۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

در ذکر مصایب و فواید شرم...




شرمی که من می گویم با خجالت کمی فرق دارد. شرم یعنی تسلیم شدن در برابر واقعیت. کوتاه آمدن در برابر واقعیتی که به آدم تحمیل می‌شود. بچه که بودم، شرم مهم‌ترین ویژگی شخصیتم بود. مثلا کافی بود وسط بازی فوتبال لایی بخورم تا سرم را پایین بیندازم و پشت سرم را بخارانم و یک لبخند احمقانه بزنم و بروم ردّ کارم. مثلا کافی بود تا مشقم را ننویسم و معلم با خودکارش به میز من رسیده باشد تا سرم را پایین بیندازم و بدون چانه زدن، بساطم را جمع کنم و آماده شوم تا کنج دیوار بایستم. اصلا بچه هایی را که سرشان را بالا می گرفتند و حق به جانب دلایل احمقانه شان را می آوردند درک نمی کردم. فکر می‌کردم پررویی تلاشی بیهوده است برای فرار کردن از واقعیت. باید زمان زیادی می‌گذشت تا بفهمم که پررویی می تواند مکانیسم دفاعی موثری باشد یا به قول معروف" دست پیش گرفتن"، گاهی آدم ها را حسابی نجات می‌دهد و اصلا واقعیت را گاهی می توان با همین روش‌ها دستکاری کرد. کافی است خودت به دروغی که می‌سازی، اعتقاد پیدا کنی و طرف مقابل را هم مجاب کنی که واقعیت، خیلی هم همانی نیست که همان اول به چشم می‌خورد. با چشمان خودم می دیدم که بین من شرمنده و همکلاسی "پررو" که هر دو به یک اندازه با واقعیت مشق ننوشتن درگیریم، آن کسی که زودتر شرمنده می شود همان کسی است که باید تا آخر کلاس، گوشه دیوار بایستد. این بود که به مرور زمان، کمی در این میزان پذیرش واقعیت اولیه تجدید نظر کردم و یاد گرفتم که کمی هم طلبکار و پررو باشم. مثلا وقتی معلم بگوید:" عنتر، کل عیدو وقت داشتی که این ده تا مساله رو حل کنی و دست خالی اومدی" سرم را به زور هم که شده بالا نگه دارم و بگویم:" عید که واسه مساله حل کردن نیست. عید واسه استراحت کردنه". می دانستم که شاید باز هم به خاطر مشق ننوشته جریمه بشوم اما اقلا معلم را یابویی برنمی دارد که خیلی هم با من مثل یک متهمِ شرمسارِ اعتراف کرده، برخورد بکند و سر و ته ماجرا زودتر هم می آید و بعد کمی فحش خوردن می روم ردّ کارم. 
آدم که شرم را بشناسد، واقعیت را سریع بپذیرد، آدم که سریع با چیزی که آن وسط دیده می‌شود کنار بیاید، لازم نیست که دروغ هم بگوید، لازم نیست که مدام هی برای خودش نقش خلق کند و برای نقشش سناریو بنویسد و لازم نیست که دائم سرش را بالا نگه دارد و خدایی نکرده آرتروز گردن بگیرد. اما اینطوری آدم ها هم یابو ورشان می دارد که روی گردنش افسار بزنند و بتازند و گاهی دو پایشان را اندازه شانه آدم باز کنند و بعد... آدم مجبور می شود کم‌کم قوانین کشتی را وارونه کند و وقتی به خاک رفت، برای خودش امتیاز در نظر بگیرد و بعد هم باور کند که چند امتیاز جلو افتاده است. این راه و روش مناسبی برای شرمسار نشدن است. کم کم یاد می گیرد که چطور داور را هم مقهور نگاه خودش کند. تماشاگران را مجذوب نقشی که برعهده گرفته کند و آنقدر ادای برنده ها را درمی آورد تا آخر سر همه می پذیرند که او یک برنده واقعی است. برای تمام این ها لازم است که شرم را از پا دربیاورد. بپذیرد که دیگران او را چنان می بینند که او خودش را دیده است و صداقت اگر هم چیز خوبی باشد، تا جایی خوب است که شرمساری ابدی از آدمی نسازد و اگر آدمی بخواهد در برابر واقعیت کرنش از خود نشان بدهد، باید که شرمساری ابدی باشد و بازنده‌ای دائمی. دلیلش مشخص است. واقعیت آنقدر ابعاد گوناگون و پیچیده دارد که در مواجهه با آن، آدمی همیشه قصورش را، ضعفش را، مسوولیتش را حتی به اشتباه و توام با وهم دریابد و در برابرش احساس همیشگی ضعف و گناه داشته باشد. اما آدمی که حس شرم را کشته باشد می‌تواند به آدم ترسناکی تبدیل شود. آدمی که بی محابا به خودش و به دیگران دروغ می گوید و واقعیت را به رسمیت نمی‌شناسد و در توهمی عمیق فرو می رود و ارتفاع حقیر نردبامی را باور می کند که از چوب ساخته نشده است، بلکه پله هایش ابری است.آدمی که محکوم است که همیشه چندفرسنگ بالاتر از سطح زمین زندگی کند و آرام آرام با واقعیت زمین و زندگی بیگانه شود.
  زندگی پدیده نسبتا سخت و البته شدیدا پیچیده‌ای است. همیشه باید در میانه‌ها جایی برای ایستادن پیدا کرد. جایی میان شرم و بی‌شرمی... میان کرنش محض در برابر واقعیت و دستکاری بی‌حساب و کتاب در آن، میان اعتماد به نفس و نفرت از خویش... باید جایی برای ایستادن در میانه های مرزهای‌ اخلاقی پیدا بشود... مرزهای نامریی و سیالی که در موقعیت‌های مختلف، کم‌رنگ و پر‌رنگ می شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر