۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

بازی‌های ترسناک



یکی دو سال پیش توی مجله "داستان" بود که خواندم یکی از سرگرمی‌های جناب "وونگ کار وای" هم این است که بنشیند در تاکسی و "شخصیت بازی" راه بیندازد. وقتی متن را خواندم یک لحظه از سرگرمی و علاقه مشترکم با "وونگ کار وای" خوشحال شدم و اصلا یابو وَرَم داشت که ما سه نفر را یک جایی با خودتان ببرید که استعدادم هرز نرود. راستش یکی از بزرگترین سرگرمی‌های من هم همین است که بنشینم داخل آژانس یا ترجیحا تاکسی دربستی که امکان دیدار مجددمان کم‌تر باشد و بعد برایش "شخصیت‌بازی" کنم. یک کاراکتر خاص در ذهنم بسازم و بعد برایش نقش بازی کنم و با راننده هم‌کلام شوم و برایش درد دل کنم، گاهی گوشی ام را از جیبم بیرون بیاورم و براساس نقشی که ساخته‌ام، داستان را طوری جلو ببرم که راننده بیچاره هم وارد ماجرا شود و نظرش را بگوید و بعد خودم از داستانی که ساخته‌ام لذت ببرم. راستی مگر کرم داستان‌گویی و داستان‌نویسی چیزی جز این است؟ نمی‌دانم اما   یک بار فکر کردم که چقدر احمق هستم که هیچ‌کدام از این ماجراها را همان شب در جایی یادداشت نکرده‌ام و به متن تبدیلش نکرده‌ام. از آن طرف، فکر کردم مردم درباره ام چه می‌گویند و درباره کسی که برای لذت خودش، یک بنده خدا را سر کار می‌گذارد چه فکر می‌کنند.
 یادم نیست این بازی به نظر خودم بامزه را از چه زمانی شروع کردم و فوت و فن کار را چگونه برای خودم تبیین کردم اما باور کنید که به مرحله خاصی از حرفه‌ای گری رسیده‌ام. ماجرا آنقدر‌ها هم ساده نیست. شما باید بدانید که براساس سر و وضع آن روزتان، اوضاع و احوال روحی و خُلقی و ظاهر راننده ای که سوار ماشینش شده‌اید چه داستانی جواب می‌دهد و باید چه شخصیتی را بازی کنید و اصلا این کار را انجام بدهید یا از خیرش بگذرید و مثل بچه آدم تا مقصد موزیک گوش کنم یا مجله‌ای چیزی بخوانم. این‌ها همه باید در چند ثانیه اتفاق بیفتد وگرنه از پس نقش برنمی‌آیید و حتی ممکن است کار بیخ پیدا کند. این سرعت کارکرد دیگری هم دارد و آن هم این است که از همان ابتدا باید لحن و ادبیات گفتارتان را بیابید و به حرکات بدن و حالات صورتتان هم مسلط باشید.
 یادم هست یکی دو سال پیش در همین ماه رمضان که با عجله می‌خواستم خودم را به کتاب‌فروشی برسانم، سوار تاکسی شدم و اصلا به بازی مورد علاقه‌ام فکر هم نمی‌کردم که راننده تاکسی بعد از این که به صورتم خیره شد، سیگارش را خاموش کرد و "حاج آقایی" چیزی گفت و سیگارش را خاموش کرد. متوجه ماجرا شدم و بدین این‌که وقت تلف شود، دستم را به ریش‌های پرپشت آن موقعم کشیدم و سعی کردم لبخند مومنانه‌ای چیزی تحویلش بدهم. داستان از این قرار بود که پیراهن سفید یقه دیپلمات و شلوار مشکی ساده و موهای کوتاه بی حالت و چشمان خواب‌آلودم در کنار آن ریش بلند، بدون این‌که بخواهم شخصیتم را خلق کرده بود و اعتراف می‌کنم که در برابر چنین موقعیت و شخصیت حاضر و آماده‌ای چندان توان مقاومت نداشتم. در چند لحظه سعی کردم لحن مناسبی که نه خیلی اغراق‌شده و نه خیلی بی‌ربط باشد را پیدا کنم و به باز کردن سر صحبت و موضوع فکر کنم. شروع کردم ادای آدم‌های مومن متسامح را درآوردن و درباره این‌که من به اعتقاد کسی کاری ندارم  سخنرانی یکی دو دقیقه‌ای کردم و بحث را به اینجا ختم کردم که " به شخصه موافق این برخوردهای سخت‌افزاری با مردم نیستم و همیشه هم خدمت آقایون و برادرا اینو عرض کردم" و این جنس صحبت‌هایی که باب دل قربانی بی‌نوا بود. یکی از بدی‌های این بازی هم این است که نه سن و سال سرش می‌شود و نه حرمت نان و نمک دوستی‌های کوتاه مدت بعدش، جای برگشتی می‌گذارد. راننده صورت لاغری داشت و موهایش جوگندمی بود و مثل اکثر راننده‌ها ته ریشی داشت که بیشتر از آن‌که ناشی از انتخاب باشد به  روز تعطیلی برمی‌گشت که برایش هیچ معنایی نداشت. حداقل پنجاه سال را رد کرده بود و پشت پیکان قدیمی کم‌یابش، مچاله نشسته بود و برای دنده عوض کردن زور می‌زد. حرفم که تمام شد، کمی این دست و آن دست کرد و گفت: " من روزه نمیتونم بگیرم به خاطر ریه‌ام ولی روزه‌خواری هم کار زشتیه" و بعد درباره حرمت ماه رمضان و حرمت شکنی این بالاشهری‌ها حرف زد. من لبخند مومنانه تری زدم و مثل کسی که از خون فرزندش می‌گذرد، درباره فواید جذب حداکثری و دفع حداقلی صحبت کردم و دوباره سعی کردم بحث را به اینجا برسانم که "اونجا" که من کار می‌کنم، همه مثل من فکر می‌کنند ولی کسی شهامت گفتنش را ندارند. راننده این بار گوش داد و سعی کرد دوباره نشنیده بگیرد. از "یادگار" انداختیم توی ورودی "درکه" و من به موبایلم نگاه کردم که داشت زنگ می‌خورد و باید واکنشی نشان می‌دادم. خوبی "سایلنت" بودن همیشگی "گوشی"، همین است که خودت می‌توانی زمان تمام شدن این زنگ خوردن را تعیین کنی و من گوشی‌ را چسباندم به صورت و به "حاج‌آقا" ی آن ور خط گفتم که "ان‌شاء‌الله تا بیست دقیقه دیگه اونجام. التماس دعا" و قطع کردم و منتظر شدم که سکوت لعنتی دوباره بشکند. چند لحظه بعد راننده گفت که تا "بیست دیقه که البته نمی‌رسیم" و بعد شروع کرد درباره نیت خیر مسوولین صحبت کردن و درباره "بی‌ناموسی بعضی از این بالاشهریا" و من هم تمام تمرکزم روی حرکات صورت شخصیت جدیدم بود که باید متفکرانه اما خونسرد به حرف‌هایش گوش می‌دادم. شخصیت جدید نباید زیاد هم اطلاعات می‌داد و بنا به ماهیتش باید بیشتر ساکت می‌شد و زیرکانه گوش می‌داد و تازه زیرکی‌اش را هم باید مدام با حرکاتش، با لبخند مرموز و سردی نشان می‌داد.
  من حرفش را تصدیق کردم و با یک لبخند که به شدت سعی کردم خیلی چندش‌آور باشد تا از پس نقش بربیابم، از اوضاع و احوال و کاسبی پرسیدم. راننده اولش همان "شکر" معروف را گفت و بعد خودش ساکت شد. کمی با خودش یکی به دو کرد و تصمیم گرفت درباره ارزش کار من صحبت کند و بعد رسید به خودش که کاری که شما می‌کنید همان کاری است که ما می‌کردیم. من که سابقه اجرای چنین شخصیت قدرتمندی را که کسی مدام خودش را برای حرف زدن با او، چپ و راست کند، نداشتم سعی می‌کردم که خودم را خیلی ذوق‌زده نشان ندهم. چند ثانیه ای مکث کرد اما بعدش بی مقدمه گفت سابقه پنج سال حضور در جبهه را دارد. گفت بازنشسته اداره برق است و  بعد با سر به پاهایش اشاره کرد. یکی از پاهایش مصنوعی بود و متوجه شدم که کلاچش کنار دنده است و آن دنده کوچک کنار دنده بزرگ، همان کار کلاچ را می‌کند و آن زور زدن‌ها به خاطر سفتی این دنده خشک‌شده است که دیگر مثل سابق نمی‌چرخد. حالم از خودم بد شد و مثل سگ پشیمان این بازی احمقانه شدم.  بعد گفت که ده ماه است که حقوقش را نگرفته است. کم‌کم لحنش فرق می‌کرد و خونسردی اول ماجرا و آن لحن محافظه کارانه محو می‌شد و یک آدم عاصی و خسته با صدایی خش‌دار حرفش را می‌زد و منتظر واکنش من هم نمی‌ماند. شاید هم من برایش شده بودم سمبل یک وضعیت، سمبل تمام چیزهایی که نبود، تمام آدم‌هایی که آنجا ننشسته بودند. این بار از من اجازه نگرفت و سیگار را چسباند به لبش و روشن کرد و لابلای حرف‌هایش، پک‌های عمیق به سیگار بهمن باریکش زد. گفت من شیمیایی هستم و بعد لحنش تغییر کرد و گفت: " تخمم هم نیست که بمیرم. میبینی روزی چهل تا سیگار میکشم. دکترا گفتند این سیگار مرگ زودرسته و من واسم مهم نیست. بذار بمیرم آقا، بذار بمیرم تا بقیه زنده باشن" و صدایش عصبی‌تر شد. من گردنم کج شده بود و کف ماشین را نگاه می‌کردم و تنها کاری هم که می‌توانستم بکنم سکوت بود و لال شدن. دوست داشتم تمام شود و برویم پی کارمان. زودتر برسیم  تا این موقعیت وحشتناک که راه برگشت هم نداشت طوری به پایان برسد. اما تازه سر صحبت باز شده بود. داروهایش را دیر به دیر می‌دهند یا نمی‌دهند و هر بار باید التماس صد تا "قرم‌ساق" و "دیوث" را بکند و به هزار بدبختی دو دخترش را فرستاده دانشگاه و سگ‌دو می‌زند که خرجشان را دربیاورد. سیگار را که خاموش کرد، لحنش هم آرام شد و من که بی‌صبرانه منتظر رسیدن و پایان این داستان وحشتناک بودم، بدون آن‌که لحن و میمیک و صدا برایم مهم باشد، سعی کردم موضوع را فیصله بدهم و ریش گرو بگذارم که اوضاع اینطور نمی‌ماند و این حرف‌ها. سعی می‌کردم در چشمش نگاه نکنم.اما خودم هم دل به نقش نمی‌دادم و دیگر بخشی از یک داستان شده بودم که داشت مرا در خودش غرق می‌کرد و به کوه و سنگ می‌کوبید. محو دست‌های راننده بودم که می‌لرزید و انگشتر عقیقی که به دست‌های لرزان نمی‌آید. کمی ساکت شد و بعد عذرخواهی کرد که صدایش بلند شده است. انگار که دوباره امیدوار شده باشد و کسی سفارشش کرده باشد که "از این فرصت هم استفاده کن"، کمی آرام‌تر شد و   گفت " میتونم شماره شمارو داشته باشم. هیچ چیز نمیخوام فقط میخوام حقوق عقب افتادم رو بگیرم و یه وام میخوام واسه ازدواج دخترم. سه ماه نشده و تضمینی میتونم برش گردونم".
موقعیت‌هایی هست که در یک لحظه، تکلیفت را باید با خودت روشن کنی. در یک لحظه خیلی کوچک و در یک موقعیت که به نظر اهمیت چندانی ندارد و در مقابل آدمی که در زندگی‌ات هیچ نقشی ایفا نمی‌کند، یک انتخاب کوچک تو را به قضاوت اخلاقی مستمری درباره خودت می‌کشاند. اگر این بازی را ادامه بدهم به جای تمام ساختارها، جای تاریخ و جای جبر جغرافیایی، جای صدام و جای فلانی و بهمانی و جای گاز خردل بی شرف داخل ریه‌های یک آدم، باید از همه‌چیز شرم کنم و اگر ادامه ندهم، باید در یک لحظه نقش و داستان را مثل یک نویسنده بزرگ در یک پیچ داستانی دیگر فرو ببرم. پیچ داستانی اما گاهی خودش به داد آدم می‌رسد. گفتم راستش من هم از کارم اخراج شده‌ام  و کاره خاصی هم که نبودم، دانشجوی عدالت‌خواهی بودم که الان به خیلی از آن ارزش‌ها شک کرده‌ام و مطمئنم که آنقدر هول شده بودم و آنقدر با تپق و حرکات اضافه، این جمله‌های جفنگ را سر هم کردم که هر کسی غیر از این راننده که دوباره داشت سیگار بعدش‌اش را با دست‌های لرزان روشن می‌کرد بود مرا از ماشین بیرون پرت می‌کرد و می‌گفت: "پوفیوز، من درگیر یه داستان واقعی‌ام و جایی واسه بازی احمقانه تو ندارم". راننده نفهمید و یا فهمید و خسته تر از این بود که واکنشی نشان بدهد. هیچ چیزی نگفت. تا برسیم هیچکدام حرفی نزدیم. نزدیکی‌های مقصد یک نخ سیگار درآوردم و روشن کردم و ترجیح دادم که چشمانم به چشمان راننده نیفتد. می‌خواستم کمی بیشتر از کرایه که طی کرده بودیم توی دستش بگذارم که دستم را پس زد و گفت:"همین کافیه". من کمی جلوتر پیاده شدم تا بقیه راه را پیاده بروم و سیگار بکشم و تا زمانی که به عقب نگاه می‌کردم، ماشین سر جایش ثابت ایستاده بود. بازی‌ها و داستان‌ها همیشه آن طور پیش نمی‌روند. به شخصیت حقیری که خلق کرده بودم فکر کردم و به داستانی که چقدر خوب شخصیت را از نقطه الف، بدون مهندسی های لوس و اضافه و شکم‌سیر به نقطه ب، به آن آگاهی تلخ از خودش می‌رساند. مثلا می‌شد نتیجه بگیرم که به جای تمام آدم‌هایی که شخصیتشان را نیم ساعت اشغال کردم بروم خجالت بکشم یا این حرف‌ها. چیزی شبیه پاورقی‌های پاستوریزه و پندآموز مجلات ولی به جایش به این فکر کردم که شخصیت‌بازی واقعی در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی است که داستان از آب درمی‌آید و متاسفانه روایت، چاره ای جز مصرف کردن رنج آدم‌های واقعی ندارد. همین...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر