فرق روزهای سگی
با سایر روزهای معمولی زندگی در این است که روزهای سگی از کنارت عبور نمیکنند، میآیند
میروند داخلت و اعماقت را میفرسایند و میخراشند، دوباره نامرئی میشوند و میروند. روزهای سگی درگیر عبور نیستند، بیشتر درگیر
مکثی ابدیاند. خیلیهایشان تمام نمیشوند. میمانند و میماسند روی یکی از صفحات تاریخ
و به ریش تقویمها میخندند. ما هر کدام حامل روزهای سگی خودمان در این هشت سال هستیم
و هنوز با خودمان یادِ سگدارِ هر روز را اینسو و آنسو میکشیم. از روزهای دستبند
سبز و رویاهای سبز تا رسیدن به پژوهای بی دستگیره سبز و تپه های نه چندان سبز و وحشتهای
زرد، سیاه، قهوهای و درک این حقیقت که "بالاتر از سیاهی، رنگی هست که بو هم دارد...
قهوهای... قهوهای بی پایان"... عبور از خردادی که تمام نشد هیچوقت و خودش را
روی تمام ماههای تقویم، سُراند و خیمه زد بر زندگیهایی که به فرودگاه امام رسیدند
یا رودخانههای مرزی... به خانهنشینیهای رخوتآلود رسیدند یا به دیوار... دیوارهای
بلند...
روزهای سبز رسیدند
به مرثیه " دره من چه سرسبز بود" و رفتند که همراه فقر قهوهای، قهوهای
بودار، تمام شهرها را ببلعند و از کود تمام رویاها، نیازها، دستها و چشمهای خسته
و خشکشده، چیزی برای مترسکی بریزند که در مزرعه آفتزده، تنها دهقان و بذر و تخم گیاه
را فراری میداد.
چقدر میتوان نوشت و چقدر پنجره هست که میتوان از آن وارد این
سالهایی که گذشت و روزهایی که رفت، شد. چقدر میتوان مرثیه نوشت بر رویاهای خاکخورده،
زیر خاک مرده و ترانههایی که فراموششان کردیم. اینک همین که ماندیم روی دو پایمان
در یک جای جغرافیای رنج، همین که هنوز هستیم، هنوز تلی از خاک زیر پاهای ما سفت ماندهاشت،
خودش برای خودش کاری است. ماندن و نمردن ما، کاری است سترگ. درگیر این موقعیت ابزورد
بودن و کمر را زیر این کمدی فلاکتبار راست نگاه داشتن، خلق یک تراژدی جانکاه است که به اندازه تمام این روزها در تعدادمان تکثیر شده
است. این که در مقابل یک تاریخ که مکرش را نشانمان میدهد و آدم، آن کمدین نودشبی بدترکیب
که مرزهای کمدی و تراژدی را مخدوش کردهاست، آن لویاتان مضحک بلاهت و وحشت، آن معجزه
بی کم و کاست و تکین "حقارت" و " نکبت"، هنوز ما زندهایم، باید
دو سه روزی لبخند بزنیم.
او میرود.
برای مدتی قاعدتا باید نباشد و غیبتش را میتوان برای مدتی محدود لااقل باور کرد. کسی
که نه قصدش خنداندن ما بود و نه خنداندن خودش و آن موقعیت نکبت خندهآور را میساخت،
آن مبدع موقعیتهای ابزورد و پوچ و بیدلیل در قرن بیست و یکم جهان، میرود و ما محکوم
به تاریخ ابزوردمان، انتظار سیرک جذابی را میکشیم که هر چه باشد، بی علت نباشد، پوچ
نباشدو انتظار روزهایی که خوب یا بد، اینقدر جامد و فالوسی در درونمان فرو نروند و
بی حرف اضافه، از کنار هم عبور کنیم. ما انتظار بهار نمیکشیم. انتظار تمام شدن زمستان
هم نمیکشیم و تنها به پایان بیمعنایی مبتذل و ویرانگر روزهایی فکر میکنیم که آن
"بیدلیلترین"، ان "وقیحترین"، آن " جواد رضویان"
نود شبیِ با رانت به پردههای عریض "چاپلین" و "کیتون" پریده،
می رود رد کارش و شرش برای مدتی از سر سرنوشت ما کم میشود. تنها چند روزی فرصت داریم
که بخندیم، با احتیاط رویاهای هنوز قهوهای نشده را از خاک گلدان گوشه اتاق بیرون بکشیم
و به پرتگاههای پیش رو بیندیشیم و شاملو بخوانیم
که: " شرابی مردافکن در جام هواست، شگفتا که مرا از این سفره سنت سروری نیست... بهاری دیگر آمدهاست اما بر آن زمستانها که گذشت،
نامی نیست.... نامی نیست... نامی نیست...."
سلام دوست عزیز
پاسخحذفروزگارت خوش
من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه