۱۳۹۲ خرداد ۱۳, دوشنبه

جذابیت پنهان " فاصله ها:

   الان که فکر میکنم می بینم از همان زمان هفت هشت سالگی، همان موقع ها که تمام فکر و ذکرم مشغول روزهای قرمز تقویم بود و مسافرتی که در انتظارمان است، همینطور بودم. همان موقع ها که با رنوی سفید تهران 29 چهار نفری جاده هراز را هلک هلک طی می کردیم تا برسیم به آمل و به خانه خاله و تنها همبازی هایم را پیدا کنم، اسیر " لانگ شات" بودم. به جنگل ها خیره می شدم. درخت هایی که به نظر می آمد شسته و رفته و در یک سف کنار هم ایستاده اند تا آن منظره جادویی را خلق کنند و انگار جنگل چیزی به جز همان درخت ها بود. از همان موقع ذهنم شروع می کرد به تصویر ساختن. فکر می کردم زندگی در جنگل باید خیلی باشکوه باشد. مثلا می شود با پسرخاله و دختر خاله ام روی یک خانه درختی زندگی کنیم. روزها برویم شکار. برویم شیره درختان را با نیزه بیرون بکشیم و از این شیره ها، وسایل لازم برای زندگی درختیمان را بسازیم و ذهن همین طور پیش میرفت. لابد تحت تاثیر داستان های ژول ورن بود که دوست داشتم یا شاید " خانواده دکتر ارنست". ولی همیشه درگیر تصاویری بود که فاصله ها برایم می ساختد. هیچ وقت فکر نمی کردم جنگل را همین درختانی ساخته اند که درست کنار جاده، بد ترکیب و نامنظم ساخته اند. فکر می کردم جای امنی هست که در دوردست ها، آن بالای تپه ها پنهان شده است.  یک بار به جنگل خیره می شدم  و بعد هجوم تصاویر بود و رویاها. پدر میگفت: " چرا از طبیعت لذت نمی بری؟ چرا به درختا نگاه نمیکنی. ببین جنگل چه قشنگه" و نمی دانست که من درست در همان لحظه دارم در جنگل زندگی می کنم. دارم از درخت ها نارگیل می چینم و با گرگ ها و خرس ها می جنگم و به فکر چوبی هستم که با آن کلبه بزرگتری بساطم. الان که فکر می کنم میبینم درست از همان زمان بود که مجذوب فاصله های دور بودم.
      الان احتمالا بهتر از آن وقت ها می توانم درک کنم که فاصله چه بلایی سر اشیاء و سر آدم ها می آورد. شاید هم کار فاصله نباشد. ذهن به میانجی فاصله چه تصاویری که خلق نمی کند. این است که تا زمانی که آدم ها را در قاب بسته ندیده ام، تا زمانی که با آدم ها در ذهنم زندگی می کنم، می توانم زیباترین لحظات عمرم را با آن ها در ذهن طراحی کنم و تا انتهای خوشبختی بروم. جایی که افق پیداست و در انتهای افق، دشت های سبز تا انتهای قاب را پوشانده اند و هیچ نیرویی هم نیست که بتواند مرا از کسی، از چیزی نا امید کند. فکر که می کنم می بینم وطن هم مثل همین آدم هاست. از دور است که می شود با رویاهایش، حتی با کابوسهایش تصاویری دل انگیز خلق کرد و با این تصاویر زیباترین خواب ها را طراحی کرد. خیابان ولیعصر را نه وقتی که در آن قدم بزنی، بلکه درست در موقعی که هزاران هزار کیلومتر دور تر هستی می توانی ببینی و با درختان کهنسال قد به آسمان کشیده اش تا مرتفع ترین نقاط آسمان قد بکشی. از دوردست است که می توانی بفهمی طباخی و حلیم سید مهدی چه طعمی دارد و از دور است که می توانی با طعم آش هایش به نعوظ برسی و هرگز هم سیر نشوی. فاصله هاست که رویاها را می سازد. فاصله هاست که آدم ها را می سازد. فاصله است که آدم ها را دست نیافتنی می کند و در این دست نیافتنی بودن است که آدم ها چه دلچسب، چه خواستنی اند. در این فاصله هاست که این شهر بی شکل با روزمرگی هولناکش، بهترین جاست برای آرمیدن و زیستن. برای دور شدن از جهنمی که درونت را ساخته است، تنها می توانی به دوردست خیره شوی. به دوردست یادها خیره بمانی و مدام آدم ها و یادها را نقش بزنی و در این نقش زدن است که بهشتی را در افق دست یافتنی می دانی. همه چیز در لانگ شات با شکوه تر است. آدم ها را فاصله ها دوست داشتنی می کنند. شهر ها را فاصله ها نقاشی می کنند. جنگل زیبایی اش را مدیون درختان نیست. جنگل از نزدیک چیزی نیست جز همان درخت های پراکنده و زخمی و خم شده، صدای شغال ها و وحشتی که تاریکی اش می سازد. جنگل مدیون از ریخت افتادگی اش است در اشتباهی که چشمان آدمی به خاطر فاصله ها مرتکب می شوند. فاصله همه چیز را سحرانگیز میکند. این کارکرد ذهن آدمی است که جاهای خالی را، فقدان را هاشور می زند و به جایش تصاویری رنگ رنگ و خوش نقش خلق می کند. اینجاست که اشیاء و آدمها، تبدیل به وهمی خوشایند و خوشرنگ می شوند که در واقعیت دست نیافتنی اند. آنجاست که می توانی عاشقی کنی، می توانی پر از نوستالژی شوی و پر از میل نیرومند بازگشت. می خواهی جنگل را فتح کنی. به امید رسیدن به آن تصویر زیباست که حنگل را با پاهای خسته طی می کنی و از تپه ها بالا می روی تا برسی به آن تصویر رویایی. همیشه دیر می فهمی که آن تصویر، معجزه " لانگ شات" است. هیچ چیز در قاب بسته سحرانگیز و باشکوه نیست.از کلوزآپ تنها تراژدی است که خلق می شود. واقعیت آبستن تراژدی است و رویا هیچ ارتباطی به واقعیت نخواهد داشن.فاصله که بمیرد دوباره همه چیز واقعی می شود و واقعیت، در تمام اشکال و ابعادش، خوب یا بد، به شدت معمولی است. خیابان ها را نه ذهن تو، که صدای بوق ماشین ها، فریاد و عربده رانندگان خسته اش و تنه های رهگذران می سازند. و آدمها... آدمها.... آدم ها را از نزدیک که می بینی تمام شکوهشان را از دست داده اند. صورتشان را از نزدیک می بینی که چطور از تمامی چیزهایی که رنج می بری، رنج می برند. پرتره ای از صورتی ویران شده زیر بار عقده ها و رنج ها می بینی. حسادتشان را میبینی و تلاششان را برای فریب خود و دیگری. می بینی که صورتشان از نزدیک، هیچ نشانی از آن رنگ آمیزی عاشقانه ذهن ندارد و آنچه هست زمختی ویرانگر واقعیت است که خیابان ها و آدم ها را ساخته است و بار دیگر باید از لانگ شات خداحافظی کنی. باید دوباره به منطق بی شکوه و متوسط زندگی سلام کنی و در خلوت، دوباره به فاصله ها پناه ببری تا شاید رویاهایت دوباره ساخته شوند. باید به فتح جنگلی فکر کنی که می دانی هیچ متفاوت از این درختان بی رمق و نیمه جان پیش چشم نیست. این است که باید تمرین کنی که چگونه حافظه را و ذهن رویاپرداز را شکست بدهی و به برابر نگاه کنی تا با سر به درخت روبرویی نخوری، تا با تنه ای خودت را داخل جوی لجن و آب احساس نکنی.