۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

محسن پرچی

 تا اون روز همه فکر می‌کردیم محسن پرچی خفن ترین آدمیه که توی زندگیمون دیدیم.  میگفت شیش هفت سالی از ما بزرگتره و عضو سابق تیم ملی نوجوانان ایرانه که علی پروین روی اسمش قسم میخورده و میگفته این بهترین بازیکن تاریخ ایران و آسیا میشه. میگفت مهدوی‌کیا ذخیره‌ش بوده. از شانس بد یه روز رباط صلیبی پاره میکنه و دیگه تا مدتها نمیتونه فوتبال بازی کنه. بعدش افسرده میشه. نه فقط به خاطر این که رویای توپ طلای جهان رو حالا دیگه از دست داده. بیشتر به خاطر رویا. محسن میگفت عاشق یه دختری بود به اسم رویا که با هم تا مرز ازدواج هم پیش رفتند. میگفت رویا فابریک ترین دوست دخترم بوده. اقلا پنجاه تا آدم بودند قبل و بعد رویا که هیچکدوم جای رویا رو نگرفتند. میگفت یه روزی توی بغلش رویا از حال رفته و بعد که رفتند دکتر و آزمایشگاه دوزاری‌شون افتاده که رویا سرطان خون داره. محسن تا روز آخر پاش می‌ایسته. توی بغل خودش هم تموم میکنه. سر همین بود که یه بار که علی منقلی که سیگارم نمیکشید و هزینه قافیه بودن علی و منقلی رو میداد، وقتی داشت ترانه «رویا»ی اندی رو میخوند یه‌کاره امیرحسین زده بود توی گوشش که مرتیکه مگه نمیدونی اسم رویا حال محسنو بد میکنه. علی منقلی هم اومده بود کم نیاره و یه دل سیر کتک خورده بود از امیرحسین. محسن میگفت بعد مرگ رویا دیگه هیچوقت خودش نشده. میگفت اول سیگاری میشه و دو ماه نگدشته، به خودش میاد و میبینه که افتاده تا گردن توی مواد. «اچ» تزریق میکرده و از توی جوب جمعش کردند. وقتی ترک میکنه میشه بزرگترین رقاص تهران. میگفت توی میرداماد به اسم محسن اگرول می‌شناسندش. داستان کل‌های رقصش رو تعریف میکرد و این که چطور دو ساعت و نیم پشت سر هم توی یه مهمونی که همه بچه‌معروفای رقاص تهران بودند حرکت زده و «احمد شیطون» چطوری اومده دستش رو بوسیده. بدشانسی‌های محسن مثل این که تمومی نداشته چون یه بار که واسه «بک» زدن روی دیوار چهار متر از روی زمین فاصله گرفته بوده با کمر میخوره زمین و کمرش دیگه هیچوقت خوب نمیشه و رقص رو هم برای همیشه کنار میذاره. همه اینا یه طرف دعواهای محسن پرچی یه طرف دیگه. میگفت باباش ورشکست شده و مجبور شدند از میرداماد برن طرشت واسه زندگی. توی طرشت همه به اسم «محسن ببری» میشناسندش. کافیه بگی محسن ببری تا همه جفت کنند و راهشو گم کنند و برن پی کارشون. حالا هم که یه خورده اوضاعشون بهتر شده اومدن اکباتان چند سالی باشند تا کارشون درست بشه و برن آمریکا. توی یه سالی که اکباتان بود بچه‌های فاز 3 همه میشناختنش. از دور میدیدی یه پسر کوسه قدکوتاه داره میاد که دستاشو باز میذاره و پاهاشو میکشه روی زمین. موهای بلند پیچ و تاب دارشو ریخته روی شونه‌ش و با یه شلوار شیش جیب بگی و یه تی‌شرت بیس‌بالی خودشو میرسونه پشت سوپر. بعدش جمعو میگیره دستشو و یه‌کله حرف میزنه و کون به کون سیگار روشن می‌کنه. اینقدر حرف واسه گفتن داره و اینقدر ماجرا واسه تعریف کردن داره که نه کسی خسته میشه و راستیش کسی جرات میکنه بپره توی حرفاش. ماها افتخارمون گپ زدن با محسن پرچی بود و حال میکردیم محسنی که هفت سال از ما بزرگتره طلبه رفاقت و معاشرت با ما چاقال‌ماقالاست. هر روز ویرش می‌گرفت یکی رو کنف کنه و به یکی دیگه حال بده ولی وقتی می‌خواست خاطره‌ای چیزی تعریف کنه به همه کسایی که اونجا داشتند گوش میدادن یه اندازه نیگا می‌کرد و یه اندازه محل می‌داد. بعضی وقتا هم با لهجه جنوبی‌ش یه بحثی راه مینداخت و میذاشت اول همه نظرشون رو بدن و بعدش حکم نهایی رو صادر می‌کرد. کیان و امیرحسین بیشتر از همه قبولش داشتند ولی باقی بچه‌ها هم اقلا جلوش سرشون پایین بود و حتی وقتی کنفشون میکرد جیک نمیزدند.
   یه عالمه ماجرا بود که هی ما کم‌کم می‌فهمیدیم. مثلا این که محسن توی جنگلای شمال خرس شکار کرده. این که وقتی کلاس کانگ‌فو میرفته، وقتی باشگاه بغلی‌ها استادشون رو کشتند خودش و یکی دیگه همه آدمای اون باشگاهو لت و پار کردند و فرستادند بیمارستان و یه مدتی هم فراری بوده چون یکی‌دوتا از زخمیا رفته بودن توی کما و ممکن بود به عنوان قاتل دستگیرش کنند. شبیه فیلم بروسلی بود؟ آره خودش هم وقتی خشم اژدها رو دیده شاه درآورده که این همه داستاش شبیه خاطره خودشه. یه سری چیزا هم بود که باید باهاش صمیمی می‌شدی تا بهت بگه. مثلا یه  ظهر جمعه که وسط محوطه روی یکی از نیمکتا نشسته بودیم واسه من تعریف کرد که زمان جنگ دنیا اومده و یه قل دیگه هم داشته. پدرمادرشون اینارو ولشون میکنن توی کشتی چون عراقیا داشتند تعقیبشون میکردند. عموش کاپیتان اون کشتی بوده و محسن رو میبره ایتالیا و اونجا بزرگش میکنه تا زمانی که جنگ تموم میشه و محسن رو برمیگردونه پیش خانواده‌ش. هیچوقت نفهمیده چه بلایی سر خواهرش اومده و هر شب هم خواب خواهرش رو میبینه که میگه ما با هم میتونیم جهان رو تغییر بدیم. دوقلوهای افسانه‌ای؟ اصلا یک بار هم سریالش رو ندیده.
  اون روز که ساشا قیاسی از طبقه یازدهم پرید پایین و خودشو کشت تا چند ساعت دو نفر بالای سر جسدش بودند و نمیذاشتند کسی به جسد نزدیک بشه. یکی پاشا داداش ساشا بود و یکی هم محسن پرچی که عربده میزد و گریه میکرد و میگفت ساشا بهترین رفیق بچگی‌ش بوده. میگفت با ساشا با هم معتاد شدند. خودش ترک کرده و ساشا ترک نکرده و دیگه رفاقتشون با هم تموم شده تا امروز که داره جسد رفیقشو میبینه و بعد به خودش فحش میداد که این رسم رفاقت نبود آقا محسن. پاشا که اصلا محسنو نمیشناخت غروبی توی بغل محسن یه دل سیر گریه کرد. محسن شب هم خونه پاشا اینا موند و صاحب عزای اون مراسم شد. اولین چیزی که اون دیوار بتونی رو که محسن پرچی روش نشسته بود پیش ما یه کمی لرزوند قفل پاشا بود که شما کجا با هم دیگه مدرسه میرفتین؟ محسن یه چیزی گفت و پاشا گفت نه ساشا اونجا مدرسه نرفته. محسن شروع کرد داد و بیداد که چطوری میتونی من رو دروغگو بدونی. گفت اگه تو داداش ساشا نبودی میبردمت ته باغ شرافت و ترتیبتو میدادم. اینقدر داد و بیداد کرده بود که پاشا کوتاه اومده بود و پی ماجرارو نگرفته بود. اما همین اتفاق شروع یه سری اتفاق و تردیدی بود که روز به روز بین بچه ها پررنگ تر میشد.
  اما روز اصلی اون روز نبود. ماجرا از یه روز داغ آفتابی وسط مرداد شروع شد. کیان داشت با دوست‌دخترش پشت شمشادها حرف میزد. بعد با هم دیگه میرن وسط شمشادای پشتِ ورودی‌های اکباتان و مشغول میشن. پایگاه بسیج تازه راه افتاده بود و «مصطفی الاغ» که همکلاسی دبستان ما بود و حالا یه ریش نرمی درآورده بود و بسیجی فعال شده بود داشت با دوچرخه میچرخید که چشمش افتاد به کیان و دوست دخترش. با یکی دیگه از بسیجیا میرن سراغ کیان و کیان هر جفتشون رو میزنه و دوچرخه‌شون رو هم تیکه‌پاره میکنه. شب از پایگاه میریزن دم خونه کیان اینا و کیان رو دم در شکارش میکنن و با خودشون میبرن. کیان توی راه محسن رو میبینه. محسن بعد من بهترین دوستش بود. این رو من نمیگم خودش همیشه میگفت. کیان به محسن میگه من رو از اینجا دربیار و به اون عموت که گفتی از گنده‌های اطلاعاته بگو نجاتم بده. آخه نمیخواست ماجرا کش پیدا کنه. عاشق آیدا بود و اینطوری پای آیدا هم وسط کشیده میشد. شبش ما فهمیدیم که کیان رو بردند وزرا. نصفه شبی به هزار بدبختی از خونه زدیم بیرون. رفتیم دنبال محسن. خبری از محسن نبود که نبود. پس فرداش که دیدیمش گفت وقتی کیان رو دیده که دارن میبرنش و دستبند بهش زدند دیوونه شده و تنهایی رفته جلوی مسجد بعثت و اینقدر فحش خوارمادر داده که اون رو هم بردنش وزرا. میگفت همه این کارارو کردم که برم پیش کیان که تنها نباشه. میگفت رفاقتو آبادانی‌ها بلدند نه این بچه تهرونی‌های ابنه‌ای. ولی مثل این که بدشانسی آورده و بردنش یه جای دیگه و با سه تا قاتل ولش کردند و عموش فرداش اومده و از زندون بیرونش آورده. چهار پنج روز بعد کیان رو ولش کردند ولی اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. ماجرا به زندگی دختره کشیده شد. مادر کیان پرید وسط و همه چیزو خراب کرد. زنگ زد خونه دختره و بد و بیراه گفت و رابطه‌شون به همین سادگی تموم شد که تموم شد. کیان هم حسابی کتک خورده بود. ما هنوز کیانو ندیده بودیم. وقتی به محسن گفتیم خندید و گفت میدونسته و فقط نمی‌خواسته به روی خودش بیاره. به ما هم گفت به کسی چیزی نگیم. گفت عموی من کارشون رو درست کرده و کیان قرار بوده دو سه سالی اون داخل آب خنک بخوره. غروب که کیان رو دیدیم یکی از بچه‌ها دهن‌لقی کرد و ماجرا رو گفت. راستش خیلی‌وقتا هیچ‌چیز اندازه دهن‌لقی به حقیقت کمک نمیکنه. اینو خود کیان میگفت. کیان میگه همچین چیزی نبوده و یکی دیگه از بچه‌ها اون داستان فحش خوارمادرو تعریف میکنه و یهویی «پیمان بوبو» میگه همون روز محسن رو دیده که با یه دختره توی بلوک A5  داشتند با همدیگه قدم میزدند. خلاصه بحث داغ میشه و هر کی یه جای کارو میگیره و کلی تناقض از توی حرفای محسن پرچی بیرون میزیزه. محسن که اومد کیان بردش یه گوشه و همه‌چی‌رو به روش آورد. محسن داد و بیداد راه انداخت و گفت آخرین باری که قاطی کرده یکی رو فرستاده توی کما. تهدید میکنه که توبه کرده و به ننه‌ش قول داده دیگه دعوا نکنه و بهتره کسی کاری نکنه توبه‌ش شکسته بشه. کیان هم چک‌خورش کرد و با کشیده و لگد افتاد به جونش و انداختش زمین و آش و لاشش کرد. محسن پا شد و حتی به صورت کسی هم نگاه نکرد. فقط رفت و دو سه روزی هم آفتابی‌ش نشد. وقتی برگشت به یکی از بچه‌ها گفت که استادش بهش یاد داده هیچ‌وقت یه آدم مفلوک و بدبختو کتک نزنه. نه! محسن هیچ‌وقت این معامله رو ول نکرد و این بزرگترین اشتباهش بود. بعد از اون شده بود نقل همه جمعا. یکی یه خاطره رو یادش مینداخت و از محسن میخواست تعریفش کنه و محسن هم از صرافت نمیفتاد و با دقت تعریفش میکرد. به هیچ‌جاش هم نبود که آدما میخندن یا با خشم نیگاش میکنن. بعد از اون چند باری از این و اون به خاطر دروغ گفتن کتک خورد. آخرین دروغی که از محسن یادمه چند شب قبل از رفتنمون از اکباتان بود. من رو دید و گفت دانشگاه قبول شده. وقتی گفتم تو که تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندی گفت توی یه سال جهشی دیپلم رو گرفتم و حالا دارم میرم مهندسی حسابداری بخونم. بعد گفت بابابزرگش  رییس کلی باغ وحش توی استرالیا بوده و حالا فوت کرده و بهش یه زرافه و یه ببر و یه شیر ارث رسیده که میخواد بفروشه و واسه خودش یه خونه توی نیاوران بخره. شماره‌م رو گرفت که خبرم کنه تا بعدا به خونه نیاورانش دعوتم کنه. چند سال پیش دیدم توی فیسبوک پیداش کردم. شهری که توش زندگی میکنه رو زده بود لاس‌وگاس. مدرک تحصیلی‌ش دکترا بود. توی صفحه‌ش یه چیزایی درباره انرژی‌درمانی نوشته بود و یه چند تا لینک هم از شازده توی صفحه ش شیر کرده بود. توی عکس پروفایل به یه بی‌ام‌و مشکی تکیه داده بود و هنوز توی دوربین نیگا میکرد و لبخند میزد.  
 از مجموعه داستان‌های اکباتان

۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

برق چشم‌های یک قاتل

وقتی جزییات پرونده «ریحانه جباری» را خواندم انگار همه‌چیز مثل رمانی که بارها خوانده باشم، برابر چشمانم به نمایش درآمد. نامش «اعظم» بود. شاید برق چشمانش بود، شاید هم موی مجعد قهوه‌ای با آن پیچ‌های ریز که می‌ریخت توی صورتش. بینی کوچکش یا پیچ و تاب بدنش وقتی که حرف می‌زد. هر چه بود من درگیرش شده بودم. سالِ کنکور بود و او منشیِ یکی از موسسات کنکوری که در آن سال‌ها مانند قارچ روی پیکر تهران روییده بودند. او هم مانند من خودش را برای کنکورِ علوم انسانی آماده می‌کرد. فهمیدم به جای پرداخت شهریه که از توان مالی خانواده‌اش خارج است، توی آن موسسه کار می‌کند. بیشتر کلاس‌هایمان با هم تشکیل می‌شد. می‌نشست کنارِ من. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. هجده ساله بودم و هنوز آنقدر تجربه مواجه شدن با زن‌ها را نداشتم که بفهمم نباید اینقدر ترمزبریده و ناشی جلو بروم. این بود که همان ماه اول نشده، دعوتش کردم برای ناهار. رفتیم توی یکی از پیتزافروشی‌های میدان ونک نشستیم. پرسید بچه کجا هستم. پرسید رانندگی بلدم یا نه. بعد پرسید دوست دختر دارم یا نه. بعد ساکت شد تا من سوال بپرسم. گفت بچه نیاوران است. خود نیاوران که نه. بچه «نوبنیاد». نوبنیاد که ربطی به نیاوران ندارد. اما من نباید به پر و پایش می‌پیچیدم. دارد. دارد. وقتی هجده ساله باشی و مهر کسی به دلت نشسته باشد، شب می‌تواند همان روز باشد اگر یار بخواهد. من سوال نمی‌پرسیدم اما او جواب می‌داد. پدرش کارخانه دارد. سه تا ماشین دارند که دست برادران اوست. از رانندگی خوشش نمی‌آید وگرنه با «پرادو» می‌آمد موسسه. خودش دوست دارد کار کند. دوست دارد از پدرش پول نگیرد. من چی؟ من نه! من رانندگی بلد نیستم. اگر هم بلد باشم ماشین ندارم. پدرم هم کارخانه ندارد. ولی می‌دانی؟ نظرت چیست که دوست دختر من باشی؟ چرا نه؟ لکنت زبان... اوقاتِ تلخ... غذا نیمه‌تمام می‌ماند. دوست معمولی. دوست معمولی که دیگر اشکالی ندارد. قبول.
چند ماهی گذشته است. من او را زیر نظر دارم. سعی می‌کنم زیاد دور و برش آفتابی نشوم. هروقت فرصت معاشرت پیش بیاید از دست نمی‌دهم. هر داوطلب جدید که بیاید به موسسه یعنی یک تهدید اما پسری که هنوز گواهینامه نگرفته، با ماشینش می‌آید موسسه و سوییچ ماشینش را می‌اندازد روی میز، دیگر تهدید نیست. خودِ جهنم است که آدم را داغ می‌کند. آدم خیس عرق می‌شود وقتی با «اعظم» حرف می‌زند و وقتی اعظم دیگر پیش من نمی‌نشیند و همه‌اش دور و بر او می‌پلکد. آقای «جهنم» بعد از چند وقت دیگر اعظم را تحویل نمی‌گیرد. بیرون موسسه که سیگار می‌کشیم، سوژه‌اش می‌کند. اسمش اعظمه... آخه اعظم؟ میگه بچه نوبنیاده. بچه خاک سفیده. دله پول و پله منه... یکی بیاد با این داغون دوست شه دست از سر من برداره... سیگارم را حالا چس‌دود نمی‌کنم. دود را تا ته هل می‌دهم توی گلویم که بسوزد.
یک روز می‌آیم به موسسه. صمصامی یا چنین اسمی. یادم نیست. صاحب موسسه نشسته است پشت میز. اعظم کجاست؟ دیگر نمی‌آید. چرا؟ چرایش مهم نیست. بچه‌ها می‌گویند صمصامی اعظم را بیرون انداخته است. اعظم هفتصد هزار تومان پول از کشوی موسسه کش رفته است. صمصامی شک ندارد کار اعظم است. زنگ می‌زند و بابای اعظم می‌رسد. می‌رود داخل اتاق و بیرون که می‌آید با چک و لگد اعظم را با خودش می‌برد. جزوه‌هایم دست اعظم است. شماره‌اش را از آن یکی منشی موسسه گیر می‌آورم. با ترس و لرز زنگ می‌زنم. خودش برمی‌دارد. جزوه‌هایش را می‌خواهد؟ می‌خواهد. کی؟ فردا. میدان ونک، جلوی داروخانه. می‌بینمش. نهار می‌خوریم. تا پارک ساعی قدم می‌زنیم. کنار هم نشسته‌ایم. زمان گذشته است. ساعت‌ها را نمی‌فهمم. گرم است اما جهنم نیست. همه‌چیز خوب پیش می‌رود. صمصامی دروغ می‌گوید. با من لج کرده است. خودش پول را برداشته که حال من را بگیرد. این پول‌ها برای من چیزی نیست. من ایران نمی‌مانم. می‌روم دنبال کار خودم. پسر حاجی فلانی گیر داده که دوستش شوم. باید فکر کنم. گپ می‌زنیم. حرف می‌زنیم. دستانش توی دستانم است. حالا وقت رفتن رسیده است. نگاهش می‌کنم. می‌دانم دیگر او را هرگز نخواهم دید. اردیبهشت است. تهران را باران گرفته است. نگاهش می‌کنم. صورتش خیس است و زیر باران برق می‌زند. حالا چشمانش می‌درخشند. زل می‌زند به من. نگاهش حالم را خوب می‌کند. بوسه. خداحافظ.
دو سه سالی گذشته است و حالا من دانشجوی سال دوم دانشگاه هستم. روزنامه را ورق می‌زنم. می‌خواهم از کنار صفحه «اجتماعی-حوادث» بگذرم. دختر و پسری در شرق تهران به بهانه‌های مختلف به خانه‌ها رفته‌اند زنان خانه دار را کشته‌اند و طلا و اموال منزل را سرقت کرده‌اند. با دختر که نامش «اعظم. ا» مصاحبه کرده‌اند. اعتراف کرده است. زنان را او می‌بسته و پسر کارشان را تمام می‌کرده است. قرار بود به اندازه کافی که پول جمع کردند بزنند بیرون. بروند جایی که بتوانند راحت زندگی کنند. می‌گوید از بچگی با رویای پول زندگی کرده است. پدرش کارگر است. آدم بدی نیست اما من زجر کشیده‌ام. از فقر بدم می‌آید. دوست نداشتم زندگی‌ام چیزی باشد که هست. نشد. پشیمانم. کاش اعدامم نکنند. چشمانش را که همیشه برق می‌زد با مستطیل مشکی پوشانده‌اند و موهایش پشت چادرهای تیره گلدار معلوم نیست. کسی نمی‌داند پوستش زیر باران چقدر شفاف می‌شود. کسی نمی‌داند چقدر وقتی دروغ می‌گوید و رویا می‌بافد زیبا می‌شود. او همه‌چیزش را به رویا باخته است. به حقارتی که یک لحظه رهایش نکرده همه‌چیز را باخته است. یک قاتل است. باید اعدام شود تا وجدان جامعه آرام بگیرد. باید بمیرد تا اهالی شهر احساس وحشت نکنند. همه‌چیز باید آرام باشد. چند شبی خوابم نمی‌برد. کابوس می‌بینم. بعد همه‌چیز فراموش می‌شود. حتی نمی‌دانم چه بر سرش آمد. حدس می‌زنم اعدامش نکرده‌اند. لااقل خبر اعدامش را جایی ثبت نکرده‌اند. یعنی احتمالا باید تا ابد در حبس بماند. بنشیند کنار پنجره و به آسمان خیره شود. رویاهایش را جایی دور پیدا کند. بتواند برای خودش نقشش را اجرا کند. بشود دختر کارخانه‌داری که اگر اراده کند می‌تواند با پرادو برود هر جایی که می‌خواهد. پسران تمام حاجی‌های برنده شهر در برابرش صف بکشند و یکی یکی مچلشان کند. آنقدر رویا ببافد تا همه‌چیز تمام شود. آن روز لعنتی برسد. روزی که یک نفر بگوید بخشیده‌ شده‌ای. حضرت قانون دیگر کاری به کار تو ندارد. شاید هم آنقدر بماند تا تمام شود. تصمیم بگیرد خودش کار را یک‌سره کند. هر چه هست او یک رویاپرداز بازنده است که در قتل مشارکت داشته. او یک قاتل است. قاتلی که همه شما از او همیشه خواهید ترسید. قاتلی که تا هجده ساله نباشید و مفتونِ برق چشمانش و حرکات دست‌هایش وقتی می‌خواهد دروغ بگوید نشوید هرگز او را نخواهید شناخت.

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

چهارشنبه سوری آن سال (1)

 اواسط بهمن بود. هوا سرد بود. قرارهایمان پشت مسجد بود. راس ساعت دو می‌رسید پشتِ ورودی‌های مشرف به مسجد بلوک E1. نیم ساعت فرصت داشتیم و در این نیم ساعت هیچ حرف مهمی نمی‌زدیم ولی همینش هم کلی مهم بود. فکر می‌کرد من دو سال از او بزرگترم ولی همسن بودیم. هر دو سوم دبیرستان بودیم. گفته بودم یک سال رفوزه شده‌ام و یک سال هم دیر به مدرسه رفته‌ام. نمی‌شد راستش را بگویم. دخترهای دبیرستانی با پسرهای هم سن و سالشان دوست نمی‌شدند. صداقت به هزینه‌اش نمی‌صرفید. آن روز روز خوبی بود چون هوا سرد بود و به بهانه سرما دستش را توی دستم نگه داشته بودم و او تاب می‌خورد، عقب می‌رفت و بازمی‌گشت و به هم نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. مثل همیشه وقتی از هم جدا شدیم راهمان را از هم جدا کردیم. خطرناک بود. ممکن بود یکی از آن سه برادرِ نخراشیده و گنده‌اش یا دوستان یکی از آنها دوباره ما را با هم ببیند و قشقرقی به پا شود و همه‌چیز تمام شود. من مثل همیشه رفتم سمت خیابان اصلی و او از لابلای ورودی‌ها رفت به سمت سر فاز 3 تا برسد سر فاز و خرید همیشگی‌ خانه را بکند و بعد هم به خانه برسد. وقتی رسیدم سر فاز اول صدایِ فریاد شنیدم و بعد ازدحام جمعیت را دیدم. کلی آدم جمع شده بود. همه بچه‌ها، نگهبانان همیشگی سر فاز 3 ایستاده بودند و مات و مبهوت به صحنه نگاه می‌کردند. مردی داشت فریاد می‌زد. برای خودش دکلی بود. با شانه‌های پهن و سبیل پرپشتِ درویشی. داشت دختری را کتک می‌زد. سیلی می‌زد توی صورتش. دختر جیغ می‌زد. گریه می‌کرد و پدر با فریاد می‌گفت:«نیم ساعت از اون مدرسه تا خونه راهه؟ نیم ساعت راهه. توی این نیم ساعت چهار بار رفتم تا مدرسه ‌ت و برگشتم و توی راه ندیدمت» و دختر هیچ نمی‌گفت و جیغ می‌زد. بعد دست دخترش را کشید و با خود به سمت خانه برد. دختر مقاومت می کرد و هر چند متر پدر می‌ایستاد و یک سیلی پدرانه دیگر، یک لگد به پشت دخترش و جمعیت هیچ نمی‌گفت. بچه‌ها بهت‌زده به دختری نگاه می‌کردند که یا به واسطه من یا به واسطه آن سه برادر می‌شناختندش. سر جایم خشکم زده بود. از من بعید بود که انقدر سریع بفهمم که نباید به معرکه نزدیک شوم. نباید مرا ببیند که روی زمین کشیده شدنش را تماشا می‌کنم. راهم را کج کردم  و به سرعت از معرکه دور شدم. تا به خانه برسم قلبم تند می‌زد. از کنار آدم‌ها رد شدم. به بچه‌های بلوک که رسیدم از دور دستی تکان دادم و سریع عبور کردم. به خانه که رسیدم انگار چیزی ناگهان سقوط کرده باشد در دلم. خودم را پرت کردم روی تخت و گریه کردم. می‌دانستم همه‌چیز تمام شده است. نمی‌دانم کدامشان از همه دردناک تر بود. رابطه ای که تمام شده است، دیدارهایی که دیگر محقق نمی‌شود، دختری که دوستش داشتم و زیر دست و پای پدرش در برابر چشمانِ همه کتک می‌خورد و تحقیر می‌شد و یا خودم، خودم که اولین شکست عاشقانه را تجربه می‌کردم.
   چند روز بعد دوستش آمد تا با من حرف بزند. گفتم همه‌چیز را می‌دانم. از اوضاع و احوالش پرسیدم. گفت پدرش صبح او را به مدرسه می‌برد و ظهر خودش می‌رود برش می‌دارد و به خانه می‌برد. گفت «او» پیغام داده که من حالم خوب است ولی تا مدت‌ها نمی‌توانیم یکدیگر را ببینیم. یکی دو هفته بعد با هزار زور و زحمت همدیگر را دیدیم. این بار داخل یکی از کوچه های «بیمه» بود. جایی خلوت و دنج پیدا کردیم. از همان موقع دوست نداشتم شنونده فاجعه باشم. دوست داشتم قبل از این که فاجعه رخ داده باشد خودم کار را تمام کرده باشم. از هدف واقع شدن می‌ترسیدم.همین بود که باعث شد آن کلمات را بتوانم بگویم. گفتم:«با این اوضاع به نفع هر دومونه که تمومش کنیم.». انگار شوکه شد. اصلا منتظر نبود. اشتباه کرده بودم ولی کلمات دیگر داخل دهانم نبودند. در هوا پیچیده بودند. گفت:«باشه... تمومش می‌کنیم. خیلی... خیلی...» یک مرتبه بغض کرد. تا آن روز نبوسیده بودمش. خجالت می‌کشیدم ببوسمش. حتی دستانش را به بهانه‌های مختلف بود که جرات می‌کردم در دستانم فشار دهم. پریدم و صورتش را بوسیدم. بعد هیچکدام نفهمیدیم چگونه به لب‌های همدیگر آویزان شده‌ایم. کوتاه بود. گفتم:«مراقب خودت باش... خدافظ» و قبل از آن که بغضم بترکد از او دور شدم. صدایش از پشت سرم آمد که «ترسویی... خیلی پستی... خدافظ». همه چیز خراب شده بود. شاید اولین بار بود که با جهنم تردید روبرو می‌شدم. با سرعت و از پشت ورودی‌ها خودم را به خانه رساندم. دوباره خودم را پرت کرده بودم روی تخت و هق‌هق می‌کردم.
 چهارشنبه سوری آن سال فرق می‌کرد. می‌دانستم می‌آید. می‌دانستم با مادرش و با دوستانش کجا جمع می‌شوند. ما هم دو سه سال بود آنجا جمع می‌شدیم. تمام بچه‌های D2 و D1 همانجا جمع می‌شدیم. «ک» گفت بچه‌ها امسال جمع کنیم بریم میرداماد پیش رفیقای من. میریم اونجا میرینیم بهشون. خیلی جال میده. من سریع مخالفت کردم. قانع نمی‌شد. اگر او قانع نمی‌شد باید تنها می‌ماندم. بچه‌ها حرف «ک» را بیشتر می‌خواندند. کشیدمش کنار. می‌دانستم باید چه کار کنم. کاشپنِ «تیمبرلند» و کتانیِ «پیتون» پیشکشِ شما... معامله خوبی بود. پیشنهادم تمام نمی‌شد.زنگ بزن و برو «ن» رو ببین... اشکال نداره... زنگ بزن تو جواب میده... برو ببینش... «ک» هنوز درگیر «ن» بود. درگیری که هیچگاه تمام نشد. او با خودش تا ته جهنمی که رفت «ن» را برد. کمی این طرف و آن طرف کرد. راضی کردن بقیه که در همان محل خودمان باقی بمانیم کار سختی نبود. مهدی بلوک 20 تا نارنجک درست کرده بود. مجید و باقی بچه ها هر کدام کلی نارنجک درست کرده بودند. هیچکدامشان نمی‌دانستند من از درست کردن نارنجک می‌ترسم. من حتی از انداختن نارنجک هم می‌ترسم. از دم دمای ظهر با بچه‌ها جمع شده بودیم. من و «الف» رفتیم و از داروخانه سه بطریِ الکلِ طبی خریدیم و با نوشابه قاطی کردیم و ده دوازده تا بطری یک و نیم لیتری «الک» داشتیم. از غروب شروع کردیم به خوردن. چیپس و ماست و الک. روی میز پینگ پنگِ پشت ورودی‌ها بساطمان را پهن کرده بودیم. بعد آرام آرام رفتیم سمتِ منطقه جنگیمان. برنامه معمولا اینطور شروع می‌شد. همه دور تا دور محوطه انتهایی بلوک جمع می‌شدیم. شعاعی صد متری، شاید هم بیشتر. اول آتش روشن می‌شد. اسپری، صندلی، روزنامه، همه چیز در آتش گر می‌گرفت. ولی کسی از روی آتش نمی‌پرید. همه فاصله می‌گرفتند. بعد برنامه نارنجک شروع می‌شد. آتش را هنوز روشن نکرده بودیم که دیدمش. روسریِ قرمزی روی سرش بود و مانتویِ جین. چه مانتویِ زشت و از مدافتاده‌ای هم بود. اگر دوست بودیم یک‌طوری حالیش می‌کردم که از خیرِ این مانتو بگذرد. همه جمع بودند. خودش، دوستانش و مادرانشان. دیگر خوب مست شده بودم ولی اینطور وقتها آدم خیلی چیزها را فراموش می‌کند. تمام اضطراب و تشویش آدم خودش را در جرعه‌های بیشتر و بیشتر پیدا می‌کند. آدم اینقدر می‌نوشد که همه چیز را فراموش کند و بعد به جایی می‌رسد که همه‌چیز را فراموش می‌کند جز همان چیزی که باید فراموش کند یعنی حضور «او». مهدی بلوک اولین نفر بود. چهار نارنجک توی دستش بود. دوید به سمتِ آتش. با خودم فکر می‌کردم«قرمساق از هیچی نمیترسه». نارنجک‌ها را می‌کوبید جلوی پایش و بعد صدای مهیب انفجار همه‌جا را می‌لرزاند. انفجار... انفجار... صدای بی‌قراری‌های ما بود انگار. فقط سرش را می‌چرخاند که سنگ داخل چشمانش نرود. بعد یکی یکی هر کدام از بچه‌ها دنبالش راه می‌افتادند و این حرکت را تکرار می‌کردند. «الف» دو نارنجک به دستم داد. «او» را می‌دیدم که آن گوشه زیرچشمی حواسش به من بود. من باید به این نمایش تن می‌دادم. باید نارنجک‌ها را جلوی پایم منفجر می‌کردم. فقط به «او» و نگاهش فکر می‌کردم. اینطور وقت‌هاست که آدم به جای کسی دیگر درباره خودش قضاوت می‌کند. درباره خودش سوال می‌پرسد و بعد خودش جوابش را می‌دهد. او فکر می‌کند که من می‌ترسم؟ نه، نمی‌ترسم. او مرا خواهد دید که یکه و تنها مثل یک ساموراییِ ماهر آن وسط در حال پریدن و منفجر کردن جهان هستم. او به وجد می‌آید. او دوست دارد مرا محکم در آغوش بگیرد و با افتخار مرا به تمام دوستانش نشان دهد. من همانی هستم که او نیاز دارد به او تکیه کند. من ترسو نیستم. او متوجه اشتباهش خواهد شد. یک نفر مانده است تا نوبت من برسد. بعضی از نارنجک ها هم جلوی پا نمی‌ترکند. بچه‌ها می‌گویند این نارنجک چسید... خیلی بد است که هر دو نارنجک در دستم بچسد. مستم. به خیلی از چیزها فکر نمی‌کنم. اما ترس... ترس از انفجار... ترس از ترکیدن با دنیایی که یک لحظه، شاید کمتر از یک ثانیه، منفجر می‌شود و بعد باز می‌گردد به بی‌قراری خودش. من از انفجار می‌ترسم. من از خیلی چیزها می‌ترسم که دیگران نباید بفهمند. آنجا جایِ ترسیدن نیست. نوبت من شده است. احساس می‌کنم تمامِ جهان به من خیره شده است. ثانیه ها طولانی شده اند و کش می‌آیند. می‌دوم. باد روی صورتم سر می‌خورد. سرد است اما من حسابی گرمم شده است. دو نارنجک توی دستم دارم که کافی ایت کمی فشارشان بدهم تا همه‌چیز تمام شود. چه وسوسه ترسناکی... می‌دوم و به آتش نزدیک می‌شوم. وقتش رسیده است. باید روی دو پایم به هوا بپرم و بعد با تمام زور نارنجک ها را به زمین پرتاب کنم. چرا نمی‌شود. چرا نمی‌پرم. بپر... بپر... روی هوا می‌پرم. خیلی از روی زمین بلند نشده ام. پاهای لرزان ستون‌های خوبی برای پریدن نیستند. اولی را پرتاب می‌کنم. کمی جلوتر از خودم... رویم را بر می‌گردانم و صدایی در نمی‌آید. چسید... چسید... مثل همه چسیدن‌ها، صدای خنده می‌شنوم. احتمالا چند برابر صدای واقعی که در فضا پیچیده است. حالا «او» دارد پوزخند می‌زند. دومی مانده است. چند قدم جلوتر... این بار پاهایم نمی‌لرزند. خشمگینم. روی پاهایم بلند شده‌ام. نارنجک را می‌اندازم. سرم را برمی‌گردانم. انفجار... انفجار... دانه‌های ریز سنگ به تنم می‌خورند اما درد چندانی هم ندارد. چه صدایی... همه راضی شده‌اند. بعد گام‌هایم را کند می‌کنم. از روی آتش که شعله‌هایش کم‌جان است می‌پرم و بازمی‌گردم پیش بچه‌ها. بد نبود. تمام شد. زیرچشمی به او نگاه می‌کنم. برای یک لحظه نگاهمان در هم گره می‌خورد و بعد نگاهم را می‌دزدم.
پ.ن:  این داستان ادامه دارد....

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

کابوس‌ها رویاهای شکست خورده اند...



دور زمین را خودمان رنگ کرده بودیم. «ممد» و باقی بچه‌ها میله‌های تیرکِ دروازه را خودشان جوش داده بودند. من تنها کاری که کرده بودم این بود که با «ممد» بروم مغازه رنگ‌فروشی و یک بار هم با هم رفته بودیم دنبال میله‌ها. با آن که قدش همیشه از من و از خیلی از بچه‌ها کوتاه‌تر بود چهار پنج سالی از ما بزرگ تر بود. وقتی ما رفتیم اول راهنمایی او دبیرستانی شده بود. گاهی اوقات می‌آمد با ما بازی می‌کرد و گاهی هم می‌رفت سراغِ بزرگترهای بلوک. در بازی با بزرگان هم می‌درخشید ولی بازی با ما تفریحش بود. خودش هم لذت می‌برد. این که یکی دو پا بزند، دریبل دو طرفه بیندازد، لایی بیندازد و توپ را پله کند و ما کف کنیم و تحسینش کنیم خوشحالش می‌کرد. موهایِ لختِ بورش را که از وسطشان فرق باز کرده بود، گاهی می‌بست و وقتی که تحسینش می‌کردیم چشمانِ سبزش را تنگ می‌کرد و لب‌هایش را کج می‌کرد و صورتش را می‌انداخت به یک طرف. گاهی می‌گفت زیر طاق‌های من را بشمرید و بعد شروع می‌کرد از هر جای آن زمین که دلش می‌خواست زیر طاق می‌زد. گاهی اوقات هم نمی‌گرفت اما همان چند باری که می‌گرفت کافی‌مان بود تا به وجد بیاییم. ما می‌پرسیدیم چرا نمی‌رود پرسپولیس بازی کند؟ می‌گفت می‌روم ولی به موقعش. بعد از چند وقت شنیدیم می‌رود «طرشت». آنجا توی تیمِ یکی از نوچه‌های علی پروین فوتبال بازی می‌کرد. از وقتی آنجا رفته بود دیگر با ما و در آن زمینِ اختصاصی انتهای بلوک که یک طرفش دیوارهای «آپادانا» بود و طرفِ دیگرش آن محوطه شلوغ‌تر پارکینگ، بازی نمی‌کرد. کم‌کم دیگر «ممد» نبود و «آقا ممد» بود. دیگر کمتر می‌دیدیمش. فقط یک بار در یکی از آن جام‌های معروف تابستانه که همیشه به دعوا ختم می‌شد برایمان داوری کرد. من که فوتبالم خوب نبود، همیشه می‌ایستادم دفاع. دفاع ایستادن به دروازه ایستادن شرف داشت. دروازه‌بان هر وقت گل می‌خورد مقصر بود ولی دفاع که بودی فقط باید به اندازه کافی می‌دویدی و ادای جنگیدن را درمی‌آوردی. توی همان بازی که داوری کرده بود، پای یکی از بچه های حریف را زدم که می‌خواست از کنارم عبور کند و با دروازه‌بان تک به تک شود. از بازی اخراجم کرد و من هم سعی کردم ادایِ مدافعانِ اخراجیِ بازی‌های حساس را دربیاورم. دستم را بیندازم پشتِ گردنم و به افق خیره شوم و آرام آرام بی آن که به کسی نگاه کنم از زمین خارج شوم. آن بازی را برنده شدیم و من هم تنبیه شدم و تا آخر بازی‌ها که با تقلب و دعوا جام به خودمان که میزبان بودیم برسد، دیگر بازی نکردم و همیشه ذخیره بودم. بعد آن بازی به من گفت:« آفرین... علی آقا هم همیشه میگه توپ رد شه بازیکن نباس رد شه».
حتی حرف زدن با «ممد» هم ذوق‌زده‌مان می‌کرد و این حرف ذوق بیشتری هم داشت. یک یافته جدید بود و کسی از بچه‌ها از آن خبر نداشت. گفتم:«مگه با علی پروین کار می‌کنین؟»
با همان صدایِ دورگه و کلماتی که نچرخیده رهایشان می‌کرد تا خشونت کلامش را بیشتر کند گفت:«علی پروین چیه پسر خوب. علی آقا... یه کارایی می‌کنیم. ولی به کسی نمیگی‌ها»
   با همان منطقِ «به کسی نمیگی‌ها»ی معروف خبر دهان به دهان بین بچه‌ها گشت و «ممد» شده بود امیدِ آینده بچه‌های بلوکِ ما و حتی امیدِ آینده پرسپولیس. دمِ غروب و بعد فوتبال یا دمِ ظهر جلویِ ورودی‌ها که می‌نشستیم حتما درباره آینده «ممد» خیالبافی می‌کریم. یکی دو سال بعد از صعود ایران به جام جهانی بود و فوتبال در اوج بود و هفته‌ای یک لژیونر می‌رفت اروپا. بعد از چند وقت شنیدیم «ممد» می‌خواهد از ایران برود. کسی که خبر را به ما داد برادرِ کوچکش بود که برخلافِ خود «ممد» سرش توی درس و مشق بود و با بچه‌ها هم زیاد بر نمی‌خورد. گفت که برایِ فوتبال می‌رود. گفتیم می‌خواهد کجا برود؟ گفت جوانانِ بایرن مونیخ او را خواسته و پدرم هم موافقت کرده است. خبر مثل بمب توی بلوک پیچید. اکیپ بچه‌های بزرگتر ذوق‌زدگی ما را مسخره می‌کردند.  یکی‌شان می‌گفت:«باباش می‌خواد ممد رو بفرسته سر زمیناشون توی شمال» و یکی دیگر می‌گفت:«میخواد بره اونجا پناهنده شه. اینجا که گهی نمیشه». ولی این حرف‌ها روی ما اثر نداشت. ما با رویایِ «ممد»ی به سر می‌بردیم که قرار است روزی سر از تیمِ اصلی بایرن مونیخ دربیاورد. همان ممدِ دریبل‌های دوطرفه و ممدِ زیرِ طاق. دیگر «ممد» را ندیدیم. برادرش گهگاهی گزارش‌هایی به بچه‌ها می‌داد. یک بار گفت «ممد» با هامبورگ تمرین می‌کند. یک بار گفت «ممد» مصدوم شده است و یک بار هم گفت الان «ممد» توی یک تیمِ دسته دومی بازی می‌کند. مثل همه‌چیز دیگر، مثل تمامِ آدم‌های رفته دیگر، ممد و دریبل‌هایش هم فراموش شدند. جهانِ ما جهانِ به یاد آوردن نبود. نوجوانی زمانِ به یاد آوردن کسی یا چیزی نیست. سال‌ها گذشت و دیگر هیچ خبری از «ممد» نشد. چند سال بعد یکی از بچه‌ها که با تیمِ خدابیامرزِ پاس تمرین می‌کرد گفت «ممد» واقعا قرار بود توی تیم اصلی پرسپولیس فوتبال بازی کند و واقعا چند ماهی را با پرسپولیس تمرین کرده بود. دیگر تا زمانی که ما در اکباتان زندگی کردیم هیچ خبری از «ممد» نشد. بعدها گهگاهی به یادش می‌افتادم. وقتی علی کریمی را می‌دیدم و دوران اوجش بود گاهی یادِ سبکِ بازیِ خونسردش و آن همه تکنیک که مثل آب خوردن روی هر زمینی و جلوی هر کسی اجرایشان می‌کرد می‌افتادم و این اواخر کاملا فراموشش کرده بودم.
چند روز پیش حوالی میدان شهرک آرام آرام به سمتِ تاکسی‌های هفت تیر می‌رفتم. مثل همیشه ایستادم جلویِ روزنامه‌فروشی و مشغول خواندن تیتر روزنامه‌ها شدم. سیگار خریدم و همانطور که هدفون توی گوشم بود و برای خودم زیر لب ترانه می‌خواندم نگاهم محکم خورد به قیافه آشنای کسی. طولی نکشید تا او را به یاد بیاورم. همه‌چیز مثل برق از ذهنم گذشت. تکیه داده بود به درِ یک پرایدِ سفید و «دربست دربست» می‌گفت. بعد آرام آرام آمد سمتِ پیاده‌رو تا به مشتریان احتمالی نزدیک‌تر شود. شاید سنگینیِ نگاهِ من خبردارش کرد. برگشت و به من نگاه کرد. چند ثانیه‌ای خیره ماند و بعد نگاهش را دزدید. یکی دو بار دیگر هم سرش را به سمتش چرخاند. می‌خواست به یاد بیاورد اما فکر نمی‌کنم موفق بود. من او را شناختم. موهایش هنوز همانقدر روشن بود و حتی زیرِ آفتاب زمستان برق می‌زد. صدایش را به یاد نمی‌آوردم اما هنوز کلمات را توی دهانش نمی‌چرخاند. مثل بیشترِ  فوتبالیست‌ها حرف می‌زد. صورتش لاغر تر شده بود و گونه‌هایش ریخته بودند روی باقیِ صورتش. موهایش کوتاه بود و چشمانِ سبزِ کوچکش انگار کوچک‌تر و بی‌رنگ تر از قبل بودند. هاج و واج مانده بودم. خواستم بروم خودم را معرفی کنم. خواستم بپرسم «بایرن مونیخ چی شد آقا ممد؟» و خواستم از او گله کنم. بگویم چرا رفتی؟ تو اگر رفته بودی پرسپولیس... اگر مانده بودی ایران و فوتبالیست شده بودی و اگر روزی وسطِ استادیومِ آزادی و جلوی نود هزار نفر آدم از همان زیر طاق‌ها و دریبل‌های دو طرفه‌ات می‌زدی، آن وقت ما هم می‌توانستیم همه‌جا و برای همه تعریف کنیم که هم‌بازی بچگی تو بوده‌ایم. تو فقط رویای خودت نبودی، رویای همه ما بچه‌مچه‌های دور و برت بودی. چیزی از هوا سردتر باعث شد توی وجودم بلرزم. دیگر رویایی در کار نبود. شاید صورتِ رنگ و رو رفته‌ او و شاید صورتِ رنگ و رفته زمان بود که همه‌چیز را شبیهِ کابوس می‌کرد. راهم را کشیدم و رفتم. حتی سعی نکردم برای آخرین بار هم نگاهش کنم. ترسیده بودم. از مواجه شدن با رویاهای نوجوانی‌، رویاهای کودکی ترسیده  بودم. از این کابوس ترسیده بودم. چرا که کابوس‌ها همان رویاهای سال‌خورده هستند. فکر کردم کابوس‌ها همان رویاهای شکست‌خورده گذشته‌اند.