۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

مهدی بلوک



    مقدمه : ماجرا به " اکباتان " بازمیگشت . اکباتان دنیای دیگری بود . شهرکی در غرب تهران که درون خودش ، شهری دیگر را ، دنیایی دیگر را پرورش می داد . ما همه بچه های اکباتان بودیم . اکباتان مجموعه ای متناقض بود از تیپ های مختلف فرهنگی و اقتصادی . قدیمی تر ها ، فرهنگی تر بودند . وارثان طبقه متوسط دهه پنجاه ، اغلب حقوق بگیران تحصیل کرده از مدیر و استاد دانشگاه و پزشک و مهندس . جدید تر ها از همه قشری بودند . از مهاجران تازه به تهران آمده که در سالهای بعد از دهه شصت ، اغلب در نواحی غرب تهران ساکن می شدند تا کوچ کرده های " نازی آباد " و "خانی آباد " که دنیای خودشان را داشتند . ما بچه ها ، همه در کنار هم و با هم بزرگ می شدیم و این تضاد ها و تفاوت ها و ساخت خاص شهرسازی این شهرک ، خالق دنیایی عجیب و پر ماجرا بود . برای مایی که از خانه بیرون می زدیم و کودکیمان در خیابان می گذشت ، این تجربه عجیب و عجیب تر بود . خیابان های اکباتان خیلی بی رحم بود و خاطرات ما ، خاطرات من ، بهترین گواه بر این بی رحمی است .
چند روز قبل به یادش افتادم . هم سن من بود اما این را فقط من میدانستم و چند نفر از دوستان نزدیکش . " کسر لاتی " بود که سن واقعی ات را میگفتی . هیچ کدام از ما بیشتر از 16 سال سن نداشت و این ظاهر ماجرا بود . قرار بود دیگران فکر کنند که اقلا بیست ساله ایم . لاغر بود و قد کوتاهی داشت . شل راه می رفت و پاهایش را روی زمین می کشید . چشمان زاغ ، بینی استخوانی بزرگ و پوست سفیدش ، امضایی بود بر تالشی بودنش . مهم نیست اسم کاملش چه بود . همه او را " مهدی بلوک " صدا میزدیم . " داداش بلوک ها " ..... برادر بزرگ تری داشت و به هر دو میگفتیم " داداش بلوک ها " و این ربطی به تقسیم بندی واحد های اکباتان به " بلوک " نداشت . بخشی از فامیلیشان بود و در آن دنیای عجیب ، هر کس باید اسمی دیگر نیز می داشت ، چنانچه به چهره دیگری ، به شخصیت دیگری نییز نیاز بود . ته لهجه ترکی داشت . ترکی ترکیب شده با گیلکی ، خاص روستاهای اطراف تالش . صدایش دو رگه بود . اولین بار جلوی مدرسه راهنمایی دخترانه هم دیگر را میدیدیم . به قول خودش " امام دهاتی های اکباتان " بود . شلوار " شیش جیب ارتشی " می پوشید و " کتونی بسکتی نیمه پاره " داشت . الان همه چیز در مغزم حضور دارد حتی زمان ، حتی صدا ، حتی التهاب آن روزها :
توقعش توی دختربازی هم خیلی بالا نبود . میگفت " دختر باشه ، تو بگو سکینه سه پستون " و این طوری حساسیت حرف دیگران رو از بین می برد . یادم نیست دقیقا چه اتفاقی افتاد که با هم دوست شدیم ولی مثل اغلب دوستی های اکباتانی ، آن قدر همدیگر را میدیدم که از رو میرفتیم و با هم رفیق می شدیم . اولین بار که فهمیدم باید از " مهدی بلوک " حساب ببرم ، موقعی بود که با " داداش علی " و بقیه بچه های اکیپشون ، یکی از بچه هارو ( بهش میگفتند علی مجید ) که " گه خوری زیادی کرده بود " بعد از این که کتک زدند ، به باغ پشت شهرک بردند و کاری کردند که بگه " چسبید به عنم ... چسبید به عنم " . میگفت " ما یاغی هستیم . با ما نمیشه در افتاد " هر وقت " علی مجید " با سینه های جلو داده و بازش راه میرفت ، حتی وقتی که مخ زده بود و با دوست دخترش توی بلوک های شهرک میچرخید راهش رو کج می کرد . یکی دو بار که ندیده بود یا راهش رو کج نکرده بود " مهدی بلوک " با بچه های اکیپ دم گرفته بودند و ما هم میخندیدیم . هفت هشت نفری با هم دم می گرفتند : " چسبید به عنم ... چسبید به عنم " .
رفیق شدن با " مهدی بلوک " امنیت درست میکرد . این یکی از قواعد بازیه . باید پشتتو سفت کنی . من پشتم به " پسر خاله " که همه فکر میکردند داداشمه گرم بود و از گزند ببر ها در امان بودم ولی این کافی بود . نیاز به رفیق هم داری و فقط ترس کافی نیست . یه رفیق ثابت داشتم که " کیان " بود . ( کیان خودش قصه دیگه ایه ) . به هر شکلی بود به " مهدی بلوک " نزدیک شدم . وقتی رفیقش میشدی دیگه ترسناک نبود ، بامزه بود . فکر میکردیم که خیلی بامزه است و با هم میخندیدیم . حتی وقتی خودت رو هم دست مینداخت میخندیدی . همه کارهاش خنده دار بود . استخون بندی ریز و صورت لاغرش با اون ته لهجه عجیب ، همه حرفا و کاراش رو بامزه میکرد . دست که میداد میگفت بیاین پشت ورودیا . پاتوقش اونجا بود . اونجا همه بچه ها با هم " حشیش " می کشیدند . " سیگاری " که بار میزد به همه به عدالت میداد . از بچه هایی که از خونه بیرون میومدند و " بچه خونه " نبودند ، تعداد کم تری بودند که اهل هیچی نبودند . این هم از قواعد بازی بود ، باید بهانه ای برای کاری نکردن آورد . " سرم درد میکنه داداش " " باید با ننم اینا برم بیرون ، سیته ، زاخاره داآش " و رعایت این لحن و ادبیات هم یکی دیگه از قواعد بازی ، برای بقا بود . وقتی که حشیش میکشید میگفت " حالا وقتشه " ... " بریم به دنیا و ننه دنیا بخندیم " ... " بریم خار دنیارو ... " . بدبخت کسی بود که به پست " مهدی بلوک " میخورد . " آقا نوبت توئه ، یکی رو نشون بده وگرنه میایم سر وقت خودت " اینو میگفت اما جای رفیقا امن بود . در امان بودند و حتی از این که بچه ها هم با هم شوخی کنند خوشش نمیومد . سوژه هم که محله ما کم نداشت . فاز 3 که ما بودیم ، پر بود از سوژه هایی که بتونند مارو شاد کنند ، تا بشه به مادر دنیا خندید . دوقلوهای لری بودند که وقتی عصبانی میشدند لری فحش میدادند و " مهدی بلوک " از فندک به موهاشون گرفتن شروع می کرد و به کوبیدن کله هاشون به هم میرسید و بقیه ، از خنده روی زمین می افتادند . وقتی خیلی دیگه زیاده روی میکرد ، باید سوژه جدید پیدا میکردی تا اونارو ول کنه یا فاز رو عوض میکردی که خوشحال بمونه . بچه ها هم توی " جو دادن " دریغ نمیکردند . کافی بود بهش جو بدی تا هر کاری بکنه . یه بار از دور یه مرد میانسال رو با کراوات دید که داره نزدیک میشه . چشماش برق زد و به جمع نگاه کرد و گفت :" وقتشه که بریم سر وقت مادر دنیا " ما نمیدونستیم چی توی مغزش میگذره . رفت نزدیک اون مرد شد و اون بنده خدا که آدم موقر و آرامی بود نگاهی بهش کرد و سلام کرد . " مهدی بلوک " با اون صدای دورگه و بدن 50 کیلوییش به مرد نزدیک شد و گفت : خوبی داداش ؟ یارو خواست راهش رو کج کنه و بره .
_ کجا میری داداش
_ جانم آقا جان
_ یه مشکلی پیش اومده
_ بگو آقا
_ پسر ده ساله من زده خار پسر هشت ساله تو رو گاییده . خواستم بگم شرمنده ...
شرمنده رو گفت و قهقهه زد و افتاد روی زمین و مرد بیچاره در حالی که شوکه شده بود ، راهش رو کج کرد و با سرعت دور شد . ما همه میخندیدیم . می خندیدیم و مغز ما هیچ جایی دور تر از خندیدن نمی رفت .
بچه ها تعریف می کردند که یک بار زنان جوانی را که در حال رفتن به مهمانی بودند دنبال کرد . اولش سعی کرد باهاشون حرف بزنه و وقتی بی محلی دید ، گفت میام میزنمتون و کار به جایی رسید که دختران جوان با لباس مهمانی و کفش پاشنه بلند پریدند توی آسانسور و کار به کتک کاری سرایه دار و " مهدی بلوک " رسید . سرایه دار با چوب توی سر " مهدی بلوک " زد و وقتی " علی بلوک " خواست نگهبان رو بزنه ، مهدی جلوش رو گرفت و گفت : " اینو بی خیال شو ، بدبخته " بعد دوباره خندیده بود و بچه ها هیچ وقت دلیل خندش رو نفهمیده بودند .
بابای " مهدی بلوک " نماینده مجلس بود . میگفت " بابام دست فروشه " قیافه باباش رو که میدیدم میخندیدیم و یاد حرفش میفتادیم . میگفت " بابام یه اندازه من و علی رو سرویس میکنه . پشت جفتمون یه اندازه جای کمربند هست . شکلش هم عین همه . قرمساق نقاشه اصلا " میخندید ولی ساکت میشد . یهو ساکت میشد و خیره میموند به در و دیوار . بعضی وقتها یهو وسط بازی " خندیدن به مادر دنیا " ساکت میشد و لبخندش میمرد . تنهایی راه میرفت و میگفت " هیج دیوثی پشتم راه نیفته ، میخوام تنها باشم " . تا آخر شب خبری ازش نمیشد . یه بار با باباش دعواش شد و باباش با شیشه نوشابه دست مهدی رو برید . مهدی میگفت " همین روزا میکشمش " . " میثم " که از همه به " داداشای بلوک " نزدیک تر بود میگفت " باباش موجیه . به قصد کشت مامانش رو میزنه و یه بار هم وقتی داداشای بلوک بچه بودند ، علی و مهدی رو بعد این که با کمربند زده انداخته توی توالت ته باغشون توی شمال که جن داشته و علی اینا از اون موقع جنی شدند " این رو وقتی گفت که یکی از بچه ها از " جن " حرف زده بود و یهو مهدی گفته بود که " دهنتو نبندی ، سوسیسم رو میذارم لای دندونات حروم زاده " و جمع به هم ریخته بود .
یه بار که " کیان " مثل خیلی وقتا " کارتون خواب " شده بود و از خونه مامان بزرگش قهر کرده بود ، " مهدی بلوک " تا صبح پیش کیان میمونه که تنها نمونه . کیان بعدا میگفت " هیچ وقت فکر نمیکردم مهدی هم گریش بگیره . ولی گریه کرد . " کیان میگفت مهدی میگه باید مادر دنیارو عروس کرد . زنده ایم که دوماد بشیم . شوهر ننه دنیا ... " یه بار وقتی من زده بودم بیرون که دیگه پامو خونه نذارم ( یه شبانه روز این تصمیمم طول کشید ) رفتم دم خونه مهدی اینا و گفتم بیاد پایین . دیر کرد ، وقتی اومد پایین یه قابلمه کوچیک دستش بود و گفت " بخور . ماکارونیه " . من که تازه نهار خورده بودم گفتم نمیخوام . گفت " ماکارونیه اسگل ، دارم
غضای باکلاس بهت میدم " و من خندیدم و چیزی نگفتم . این هم یک قاعده دیگر بازی بود ، هیچ کس نباید میفهمید که تو اوضاع و احوال بهتری داری .
من مجله هایی که میخریدم رو یواشکی توی پیراهنم میذاشتم که کسی نبینه . این هم از قواعد بازی بود . " کسی که کتاب میخونه به کار ما نمیاد " . مهدی یه بار منو دید و خندید و گفت : چه مجله ایه ؟
_ فیلم
_ از کاغذاش واسه فیلم استفاده میکنی ؟ خوبه داداش ، فقط کور نشیا
یه بار تنها نشسته بود . بهار بود و روزهای بلندش و اکباتان ، توی بهار قشنگ ترین جای دنیا بود . آروم بود . یه مدتی سر کار رفته بود و توی یه کارگاه کار میکرد و بعد اخراج شده بود
 _ تریاک کشیدیم و یارو فهمید حروم زاده . گفتم تخم سگ ، تو میتونی شب تا صبح بدون تریاک کار کنی ؟
یه خورده درد و دل کرد . اصلا نخندید . گفت " یه پسردایی دارم الان زندانه . برام از تو زندان یه چیزی فرستاده " بهم نشونش داد . یه تیکه چوب بود که داخلش رو کنده بودند و روش حک شده بود : " بمیرد روزگار با خاطراتش " . خوشم اومد وقتی نگاهش کردم . گفت " بمیره روزگار با خاطراتش " و بعد پا شد و رفت .
چند وقتی ندیدمش . رفت و آمدم با " اکیپ " کم شده بود . سال آخری بود که اکباتان بودیم . همه چیز مثل یه بیماری مسری توی محل پخش میشد . حشیش ، فوتبال ، پلی استیشن ... نوبت " هرویین " بود و تزریق . کم تر از سه ماه طول کشید که خیلی از بچه ها تزریق می کردند . وقتی میخواستیم اساس کشی کنیم ، من از صبح تنهایی پشت ورودی ها راه میرفتم و بغض کرده بودم . هیچ وقت هیچ تغییر بزرگی برام شیرین نبود . از کسایی که میدیدم خداحافظی میکردم . مهدی رو که دیدم ، خیلی دیرم شده بود . مهدی گفت : " از این جا رفتن ناراحتی نداره . هر کی بره ، داماد دنیاست . هر کی موند دنیا میچسبونه به عنش . کارشو میسازه " خندید . ولی خنده یه هرویینی ، اصلا شاد نیست .
بعد از چند وقت که رفتم اکباتان ، بچه هاگفتند بابای مهدی زنگ زده " مهدی " و " علی " رو بردند بازداشت . میگن بردنشون " قزل حصار " . کسی خبری ازشون نداره " . دفعه بعدی که رفتم اکباتان ، چند سال بعد بود . من دانشجو بودم و اینقدر از اون دنیا فاصله گرفته بودم که اکباتان منو یاد هیچ چیز خوبی نندازه . هجرت جهان آدمارو میکوبه و از اول میسازه و من از اکباتان هجرت کرده بودم . اکباتان ، تمام شده بود . هیچ چیزش هیچ معنی نداشت . شام غریبان بود . هیچ وقت فراموش نمیکنم . یکی یکی بچه هارو میدیدم . چقدر همه با هم غریبه شده بودیم . به من نگاه میکردند و میگفتند " چه خوب که رفتی " و من به صورتشان که نگاه میکردم ... چه خوب که نموندم . " وحید " تازه ترک کرده بود و میخواست برای دانشگاه بخونه و از من مشورت میگرفت . توضیح دادم و بعد سراغ یکی یکی بچه ها را گرفتم .
_ از مهدی چه خبر
_ مگه خبر نداری ؟
_ نه از کجا خبر داشته باشم
_ هفته پیش زرتش قمصور شد . با وحید اینا رفتند تزریق کردند ، مهدی " اور " میکنه ، وحید اینا در میرن . سه ساعت پشت ورودی 11 افتاده بود . پیداش که کردند تموم کرده بود . " علی بلوک " در به در دنبال وحید ایناست . گفته میکشمشون
شاید فکر کنین که من گریه کردم یا ساعت ها توی تنهایی قدم زدم . اما اینطور نبود . کمی ناراحت شدم و بعد فراموش کردم . همه چیز خیلی محو بود . هیچ چیز شفافی تا چند روز یادم نیومد . مدت ها گذشت تا دوباره مهدی یادم بیاد . تصویری از مهدی که یادم میاد ، تنهاییشه . توی یه عصر بهاری ، اکباتان سبز ، سیگار مگنا توی دستشه . میگه : " ما زنده ایم که دوماد بشیم . بشیم شوهر ننه دنیا ... " . فکر می کنم که اگر زنده میموند برای پرداخت شخصیتش حتی از درام هم کاری برنمیومد چه برسه به واقعیت بیرونی این زندگی که ما می کنیم . خیلی بی شکوه تر ، معمولی تر و پست تر از این داستان . فقط " پایان " بود که به زندگی مهدی معنا داد . معنایی برای روایت شدن ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر