۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

محسن پرچی

 تا اون روز همه فکر می‌کردیم محسن پرچی خفن ترین آدمیه که توی زندگیمون دیدیم.  میگفت شیش هفت سالی از ما بزرگتره و عضو سابق تیم ملی نوجوانان ایرانه که علی پروین روی اسمش قسم میخورده و میگفته این بهترین بازیکن تاریخ ایران و آسیا میشه. میگفت مهدوی‌کیا ذخیره‌ش بوده. از شانس بد یه روز رباط صلیبی پاره میکنه و دیگه تا مدتها نمیتونه فوتبال بازی کنه. بعدش افسرده میشه. نه فقط به خاطر این که رویای توپ طلای جهان رو حالا دیگه از دست داده. بیشتر به خاطر رویا. محسن میگفت عاشق یه دختری بود به اسم رویا که با هم تا مرز ازدواج هم پیش رفتند. میگفت رویا فابریک ترین دوست دخترم بوده. اقلا پنجاه تا آدم بودند قبل و بعد رویا که هیچکدوم جای رویا رو نگرفتند. میگفت یه روزی توی بغلش رویا از حال رفته و بعد که رفتند دکتر و آزمایشگاه دوزاری‌شون افتاده که رویا سرطان خون داره. محسن تا روز آخر پاش می‌ایسته. توی بغل خودش هم تموم میکنه. سر همین بود که یه بار که علی منقلی که سیگارم نمیکشید و هزینه قافیه بودن علی و منقلی رو میداد، وقتی داشت ترانه «رویا»ی اندی رو میخوند یه‌کاره امیرحسین زده بود توی گوشش که مرتیکه مگه نمیدونی اسم رویا حال محسنو بد میکنه. علی منقلی هم اومده بود کم نیاره و یه دل سیر کتک خورده بود از امیرحسین. محسن میگفت بعد مرگ رویا دیگه هیچوقت خودش نشده. میگفت اول سیگاری میشه و دو ماه نگدشته، به خودش میاد و میبینه که افتاده تا گردن توی مواد. «اچ» تزریق میکرده و از توی جوب جمعش کردند. وقتی ترک میکنه میشه بزرگترین رقاص تهران. میگفت توی میرداماد به اسم محسن اگرول می‌شناسندش. داستان کل‌های رقصش رو تعریف میکرد و این که چطور دو ساعت و نیم پشت سر هم توی یه مهمونی که همه بچه‌معروفای رقاص تهران بودند حرکت زده و «احمد شیطون» چطوری اومده دستش رو بوسیده. بدشانسی‌های محسن مثل این که تمومی نداشته چون یه بار که واسه «بک» زدن روی دیوار چهار متر از روی زمین فاصله گرفته بوده با کمر میخوره زمین و کمرش دیگه هیچوقت خوب نمیشه و رقص رو هم برای همیشه کنار میذاره. همه اینا یه طرف دعواهای محسن پرچی یه طرف دیگه. میگفت باباش ورشکست شده و مجبور شدند از میرداماد برن طرشت واسه زندگی. توی طرشت همه به اسم «محسن ببری» میشناسندش. کافیه بگی محسن ببری تا همه جفت کنند و راهشو گم کنند و برن پی کارشون. حالا هم که یه خورده اوضاعشون بهتر شده اومدن اکباتان چند سالی باشند تا کارشون درست بشه و برن آمریکا. توی یه سالی که اکباتان بود بچه‌های فاز 3 همه میشناختنش. از دور میدیدی یه پسر کوسه قدکوتاه داره میاد که دستاشو باز میذاره و پاهاشو میکشه روی زمین. موهای بلند پیچ و تاب دارشو ریخته روی شونه‌ش و با یه شلوار شیش جیب بگی و یه تی‌شرت بیس‌بالی خودشو میرسونه پشت سوپر. بعدش جمعو میگیره دستشو و یه‌کله حرف میزنه و کون به کون سیگار روشن می‌کنه. اینقدر حرف واسه گفتن داره و اینقدر ماجرا واسه تعریف کردن داره که نه کسی خسته میشه و راستیش کسی جرات میکنه بپره توی حرفاش. ماها افتخارمون گپ زدن با محسن پرچی بود و حال میکردیم محسنی که هفت سال از ما بزرگتره طلبه رفاقت و معاشرت با ما چاقال‌ماقالاست. هر روز ویرش می‌گرفت یکی رو کنف کنه و به یکی دیگه حال بده ولی وقتی می‌خواست خاطره‌ای چیزی تعریف کنه به همه کسایی که اونجا داشتند گوش میدادن یه اندازه نیگا می‌کرد و یه اندازه محل می‌داد. بعضی وقتا هم با لهجه جنوبی‌ش یه بحثی راه مینداخت و میذاشت اول همه نظرشون رو بدن و بعدش حکم نهایی رو صادر می‌کرد. کیان و امیرحسین بیشتر از همه قبولش داشتند ولی باقی بچه‌ها هم اقلا جلوش سرشون پایین بود و حتی وقتی کنفشون میکرد جیک نمیزدند.
   یه عالمه ماجرا بود که هی ما کم‌کم می‌فهمیدیم. مثلا این که محسن توی جنگلای شمال خرس شکار کرده. این که وقتی کلاس کانگ‌فو میرفته، وقتی باشگاه بغلی‌ها استادشون رو کشتند خودش و یکی دیگه همه آدمای اون باشگاهو لت و پار کردند و فرستادند بیمارستان و یه مدتی هم فراری بوده چون یکی‌دوتا از زخمیا رفته بودن توی کما و ممکن بود به عنوان قاتل دستگیرش کنند. شبیه فیلم بروسلی بود؟ آره خودش هم وقتی خشم اژدها رو دیده شاه درآورده که این همه داستاش شبیه خاطره خودشه. یه سری چیزا هم بود که باید باهاش صمیمی می‌شدی تا بهت بگه. مثلا یه  ظهر جمعه که وسط محوطه روی یکی از نیمکتا نشسته بودیم واسه من تعریف کرد که زمان جنگ دنیا اومده و یه قل دیگه هم داشته. پدرمادرشون اینارو ولشون میکنن توی کشتی چون عراقیا داشتند تعقیبشون میکردند. عموش کاپیتان اون کشتی بوده و محسن رو میبره ایتالیا و اونجا بزرگش میکنه تا زمانی که جنگ تموم میشه و محسن رو برمیگردونه پیش خانواده‌ش. هیچوقت نفهمیده چه بلایی سر خواهرش اومده و هر شب هم خواب خواهرش رو میبینه که میگه ما با هم میتونیم جهان رو تغییر بدیم. دوقلوهای افسانه‌ای؟ اصلا یک بار هم سریالش رو ندیده.
  اون روز که ساشا قیاسی از طبقه یازدهم پرید پایین و خودشو کشت تا چند ساعت دو نفر بالای سر جسدش بودند و نمیذاشتند کسی به جسد نزدیک بشه. یکی پاشا داداش ساشا بود و یکی هم محسن پرچی که عربده میزد و گریه میکرد و میگفت ساشا بهترین رفیق بچگی‌ش بوده. میگفت با ساشا با هم معتاد شدند. خودش ترک کرده و ساشا ترک نکرده و دیگه رفاقتشون با هم تموم شده تا امروز که داره جسد رفیقشو میبینه و بعد به خودش فحش میداد که این رسم رفاقت نبود آقا محسن. پاشا که اصلا محسنو نمیشناخت غروبی توی بغل محسن یه دل سیر گریه کرد. محسن شب هم خونه پاشا اینا موند و صاحب عزای اون مراسم شد. اولین چیزی که اون دیوار بتونی رو که محسن پرچی روش نشسته بود پیش ما یه کمی لرزوند قفل پاشا بود که شما کجا با هم دیگه مدرسه میرفتین؟ محسن یه چیزی گفت و پاشا گفت نه ساشا اونجا مدرسه نرفته. محسن شروع کرد داد و بیداد که چطوری میتونی من رو دروغگو بدونی. گفت اگه تو داداش ساشا نبودی میبردمت ته باغ شرافت و ترتیبتو میدادم. اینقدر داد و بیداد کرده بود که پاشا کوتاه اومده بود و پی ماجرارو نگرفته بود. اما همین اتفاق شروع یه سری اتفاق و تردیدی بود که روز به روز بین بچه ها پررنگ تر میشد.
  اما روز اصلی اون روز نبود. ماجرا از یه روز داغ آفتابی وسط مرداد شروع شد. کیان داشت با دوست‌دخترش پشت شمشادها حرف میزد. بعد با هم دیگه میرن وسط شمشادای پشتِ ورودی‌های اکباتان و مشغول میشن. پایگاه بسیج تازه راه افتاده بود و «مصطفی الاغ» که همکلاسی دبستان ما بود و حالا یه ریش نرمی درآورده بود و بسیجی فعال شده بود داشت با دوچرخه میچرخید که چشمش افتاد به کیان و دوست دخترش. با یکی دیگه از بسیجیا میرن سراغ کیان و کیان هر جفتشون رو میزنه و دوچرخه‌شون رو هم تیکه‌پاره میکنه. شب از پایگاه میریزن دم خونه کیان اینا و کیان رو دم در شکارش میکنن و با خودشون میبرن. کیان توی راه محسن رو میبینه. محسن بعد من بهترین دوستش بود. این رو من نمیگم خودش همیشه میگفت. کیان به محسن میگه من رو از اینجا دربیار و به اون عموت که گفتی از گنده‌های اطلاعاته بگو نجاتم بده. آخه نمیخواست ماجرا کش پیدا کنه. عاشق آیدا بود و اینطوری پای آیدا هم وسط کشیده میشد. شبش ما فهمیدیم که کیان رو بردند وزرا. نصفه شبی به هزار بدبختی از خونه زدیم بیرون. رفتیم دنبال محسن. خبری از محسن نبود که نبود. پس فرداش که دیدیمش گفت وقتی کیان رو دیده که دارن میبرنش و دستبند بهش زدند دیوونه شده و تنهایی رفته جلوی مسجد بعثت و اینقدر فحش خوارمادر داده که اون رو هم بردنش وزرا. میگفت همه این کارارو کردم که برم پیش کیان که تنها نباشه. میگفت رفاقتو آبادانی‌ها بلدند نه این بچه تهرونی‌های ابنه‌ای. ولی مثل این که بدشانسی آورده و بردنش یه جای دیگه و با سه تا قاتل ولش کردند و عموش فرداش اومده و از زندون بیرونش آورده. چهار پنج روز بعد کیان رو ولش کردند ولی اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. ماجرا به زندگی دختره کشیده شد. مادر کیان پرید وسط و همه چیزو خراب کرد. زنگ زد خونه دختره و بد و بیراه گفت و رابطه‌شون به همین سادگی تموم شد که تموم شد. کیان هم حسابی کتک خورده بود. ما هنوز کیانو ندیده بودیم. وقتی به محسن گفتیم خندید و گفت میدونسته و فقط نمی‌خواسته به روی خودش بیاره. به ما هم گفت به کسی چیزی نگیم. گفت عموی من کارشون رو درست کرده و کیان قرار بوده دو سه سالی اون داخل آب خنک بخوره. غروب که کیان رو دیدیم یکی از بچه‌ها دهن‌لقی کرد و ماجرا رو گفت. راستش خیلی‌وقتا هیچ‌چیز اندازه دهن‌لقی به حقیقت کمک نمیکنه. اینو خود کیان میگفت. کیان میگه همچین چیزی نبوده و یکی دیگه از بچه‌ها اون داستان فحش خوارمادرو تعریف میکنه و یهویی «پیمان بوبو» میگه همون روز محسن رو دیده که با یه دختره توی بلوک A5  داشتند با همدیگه قدم میزدند. خلاصه بحث داغ میشه و هر کی یه جای کارو میگیره و کلی تناقض از توی حرفای محسن پرچی بیرون میزیزه. محسن که اومد کیان بردش یه گوشه و همه‌چی‌رو به روش آورد. محسن داد و بیداد راه انداخت و گفت آخرین باری که قاطی کرده یکی رو فرستاده توی کما. تهدید میکنه که توبه کرده و به ننه‌ش قول داده دیگه دعوا نکنه و بهتره کسی کاری نکنه توبه‌ش شکسته بشه. کیان هم چک‌خورش کرد و با کشیده و لگد افتاد به جونش و انداختش زمین و آش و لاشش کرد. محسن پا شد و حتی به صورت کسی هم نگاه نکرد. فقط رفت و دو سه روزی هم آفتابی‌ش نشد. وقتی برگشت به یکی از بچه‌ها گفت که استادش بهش یاد داده هیچ‌وقت یه آدم مفلوک و بدبختو کتک نزنه. نه! محسن هیچ‌وقت این معامله رو ول نکرد و این بزرگترین اشتباهش بود. بعد از اون شده بود نقل همه جمعا. یکی یه خاطره رو یادش مینداخت و از محسن میخواست تعریفش کنه و محسن هم از صرافت نمیفتاد و با دقت تعریفش میکرد. به هیچ‌جاش هم نبود که آدما میخندن یا با خشم نیگاش میکنن. بعد از اون چند باری از این و اون به خاطر دروغ گفتن کتک خورد. آخرین دروغی که از محسن یادمه چند شب قبل از رفتنمون از اکباتان بود. من رو دید و گفت دانشگاه قبول شده. وقتی گفتم تو که تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندی گفت توی یه سال جهشی دیپلم رو گرفتم و حالا دارم میرم مهندسی حسابداری بخونم. بعد گفت بابابزرگش  رییس کلی باغ وحش توی استرالیا بوده و حالا فوت کرده و بهش یه زرافه و یه ببر و یه شیر ارث رسیده که میخواد بفروشه و واسه خودش یه خونه توی نیاوران بخره. شماره‌م رو گرفت که خبرم کنه تا بعدا به خونه نیاورانش دعوتم کنه. چند سال پیش دیدم توی فیسبوک پیداش کردم. شهری که توش زندگی میکنه رو زده بود لاس‌وگاس. مدرک تحصیلی‌ش دکترا بود. توی صفحه‌ش یه چیزایی درباره انرژی‌درمانی نوشته بود و یه چند تا لینک هم از شازده توی صفحه ش شیر کرده بود. توی عکس پروفایل به یه بی‌ام‌و مشکی تکیه داده بود و هنوز توی دوربین نیگا میکرد و لبخند میزد.  
 از مجموعه داستان‌های اکباتان