره آنان زده شود. چه کسی است که درست در آن لحظه به آنها فکر می کند. آدم ها دوست دارند تخیل کنند. دوست دارند این لحظات را در زندگی خلق کنند. اگر بتوانند بنویسند و ثبت کنند. خود را در شخصیت های داستان بازسازی کنند و روحشان را در تمام این آدم های خیالی فوت کند تا کمی آرام بگیرند. گاهی هم دوست دارند آنقدر رنج های کوچک و بزرگشان، به چشم دیگران بیاید تا کسی از راه برسد و آن را ثبت کند. شاید تنها برای همین است که انسان ها با هم خلوت می کنند. حرف می زنند. برای هم بغض می کنند. پیش هم گریه می کنند. حتی گاهی پیش هم بیهوده می خندند و سکوت می کنند. باید دیده شوند. باید کسی آن ها را جایی، گوشه ای ثبت کند.
2
  در "سال های سگی" یوسا خودش را در شخصیت "شاعر" پیدا می کند. شاعر کاری جز نوشتن بلد نیست اما یاد گرفته است چگونه خودش را لابلای آن سگدانی زنده نگه دارد. برای خودش حداقلی از احترام را جمع آوری کند و خودش را از دست سایر سگ ها نجات دهد. "شاعر" بارها از خودش عبور می کند. بارها دروغ می گوید تا جایی که نمی تواند، نمی کشد و در برابر سگ ترین سگ ها، طغیان می کند. وقتی "جاگوار" خرد و خمیرش می کند و صورتش را از قیافه می اندازد، "شاعر" خودش شده است. شاعر احساس رهایی می کند. او این بار نترسیده از این که خودش را به بیرون پرتاب کند. خودم را لابلای شخصیت "شاعر" می دیدم که در سالهای دبیرستان تن به یک زندگی دوگانه داده بودم. چنان فاصله ای میان تصویر بیرونی و جهان درونی ام بود که در آرام ترین لحظات، احساس رنجی مستمر می کردم. باید تصویر دیگری از خودم ارائه می دادم تا در میان سگ ها، احترام داشته باشم. این دوگانگی جز در دفعاتی محدود، هیچگاه رهایم نکرد تا زمانی که از سالهای سگی ام جدا شوم. این را گفتم تا دوباره به بند اول برسم. گاهی از این که "داستان" وجود دارد، از این که "روایت" وجود دارد و "هنر"، با تمام وجود می توانیم خوشحال باشیم و حتی احساس خوشبختی کنیم. تنها این روایت هاست که می تواند انسان ها را متقاعد کند که در رنج های مزمنی که در طول زندگی می کشند، تنها نیستند. چرا که تنها نویسندگان هستند که صادقانه، جهنم درونشان را روی کاغذ می ریزند. نویسنده " کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد".