۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

کابوس‌ها رویاهای شکست خورده اند...



دور زمین را خودمان رنگ کرده بودیم. «ممد» و باقی بچه‌ها میله‌های تیرکِ دروازه را خودشان جوش داده بودند. من تنها کاری که کرده بودم این بود که با «ممد» بروم مغازه رنگ‌فروشی و یک بار هم با هم رفته بودیم دنبال میله‌ها. با آن که قدش همیشه از من و از خیلی از بچه‌ها کوتاه‌تر بود چهار پنج سالی از ما بزرگ تر بود. وقتی ما رفتیم اول راهنمایی او دبیرستانی شده بود. گاهی اوقات می‌آمد با ما بازی می‌کرد و گاهی هم می‌رفت سراغِ بزرگترهای بلوک. در بازی با بزرگان هم می‌درخشید ولی بازی با ما تفریحش بود. خودش هم لذت می‌برد. این که یکی دو پا بزند، دریبل دو طرفه بیندازد، لایی بیندازد و توپ را پله کند و ما کف کنیم و تحسینش کنیم خوشحالش می‌کرد. موهایِ لختِ بورش را که از وسطشان فرق باز کرده بود، گاهی می‌بست و وقتی که تحسینش می‌کردیم چشمانِ سبزش را تنگ می‌کرد و لب‌هایش را کج می‌کرد و صورتش را می‌انداخت به یک طرف. گاهی می‌گفت زیر طاق‌های من را بشمرید و بعد شروع می‌کرد از هر جای آن زمین که دلش می‌خواست زیر طاق می‌زد. گاهی اوقات هم نمی‌گرفت اما همان چند باری که می‌گرفت کافی‌مان بود تا به وجد بیاییم. ما می‌پرسیدیم چرا نمی‌رود پرسپولیس بازی کند؟ می‌گفت می‌روم ولی به موقعش. بعد از چند وقت شنیدیم می‌رود «طرشت». آنجا توی تیمِ یکی از نوچه‌های علی پروین فوتبال بازی می‌کرد. از وقتی آنجا رفته بود دیگر با ما و در آن زمینِ اختصاصی انتهای بلوک که یک طرفش دیوارهای «آپادانا» بود و طرفِ دیگرش آن محوطه شلوغ‌تر پارکینگ، بازی نمی‌کرد. کم‌کم دیگر «ممد» نبود و «آقا ممد» بود. دیگر کمتر می‌دیدیمش. فقط یک بار در یکی از آن جام‌های معروف تابستانه که همیشه به دعوا ختم می‌شد برایمان داوری کرد. من که فوتبالم خوب نبود، همیشه می‌ایستادم دفاع. دفاع ایستادن به دروازه ایستادن شرف داشت. دروازه‌بان هر وقت گل می‌خورد مقصر بود ولی دفاع که بودی فقط باید به اندازه کافی می‌دویدی و ادای جنگیدن را درمی‌آوردی. توی همان بازی که داوری کرده بود، پای یکی از بچه های حریف را زدم که می‌خواست از کنارم عبور کند و با دروازه‌بان تک به تک شود. از بازی اخراجم کرد و من هم سعی کردم ادایِ مدافعانِ اخراجیِ بازی‌های حساس را دربیاورم. دستم را بیندازم پشتِ گردنم و به افق خیره شوم و آرام آرام بی آن که به کسی نگاه کنم از زمین خارج شوم. آن بازی را برنده شدیم و من هم تنبیه شدم و تا آخر بازی‌ها که با تقلب و دعوا جام به خودمان که میزبان بودیم برسد، دیگر بازی نکردم و همیشه ذخیره بودم. بعد آن بازی به من گفت:« آفرین... علی آقا هم همیشه میگه توپ رد شه بازیکن نباس رد شه».
حتی حرف زدن با «ممد» هم ذوق‌زده‌مان می‌کرد و این حرف ذوق بیشتری هم داشت. یک یافته جدید بود و کسی از بچه‌ها از آن خبر نداشت. گفتم:«مگه با علی پروین کار می‌کنین؟»
با همان صدایِ دورگه و کلماتی که نچرخیده رهایشان می‌کرد تا خشونت کلامش را بیشتر کند گفت:«علی پروین چیه پسر خوب. علی آقا... یه کارایی می‌کنیم. ولی به کسی نمیگی‌ها»
   با همان منطقِ «به کسی نمیگی‌ها»ی معروف خبر دهان به دهان بین بچه‌ها گشت و «ممد» شده بود امیدِ آینده بچه‌های بلوکِ ما و حتی امیدِ آینده پرسپولیس. دمِ غروب و بعد فوتبال یا دمِ ظهر جلویِ ورودی‌ها که می‌نشستیم حتما درباره آینده «ممد» خیالبافی می‌کریم. یکی دو سال بعد از صعود ایران به جام جهانی بود و فوتبال در اوج بود و هفته‌ای یک لژیونر می‌رفت اروپا. بعد از چند وقت شنیدیم «ممد» می‌خواهد از ایران برود. کسی که خبر را به ما داد برادرِ کوچکش بود که برخلافِ خود «ممد» سرش توی درس و مشق بود و با بچه‌ها هم زیاد بر نمی‌خورد. گفت که برایِ فوتبال می‌رود. گفتیم می‌خواهد کجا برود؟ گفت جوانانِ بایرن مونیخ او را خواسته و پدرم هم موافقت کرده است. خبر مثل بمب توی بلوک پیچید. اکیپ بچه‌های بزرگتر ذوق‌زدگی ما را مسخره می‌کردند.  یکی‌شان می‌گفت:«باباش می‌خواد ممد رو بفرسته سر زمیناشون توی شمال» و یکی دیگر می‌گفت:«میخواد بره اونجا پناهنده شه. اینجا که گهی نمیشه». ولی این حرف‌ها روی ما اثر نداشت. ما با رویایِ «ممد»ی به سر می‌بردیم که قرار است روزی سر از تیمِ اصلی بایرن مونیخ دربیاورد. همان ممدِ دریبل‌های دوطرفه و ممدِ زیرِ طاق. دیگر «ممد» را ندیدیم. برادرش گهگاهی گزارش‌هایی به بچه‌ها می‌داد. یک بار گفت «ممد» با هامبورگ تمرین می‌کند. یک بار گفت «ممد» مصدوم شده است و یک بار هم گفت الان «ممد» توی یک تیمِ دسته دومی بازی می‌کند. مثل همه‌چیز دیگر، مثل تمامِ آدم‌های رفته دیگر، ممد و دریبل‌هایش هم فراموش شدند. جهانِ ما جهانِ به یاد آوردن نبود. نوجوانی زمانِ به یاد آوردن کسی یا چیزی نیست. سال‌ها گذشت و دیگر هیچ خبری از «ممد» نشد. چند سال بعد یکی از بچه‌ها که با تیمِ خدابیامرزِ پاس تمرین می‌کرد گفت «ممد» واقعا قرار بود توی تیم اصلی پرسپولیس فوتبال بازی کند و واقعا چند ماهی را با پرسپولیس تمرین کرده بود. دیگر تا زمانی که ما در اکباتان زندگی کردیم هیچ خبری از «ممد» نشد. بعدها گهگاهی به یادش می‌افتادم. وقتی علی کریمی را می‌دیدم و دوران اوجش بود گاهی یادِ سبکِ بازیِ خونسردش و آن همه تکنیک که مثل آب خوردن روی هر زمینی و جلوی هر کسی اجرایشان می‌کرد می‌افتادم و این اواخر کاملا فراموشش کرده بودم.
چند روز پیش حوالی میدان شهرک آرام آرام به سمتِ تاکسی‌های هفت تیر می‌رفتم. مثل همیشه ایستادم جلویِ روزنامه‌فروشی و مشغول خواندن تیتر روزنامه‌ها شدم. سیگار خریدم و همانطور که هدفون توی گوشم بود و برای خودم زیر لب ترانه می‌خواندم نگاهم محکم خورد به قیافه آشنای کسی. طولی نکشید تا او را به یاد بیاورم. همه‌چیز مثل برق از ذهنم گذشت. تکیه داده بود به درِ یک پرایدِ سفید و «دربست دربست» می‌گفت. بعد آرام آرام آمد سمتِ پیاده‌رو تا به مشتریان احتمالی نزدیک‌تر شود. شاید سنگینیِ نگاهِ من خبردارش کرد. برگشت و به من نگاه کرد. چند ثانیه‌ای خیره ماند و بعد نگاهش را دزدید. یکی دو بار دیگر هم سرش را به سمتش چرخاند. می‌خواست به یاد بیاورد اما فکر نمی‌کنم موفق بود. من او را شناختم. موهایش هنوز همانقدر روشن بود و حتی زیرِ آفتاب زمستان برق می‌زد. صدایش را به یاد نمی‌آوردم اما هنوز کلمات را توی دهانش نمی‌چرخاند. مثل بیشترِ  فوتبالیست‌ها حرف می‌زد. صورتش لاغر تر شده بود و گونه‌هایش ریخته بودند روی باقیِ صورتش. موهایش کوتاه بود و چشمانِ سبزِ کوچکش انگار کوچک‌تر و بی‌رنگ تر از قبل بودند. هاج و واج مانده بودم. خواستم بروم خودم را معرفی کنم. خواستم بپرسم «بایرن مونیخ چی شد آقا ممد؟» و خواستم از او گله کنم. بگویم چرا رفتی؟ تو اگر رفته بودی پرسپولیس... اگر مانده بودی ایران و فوتبالیست شده بودی و اگر روزی وسطِ استادیومِ آزادی و جلوی نود هزار نفر آدم از همان زیر طاق‌ها و دریبل‌های دو طرفه‌ات می‌زدی، آن وقت ما هم می‌توانستیم همه‌جا و برای همه تعریف کنیم که هم‌بازی بچگی تو بوده‌ایم. تو فقط رویای خودت نبودی، رویای همه ما بچه‌مچه‌های دور و برت بودی. چیزی از هوا سردتر باعث شد توی وجودم بلرزم. دیگر رویایی در کار نبود. شاید صورتِ رنگ و رو رفته‌ او و شاید صورتِ رنگ و رفته زمان بود که همه‌چیز را شبیهِ کابوس می‌کرد. راهم را کشیدم و رفتم. حتی سعی نکردم برای آخرین بار هم نگاهش کنم. ترسیده بودم. از مواجه شدن با رویاهای نوجوانی‌، رویاهای کودکی ترسیده  بودم. از این کابوس ترسیده بودم. چرا که کابوس‌ها همان رویاهای سال‌خورده هستند. فکر کردم کابوس‌ها همان رویاهای شکست‌خورده گذشته‌اند.