خانه ما ورودی 13 بود. بلوکهای فاز 3 هر کدام
16 ورودی داشتند.بعضی ورودیها 12 طبقه بود مثل ورودی ما و بعضیها 9 طبقه و بعضی
هم 5 طبقه. برای اینکه از آنجا برسی به "معلم شهید"، باید از کنار چند
ورودی رد میشدی، از پلهها پایین میرفتی تا به خیابان اصلی فاز 3 برسی. یک
خیابان پهن که دو طرفش ساختمانها بودند و یک طرفش به دیواری میخورد که اکباتان،
جهان ما را از آپادانا که جهان دیگران بود جدا میکرد و یک طرفش به خیابان اصلی
اکباتان میرسید. سر فاز که میرسیدی، انگار به مییدان اعزام بچه محصلها رسیده
باشی. کلی بچه محصل میدیدی که در توقفگاه بین مغازهها نشسته بودند. صبحها شیرکاکائوی
پاکِ شیشهای بود و کیک "اکباتان"، کیکِ جهان خودمان. که بیشتر از همه
دست بچهها میدیدی. بعد هر کسی مسیر خودش را پیدا میکرد. دخترهای دبستانی میرفتند
آن طرف خیابان که منتظر سرویسشان شوند و پسرهای دبستانی دو دسته میشدند. ما آن
دستهای بودیم که میرفتیم سمت "معلم شهید". آن دستهایها میرفتند آن
طرف خیابان که قاطی دخترها بروند فاز 2 و
آنیکی دبستان جهانمان. از سر فاز تا مدرسه، 5 دقیقه هم راه نبود. قدمزنان
میرفتیم تا برسیم به مدرسه و در راه رفتن بچههای خوابآلود و گیج، حوصله حرف زدن
نداشتند و زیاد هم بالا و پایین نمیپریدند. روبروی مدرسه، مسجد بود و یک دکه
روزنامهفروشی که بچههای دبستان "معلم شهید" گذرشان به هیچکدام نمیافتاد. ما، بچهدبستانیهای
جهان بزرگمان، از کلاس اول درهم و سوا، پخش میشدیم بین کلاسها. بین 3/1 و 3/2 و
3/3 تا مثلا سه و ده و بعد کلاس چهارم و پنجم و همین شعبهها تا دبستان تمام شود.
ما صبحیها بودیم و بعد از ما سر و کله ظهریها پیدا میشد که به خدا آنها بودند
که آدامس میچسباندند به میزها و کثافت دماغشان را میکشیدند به زیر میز و حتی از
ته کلاس صدا درمی آوردند. به خدا ما نبودیم خانم. زنگ آخر که میخورد اگر فوتبال
بود که باید سریع خودمان را به زمینهایی میرساندیم که چند تایی بیشتر نبودند و
ممکن بود اگر دیر برسیم اشغال شده باشند و اگر دعوا بود، باید تا تمام نشده و
برنده از روی زمین بلند نشده و لگد آخر را نزده خودمان را میرساندیم سر صحنه.
ما،
بچههای دبستانی "معلم شهید"، همگی با هم عازمِ "جابر بن
حیان" میشدیم در آنسوی جهان، یعنی فاز 2. سوار اتوبوس میشدیم و بلیطهای
ده تومانیمان را از جیبمان درمیآوردیم و برای صندلیهای خالی خیز برمیداشتیم. سبیلهایمان
که سبز میشد، یعنی داشت خبرهایی میشد و فحشهای تازه آموخته داشت زمینه واقعیاش
را پیدا میکرد. داشت با صداهای دورگه شده خودش را فحشتر میکرد و مشتها داشت
مشتتر میشد. سوم راهنمایی که میرسید، ما دیگر راه مدرسه راهنمایی دخترانه را
بلند بودیم. محض احتیاط بد نبود سبیلهای مزاحمِ نرمی که ممکن بود کار دستِ آدم
بدهد و بساط خنده دخترهای منتظر اتوبوس را فراهم کند، بزنی و خودت را خلاص کنی.
حالا دیگر چیزی به جز فوتبال و دعوا مهم شده بود. کمکم کفشها و شلوارها، موهایی
که تنتنی پایین میآمد و یک مرتبه بالا میرفت و دور خودش با کتیرا میپیچید مهمتر
شده بودند. داشتیم با هم فرق میکردیم. کمکم هرکدام "من"ی میشدیم در
کنار باقی "من" های جهان کوچکتر شده اطرافمان، "اکباتان".
دبیرستان یعنی آغاز نوجوانی. همکلاسیها همان
همکلاسیهای دبستان هستند اما همه عوض شدهایم. ما بزرگ شدهایم و من تلاش میکنم
از تمامشان بزرگتر باشم. باید بزرگی کرد. سر کلاس صدای گاو درآورد، نمکهای یددار
را خرج استفاده از دیالوگهای مهران غفوریان سر کلاس کرد و تمام شجاعتی که یک آدم
بزرگشده دارد را باید صرف کشیدن سیگار در توالتهای بدبو و کثیف و همیشه خرابِ
"شهید عموییان". بزرگی یعنی همین. بهترین سالهای زندگی از راه رسیدهاند.
من اما این را نمیدانم. هیچکدام از ما این را نمیداند. شهید عموییان کمی آنطرف
تر از "معلم شهید" است و آداب و مناسک رفتن و آمدن تنها کمی تغییر کرده
است. مراسم صبحگاهی سر فاز، صرف پسند کردن، صرف عاشق شدن میشوند و مراسم بازگشت
صرف آداب عاشقی. بیست دقیقه پشت ورودیهای خلوت بلوک مجاور مسجد و نگاه نگرانی که
همزمان هم باید درگیر ساعت باشد و هم بسیجیهای ماجراجوی همسن و سال خودمان و هم
چشمها و دستهای معشوق. کمکم سیگاری شدهام. جهانوطن شدهام و وطن را که
آپارتمانی در طبقه 5 است و هموطنان هراسانشده را هر روز به قصد تکان دادن جهان ترک
میکنم. با قوانین موضوعه ملیمیهنی درگیر میشوم و ساعات عبور و مرور را نقض میکنم.
بوی سیگار دستهایم را شمشادهای بلند محوطه اکباتان از بین نمیبرند. بوی دهانم را
حتی آدامس شوک تغییر نمیدهد. ما جهان را زندگی میکنیم. همهچیز در خور بزرگانی
است که ماییم. فحشها، عشقها، دعواها، لباسها و حتی مرگ. ما زودتر از تمامشان،
تمام همسن و سالانمان بزرگ شدهایم. ما خیابانها را متکبرانه فتح میکنیم. سر فاز
را فتح میکنیم. پشت ورودیها را فتح میکنیم. مغازهها را فتح میکنیم. پاساژ را
فتح میکنیم و جهان را که هنوز همان اکباتان است در تسخیر خودمان مییابیم. این
است که با ما مانند بزرگان رفتار میکنند. پدر، مادر، پلیس، ناظم، بسیج و حتی
معشوقهایمان... همه پذیرفتهاند ما بزرگ شدهایم وگرنه اصراری نخواهند داشت که
واقعیت جهان را کمکم برایمان برملا کنند. ما به باور خودمان زودتر از دیگران سیگار کشیدهایم،
زودتر از دیگران عاشق شدهایم و زودتر از دیگران تنهایی پشت ورودیها بغض کرده و
قدم زدهایم. ما زودتر از دیگران مشروب خوردهایم و از دست بسیجیها فرار کردهایم
و زودتر از دیگران، خودمان را با دستانی با بند کفش بستهشده دیدهایم. ما فکر میکنیم
اینجا انتهای جهان است و تمام زندگی همین ماجراجوییهای بزرگمان است و ماجرا چیزی
جز همین بازیهای منظم زندگی نیست. ما جهان را که همان اکباتان بود به اسم خود میزنیم.
لاکپشتهای بازیگوشی که به سوی اقیانوس میدوند و سرود میخوانند نمیدانند که از
این هزارهزار، تنها صد نفر به ساحل میرسند. این است که کمکم زندگی صورت دیگرش را
نشان میدهد. آن سویه ترسناک بزرگسالبازیِ ما کمکم خودش را به صورتمان میکوبد: واقعیت...
قبل از اینکه به دریا برسیم، یک نفر با موتور در جاده چپ میکند و یک نفر با سرنگی
در دستش، پشت ورودی جان میدهد. یک نفر از ما با قانونگذاران خانگی دعوا میکند و
به پشتبام میرود و از دوازده طبقه خودش را پایین پرت میکند و وسط پریدن است که
میفهمد همهچیز دروغ بودهاست و جهان هنوز فتح نشده است. کمکم ما خودمان هم با
خودمان مثل بزرگها رفتار میکنیم. این است که جای مشتها را چاقوها میگیرد و جای
دوچرخهها را موتورها. آن دوچرخه بازی با دختران تازهرسیده پشت ورودیها میشود
تلاش بیوقفه و نفسگیرِ گلادیاتورهایی با شلوار بگی، با کتانی بسکتی و با موهای
چسبیده به سر . چیزی بزرگ تغییر میکند. وقتی پول توجیبی برای خارج شدن از جهانِ
بزرگمان و دیدن شهر کافی نباشد، وقتی برای قلیان کشیدن و برای خریدن هفتگی زهرماری
و حشیش چیزی کم بیاید، جهان واقعی متولد میشود. "ما" را پول تکهتکه میکند
و دوستیها طعم واقعیت میگیرند.
امروز
قرار است به خاطر کودتای خزندهای که در وطن کوچکمان صورت گرفته، از جهان خداحافظی
کنیم. تیرماه است و دو ماه مانده تا حسابم را با سوم دبیرستان تصفیه کنم. یک فاتح
دنیا هیچوقت به چیزهایی کم اهمیتی مثل درس فکر نمیکند. اما گویا پدر و مادر
فاتحان دنیا طور دیگری فکر میکنند و دست به کودتا میزنند. غمگین پشت ورودیها
قدم میزنم. هنوز با خودم سایه سنگین یک شکست عاشقانه را حمل میکنم. اولین شکست
عاشقانه... سیگار میکشم و به فکر دستهایی که بو میگیرند نیستم. به بچهها میپیوندم
که پشت شمشادها که حریم امن فاتحان جهان است، مشروب میخورند. اواسط کار خداحافظی
میکنم و از بهترین رفقای جهان که تا چند روز قبل فکر میکردم تا آخر کار جهان در
کنار همیم خیلی ساده خداحافظی میکنم. نمیدانم که بعضی از آنها را هرگز نخواهم
دید و تقریبا همهشان روزی اینقدر بیاهمیت میشوند که برای به یاد آوردنشان باید
ساعتها با مغزم کلنجار بروم. سوار کامیونی میشوم که اساسِ فاتحی کودتازده را به
جهانی ناشناخته حمل میکند. اولین بار آنجاست که میفهمم مهاجرت درآغاز ترسناکترین
و غمانگیزترین پدیده دنیاست و شاید هم تا آخر همینقدر ترسناک و تلخ باقی بماند.
از خیابان اصلی جهانمان عبور میکنم و به استقبال پایان جهان میروم. من در این
جهان، ادیسهوار به دنیا آمدهام، زندگی کردهام، رشد کردهام، عاشق شدهام،
جنگیدهام، دوستی کردهام و اکنون میمیرم و به جهان دیگری منتقل میشوم. جهانی که
مدام خودش را به خاطر جهانی تلختر، جهانی بزرگتر، ترسناکتر کنار میکشد. جهانی
که در مسیری بیانتها سختتر، پیچیدهتر و بزرگتر میشود.
امشب
دوازده سال از آن روزها گذشته است. من بیست و هشت سالهام. پشت فرمان نشستهام. وارد خیابان اصلی اکباتان شدهام. خیابان همان
است که بود. ساختمانها سر جایشان هستند با همان آرایش. اول یک ساختمان پنج طبقه،
بعد نه طبقه و بعد دوازده طبقه. مانند تمام ساختمانهای فاز 1 و 3. از کنار ورودی
فاز 3 عبور میکنم و چیزی هست که مرا از نزدیک شدن بیشتر به فاز 3 میترساند.
بلوار اصلی جهان سابق ما همان است که بود. چند دوربرگردان اضافه شده است و میدانها
و خیابانها اسمدار شدهاند. تعداد ماشینها بیشتر شده است و خطکشی و چراغگذاری
شدهاند خیابانها. دبیرستان شهید عمومیان و دبستان معلم شهید سر جایشان ایستادهاند.
دکه روزنامه فروشی که اولین روزنامه
"خبر ورزشی"، "آفتابگردان"، بعدها مجله فیلم و حتی "پیام
امروز" را از آن میخریدم هنوز سر جایش است و مسجد به همان بزرگی است و حس میکنم
کمی بزرگتر هم شده است.اما آدمها طور دیگری شدهاند. انگار انتظار داشته باشم که
همهچیز دست نخورده باقی مانده باشد و آدمها همان باشند و لباس پوشیدن و راه
رفتنشان همان. همه چیز اما تغییر کردهاست. جهان کوچک ما در جهان بزرگ ادغام شدهاست.
تهران بزرگ، اکباتان کوچک ما را که دیوارهای بتنی از تمام جهان جدایش میکرد خورده
است. این فقط یک احساس است. اما من فکر میکنم واقعیت چندان از احساس من دور نیست.
واقعیت مگر چقدر از حواس من معتبر تر است؟ پارک میکنم و منتظر دوستم هستم. در
خاطرات فرو رفته ام و تقلا میکنم همهچیز را به یاد بیاورم. باید بیابمشان. آدمها
را باید از تونلهای بستهشده و ریزشکرده حافظه بیرون بکشم. باید تمام آن دخترها
را که عاشقشان بودم، تمام قرارهای پشت ورودیها، مشروب خوردن پشت شمشادها، تمام آن
اولینهای مقدس، اولین رفاقتها، اولین مستیها، اولین نشئگی سیگار را باید پیدا
کنم. باید چیزی را بیابم که مرا به این تونل زدنها و به این سفرهای ذهنی کشانده
است. چیزی که بوده است و امروز نیست. امید را و تمام آن خوشباوریها را باید به
چنگ بیاورم و خودم را دوباره فاتح جهان ببینم. باید تا از چنگم نرفته، همه را
روایت کنم. یک نفر به شیشه میزند. جا میخورم. راننده اتوبوس جلویی است احتمالا.
میپرسد: "جعبه آچار داری داداش؟ ماشین خراب شده..." به جهان
واقعی بازمیگردم. چیزی خراب است و باید آن را تعمیر کرد. نه با خیال... با
آچار... آچار ندارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر