۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

ایستگاه بی تمام



آدم وقتی هنوز ده سالش نشده، خیلی حواسش به واکنش‌های دیگران نیست. همه‌چیز را صریح تر می‌فهمد. ما هم نمی‌فهمیدیم که خانم نادمی متوجه خنده‌های زیرزیرکی ما شده است و سخنرانی‌اش هم برای همین است. خانم نادمی ناظم ما بود و خانه‌اش هم توی بلوک خودمان بود و گاهی با سرویس بچه‌ها برمی‌گشت. هروقت اتوبوس راه می‌افتاد از بچه‌ها می‌خواست بلند "حمد" و "سوره" بخوانند و ما هم که بازیمان می‌گرفت مسابقه داد زدن راه می‌انداختیم و کله‌هایمان را با "ایاک نعبد" که دادش می‌زدیم بالا و پایین می‌بردیم. کیف می‌کرد. درست مثل ناظم‌های تلویزیون بود که لبخند مومناه می‌زنند و بچه‌ها را تشویق می‌کنند. وقتی می‌رسیدیم قبل از اینکه پیاده شود، چشم‌هایش را می‌بست و دوباره شروع می‌کرد "حمد و توحید" خواندن و بسم‌الله ماجرا را دو بار می‌گفت. تمام که می‌شد چشمهایش را باز کرد و راه می‌افتاد. امینی می‌گفت خانم نادمی سر ایستگاه که اتوبوس دوباره راه بیفتد، یک بار حمد و توحید می‌خواند و وقتی پیاده شود، دو بار می‌خواند و ما پشت سرش ادایش را در می آوردیم. ادای تکان دادن سر و بستن چشم‌هایش را و بلند می‌خندیدیم. یادم نیست که چه شد و چه اتفاقی افتاد که گوشه‌ای گیرمان آورد و سخنرانی‌اش را شروع کرد. خیلی اهل حرف زدن و سخنرانی کردن نبود. داد و بیداد می‌کرد یا بی‌صدا گوش می‌پیچاند و دفتر انضباطیمان را خط می‌زد. توی اتوبوس همه را ساکت کرد. گفت وقتی آدم میخواهد کاری را شروع کند بسم‌الله می‌گوید. ادامه داد بهترش این است که بعدش حمد و توحید را کامل بخوانید. خودش رفت سر اصل مطلب. گفت" ما همیشه باید بسم‌الله بگوییم. تا خدا نخواهد هیچ‌کاری تمام نمی‌شود. بنده خدا فکر می‌کند که چیزی تمام شده اما هیچ‌چیزی تمام نشده است. فقط خدا می‌داند کی چیزی شروع می‌شود و کی تمام ‌می‌شود. مثلا وقتی رسیده‌ایم شما فکر می‌کنید رسیده‌ایم اما از کجا معلوم که همین الان بلایی سر تک‌تک ما نیامده باشد. وقتی فکر می‌کنید یک چیزی تمام شده است، اگر خدا اراده کند اتفاقی برایتان می‌افتد و می‌فهمید هیچ چیز تمام نشده است. هیچ چیزی نه شروع شده است و نه تمام. فقط خدا این چیزها را می‌داند" شاید کلمات همین‌ها نبودند اما باور کنید تک‌تک جملات را به خاطر سپرده‌ام. آنقدر برای ذهن ده‌ساله ای که تاب این همه پیچ و تاب را ندارد، منطق این جملات درک ناشدنی بود که چند شب به معنایشان فکر کنم و بعد ابهامشان، ماندگارشان کند. اولین شک‌های زندگی، فراموش نشدنی‌ترینها  هستند. طوری حرف زده بود که حرفهایش را همان ذهن ده‌ساله کنار انواع و اقسام سخنرانی‌های زنگ دینی و قرآن نگذارد. این بود که یادم ماند... چیزی، آشفتگی شاید یا نوعی لکنت در حرف‌هایش بود که حتی قیافه‌اش را فراموش نکنم. چشم‌های درشت رنگی‌اش که در سورت بی‌حسش نگاه ما را از دست نمی‌داد و دست‌هایش که کمی بیشتر از معمول تکان می‌خوردند. بزرگتر که شدم، این جملات نه سحری داشتند و نه ابهامی... رسوبات دینی یک زن سنتی مسلمان بودند که بنا به وظیفه‌ای شرعی به کودکان انتقال می‌یافتند...
  اما امروز طور دیگری فکر می‌کنم جای دیگری را می‌بینم و چشمهایش و دست‌هایش را که در هوا بی قرار تکان میخورند را طور دیگری به یاد می‌آورم. شوهر خانم نادمی مفقود الاثر بود. اصلا از همانجا بود که اولین بار با معنای تقیل و ترسناک "مفقود الاثر" آشنا شدم. لابد کسی برایم به زبانی ساده توضیح داد که مفقود الاثر کسی است که روزی بلند می‌شود می‌رود به جنگ و بعد کسی دیگر نمی‌فهمد که او بازمی‌گردد یا بازنمی‌گردد؟ زنده است یا مرده؟ روزی دوباره از همان خیابان‌ها به خانه بازمی‌گردد یا چه‌ می‌دانم... کسی امس زن کسی که مفقود الاثر شده است را چیزی نگذاشته بود. برای همین من هنوز او را خانم نادمی به یاد می‌آورم. او یاد گرفته بود چگونه باید منتظر بازگشتی قریب الوقوع باشد. چگونه خانه‌اش را مثل "خواهر" در "بوی پیراهن یوسف" چراغانی نگه‌دارد. چگونه با امر نزدیک به محال زندگی کند. چگونه ده سال بعد از تمام شدن جنگ به فرزندانش بگوید که پدر روزی به خانه بازمی‌گردد. لابد یاد گرفته بود که از کدام پنجره به محوطه بیرون نگاه کند، سراغ کدام نهاد برود، سراغ چه کسی را بگیرد، کدام دعا را بخواند، کدام قسمت قرآن را صد بار دیگر تا صبح برای خودش تکرار کند. او تمام این‌ها را یاد گرفته بود و من مطمئنم که هیچ‌وقت فکر نکرده بود که فراموشی را هم تمرین کند. او یاد نگرفته بود که چگونه همه‌چیز را برای همیشه تمام کند؟ او یاد نگرفته بود که بیشتر از این‌ها به واقعیت، به آن حجم پرچگالی کابوس که بیرون چشمانش محکم ایستاده است ارزش و بها بدهد؟
 او در تعلیقی ابدی روز و شب‌هایش را می‌گذراند و معنای زندگی را از همین تعلیق بیرون می‌کشید. "جسد" شوهرش، پلاکی یا هر نشانه‌ای از مرگ، تنها عنصر رهایی‌بخشی بود که او را از این تعلیق فرساینده و ترسناک نجات می‌داد. تعلیق، بستر رشد ترسناک ترین شمایل امید است. امید نیمه‌جان و درنده‌خو در چنین موقعیت‌هایی با آدمی می‌ماند و مثل خوره روحش را فلان و بهمان... مثل موریانه تمام ستون‌های روان یک آدم منتظر را می‌جود. با این حال هیچ بعید نبود که بعد این همه سال، اگر کسی جنازه شوهرش را، تصویری از مرگ را، از پایانی قطعی، همان اراده خدایی که او از آن حرف می‌زد را نشانش می‌داد او کار خودش را تمام نکند. او خودش را در گرداب تروماتیکی که در روحش ایجاد شده، رها نکند و فرو نرود.   
 آدمی به امید زنده است؟ نمی‌دانم. گاهی هم نا‌امیدی، قطعیتی به معنای خیلی از چیزها می‌بخشد. نا امیدی گاهی تکلیف خیلی چیزها را روشن می‌کند. آدمی می‌فهمد که باید با فقدانی ابدی، با حضوری نیم‌بند یا حضوری عذاب‌آور کنار بیاید و راحت‌تر تصمیمش را می‌گیرد.
 خانم نادمی راست می‌گفت. او از واقعیت زندگی خودش سخن می‌گفت. هیپ انجامی در کار نیست... هیچ پایانی وجود ندارد. درست جایی که فکر می‌کنی همه‌چیز تمام شده اس چیزی شروع شده است. درست وقتی که فکر می‌کنی شروعی دوباره در کار است، چیزهایی در حال تمام شدن هستند. نه چیزی کامل شروع می‌شود و نه چیزی کامل به پایان می‌رسد. تنها پایان واقعی، مرگ است... مرگ سوژه... مرگ شیء... مرگ آدم‌ها... مرگ هیچ تعلیقی را نمی‌پذیرد. اگر این پایان قطعی را از آدم‌ها دریغ کنند، اگر روایتی پایانی نداشته باشد، نه آغازی در کار خواهد بود و نه انجامی... خانم نادمی راست می‌گفت باید سر هر پیچ، انسان مومن حمد و قل هوالله بخواند که همه‌چیز درست در همان لحظه که تمام می‌شوند شاید شروع شده باشند. انسانی که شانس ایمان را از دست داده‌است هم باید به جایی دور خیره شود تا فقدانی را بیابد که هرلحظه بی‌قرار ترش کرده‌است. نمی‌دانم خانم نادمی هنوز زندگی‌اش درگیر همان روایات ناتمام است یا نه؟ نمی‌دانم که واقعیت، برگ برنده‌اش را در هیات یک پلاک، چند استخوان، یا هر چیزی برایش رو کرده است یا هنوز موقع راه افتادن و رسیدن اتوبوس به ایستگاه، فکر می‌کند هیچ‌چیزی نه شروع شده و نه به پایان رسیده‌است؟ برای این‌که متن"مین استریم" نشود، آن جمله معروف "درباره الی" را نمی‌نویسم و به جایش جمله اصلی مارکس را نقل می‌کنم: "یک پایان وحشتناک بهتر از یک وحشت بی‌پایان است". پایان وحشتناک این سه کوهنورد هم همین روزها باید از راه برسد... خدا کند که زودتر اجساد سه کوهنورد را برای مادرشان بیاورند... انتظار و تعلیق همه‌چیز را مخدوش می‌کند، حتی امید، حتی مرگ، حتی آدم، حتی روایت را...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر