۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

کهنه سرباز...

  لابلای لیوا‌ن‌هایی که در این روز شکسته‌اند راه می‌رود و دمپایی برمی‌دارد و می‌اندازد جلوی پای من. «پات رو شیشه نره». می‌رود زیر آب دو روز مانده را روشن می‌کند. همه‌چیز در این اتاق مانده شده است. مشکلِ بدنِ آدم زنده این است که تا زنده است مانده نمی‌شود، حتی اگر از مرگِ چیزی درون بدن ماه‌ها گذشته باشد. می‌نشیند روبرویِ من. سیگار تمام شده است، مثل چای که تازه می‌فهمد تمام شده است. مانند چیزهای دیگری که برای یک کهنه‌سرباز تمام شده‌اند. هیچ دلیلی نمی‌ماند که «کهنه‌سرباز» بعد از بازگشت از میدانِ رزم با تن و بدنی زخمی، با روحی پاره‌پاره‌شده که تکه‌هایش هر کدام در گوشه‌ای از تاریخ جای مانده‌اند از خانه‌اش به خیابان‌های جذامیِ یک شهرِ بیش از حدِ تحمل، زنده قدم بگذارد. عکس‌های روی میز و روی دیوار، قطعاتی از تاریخ هستند. پرتره‌ای خط‌خطی از «میرحسین موسوی» و چند لوح تقدیر. حکم سال‌ها زندان را قاب گرفته و گذاشته گوشه میز. مثل مدال‌های یک سرباز شجاع که به تنهایی ده سرباز ویتنامی را سربریده و حالا در آسایشگاه روانی، مدال‌هایش را از گردنش درنمی‌آورد. به دیوار نگاه می‌کند. آیفون کنده‌شده از دیوار که ارتباط بیرون اتاق را برای همیشه با این داخل مخدوش می‌کند.  کهنه‌سرباز سیگار روشن می‌کند و آن آهنگ را که من دوست ندارم پخش می‌کند. محسن چاوشی با آن صدای سوگ‌زده می‌خواند. احساس می‌کنم حالا بیشتر از قبل ترانه را دوست دارم. ترانه باید همین کار را بکند. قرار نیست فقط به کار اعتبار نمادین شنونده‌اش بیاید. ترانه تمام نشده است. می‌زند زیر گریه و شانه‌هایش آرام آرام می‌لرزند. به آتشِ روشنِ زیرِ کتری نگاه می‌کند که می‌سوزد و گرما می‌دهد به اتاقی که سرما تمامِ روزنه‌هایش را نیز پوشانده است.
  «کهنه‌سرباز» حرفی ندارد که بزند با آدم‌ها. آدم‌هایی که این زندگی را دوست دارند و همگی در اقدامی مشترک تصمیم گرفته‌اند در جواب هر پرسش بی پاسخی و هر لکنتی، اشاره کنند به جمله‌ای از یک بیانیه او. «تنها زندگی است که دائمی است». بله! آری‌گویی به وضعیت می‌شود «آری‌گویی به زندگی» که نیچه به منظور و قصد و معنای دیگری از آن سخن رانده بود. شهر جایی برای کهنه‌سربازها نیست. زندان بیش از هر چیز، بناست از سربازان در برابر شهر محافظت کند. زندان قرار است رویاها و کابوس‌های زندانی را از گزند واقعیتی مرگبار در امان نگه‌دارد. وای از روزی که زندانی سیاسی به خانه بازمی‌گردد و خانه، خانه دیگری است. آدم‌هایی که هر کدام دچار به وضعیتی فلاکت‌بار، تصمیم گرفته‌اند همدستِ وضعیت و روزگار، همه‌چیز را فراموش کنند چگونه باید کهنه‌سربازانِ نبردِ آن سال را به ذهن بسپرند. «قوی باش. دست بردار از این لج‌بازی کودکانه». «قوی باش» اسم رمز «تن بده به بقا در برابر فنایی که گزیده‌ای در راهِ رویاهایت» است. این دو جمله که مدام از تراپیست و روانپزشک و دوست و آشنا و بازماندگان مدام در صورت‌های فرمی مختلف تکرار و تکرار می‌شوند کهنه‌سربازان را دعوت به زیستن در شهر می‌کنند. شهرِ کودتازده با انبوه مردگان و اشباح  تباهی خود را از برابر چشمانِ این زندگانِ بقاگزیده پنهان می‌کند. تنها می‌مانند خانه‌به‌دوش‌ها، کارتون‌خواب‌ها، معتادها‌‌، کهنه‌سربازان و دیوانگان که در این صفِ شادی و زندگی و سازشِ جمعی جای نمی‌گیرند. اینان هستند که اشباح تباهی یک‌لحظه در خیابان تنهایشان نمی‌گذارند. هرگز کشتگان و اعدام‌شدگان رهایشان نمی‌کنند. حتی اگر هزاران هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، تن داده باشند به تبعید، ارواح خاوران، ارواح کشتگانِ زیر پلِ کالج و کهریزک، صداها و فریادها، رویاها و طناب‌ها، هرگز تنهایشان نخواهد گذاشت. آن‌ها صلیبی هستند بر دوش یک کهنه‌سرباز جنگِ آرمان و واقعیت. این است که هر روز به صف دیوانگان و مردگان اضافه خواهد شد. این است که وقتی کسی دچارِ این عارضه شد، هرگز حالش کنارِ وادادگان و برندگان خوب نخواهد بود. چه فایده اگر مانند ساعدی جهنمش را بیندازد روی کولش و با خودش ببرد پاریس. پاریسِ وادادگان و برندگان، هرگز پاریسِ ساعدی نخواهد شد. این را همه کهنه‌سربازهای از نبرد بازگشته می‌دانند که دیگر در این زمین بهشتی وجود نخواهد داشت.  
می‌گوید:«از تنهایی می‌ترسم. حیف. حیف». کسی از تنهایی می‌ترسد هرگز نمی‌تواند کار خودش را تمام کند. کسی که از تنهایی می‌ترسد هرگز نمی‌تواند قلعه‌ای ایمن بسازد برابر شهر و وضعیت و ویرانیِ این واقعیتِ هولناک. نمی‌تواند کلک خودش را بکند. می‌گوید:«سرطان... سرطان علاجه. شاید روزی که بمیری سرت روی شونه کسی باشه که به حالت ترحم کرده باشه. اما خودکشی... نه... تنهایی ترسناکی داره». کهنه‌سربازان نه می‌میرند و نه زنده می‌مانند. گاهی اوقات خودشان کلک یکدیگر را می‌کنند تا از زخم‌های تلنبارشده روی مغزشان رها شوند و گاهی هم اینقدر بد زندگی می‌کنند تا مرگشان زودتر از راه برسد.
 بازجو بهتر از هر کسی راز زندگی سربازانِ رهایی را می‌فهمد. حینِ بازجویی متوجه می‌شود که زندانی از کدام جنم است. بعد از آزادی از زندان می‌رود در انبوه سردارانِ غنایم‌برده جنگی می‌ایستد و در استودیوها و در میهمانی‌ها تمامی تریبون‌ها را فتح می‌کند و یا کهنه‌سربازی می‌شود گوشه‌نشین که نور پنجره هم آزارش می‌دهد. بازجو این را خوب می‌فهمد و نهایت همکاری را با زندانی می‌کند. این همان کاری است که روان‌پزشک‌ها با بیمارانشان انجام می‌دهند. نهایت تلاش برای برهم زدن پیوند میانِ روح و بدن.
می‌گویم:«بنویس». بعد فکر می‌کنم چه حرف احمقانه‌ای. بنویسد که چه بکند؟ ستاره شود؟ کتاب چاپ کند و رونمایی بگیرد. چه چیزی را لابلای کلمات بفروشد؟ به چه کسی بفروشد؟ جوابش را گوش نمی‌دهم. در ادامه می‌گویم:«شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد». نوشتن نمی‌خواهد. تو زندگی کن. یک نفر پیدا می‌شود که بنویسد و کاسبی‌ این دردها را بکند. تو بمان و به رویاهایت خیره شو که منجمد شده‌اند بر دیوار. بمان و مانند سربازان از خاطرات جنگ برای باقی کهنه‌سربازها بگو. برای هم شعر بخوانید. برای هم قصه بگویید. درد دل کنید. از شهر بگویید. از ناکامی‌ها بگویید. بهانه بتراشید. فقط کهنه‌سربازها این حرف‌ها را می‌فهمند. آن بیرون در شهر، آن آدم‌ها، فقط در اوقاتی که تجارت نمی‌کنند وقت دارند قصه بخوانند. حتما هم باید انتهای هر روایت بنویسی:«این قصه ساختگی است. این آدم‌ها واقعیت ندارند». این قصه واقعیت ندارد. این تاریخ ساختگی است. شما واقعیت دارید با مشکلات و راهکارهایِ همیشه آماده‌تان که به کارِ ادامه دادن و بقا می‌آید.

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

هی پانته‌آ! کجایی؟

هی! پانته‌آ کجایی؟
مارسل دسایلی فیلسوف معاصر و نویسنده آثاری مانند «از باتای تا بلانشو»، «فراساختارهای سوژه متلاشی در  رویکردهای پیش‌رونده از وضعیت»  در گروه «خانواده دسایلی» در تلگرام نوشته است:«بسیجی موتورسواری که باتوم توی فرق سرت بزند را می‌توانی تحمل کنی اما بسیجی که با لبخندی مومنانه بخوهاد برایت لطیفه بگوید را هرگز». خلاصه من از سر کار رسیده‌ بودم خانه و بنا به عادت که می‌افتم روی کاناپه و کنترل به دست کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم رفتم سراغ مناسک هرشبی خودم. اما  آنتن‌ جهتش به هم ریخته و بساط ماهواره جمع شده بود. مناسک را که نمی‌شود به این راحتی‌ها کنار گذاشت. مگر «محمود توله‌سگ» و «مزدک ساب‌زیرو» بچه‌معروف‌های اکباتان، می‌توانستند بی‌خیال عزاداری‌های این شب‌های عزیز را شوند که من بی‌خیال مناسک شبانه خودم بشوم. این بود که زدم توی سر کنترل «ماهواره‌مجاز» خودمان. چند تا کانال عوض کردم که دیدم تداخلی صورت گرفته است و سیگنال «من و تو» افتاده است روی فرکانس «شبکه افق» که شبکه اختصاصی قرارگاه عمار است.داشت «اتاق خبر» پخش می‌کرد اما اسمش را گذاشته بود «عصرانه». پانته‌آ هم نبود. نگران شدم. گفتم نکند سربازان جنگ نرم در عملیاتی ضربتی استودیوی «من و تو» را فتح کرده‌اند و بیشتر از همه هم بیشتر نگران سرنوشت «پانته‌آ» شدم. زیر لب گفتم:«پانته‌آ پانته‌آ پانته‌آ...» و اشک در چشمانم جاری شد و چانه‌ام هم حتی شده بود چانه پرویز پرستویی که یادم آمد پانته‌آ باهوش‌تر از این حرف‌هاست. می‌رود داخل تونل زمانش و می‌رسد به زمان شاه. پیش خودم گفتم خوشا به سعادتش. الان دارد کنار سواحل خزر راه می‌رود و برایشان از دوران خدابیامرز قبلی می‌گوید یا از دوران «شاه شهید». خلاصه ماندم روی اتاق خبر این‌طرفی‌ها ببینم ماجرا از چه قرار است. به قیافه‌هایشان نگاه کردم. معلوم بود کورس‌های کرسی‌های آزاد اندیشی را خوب پشت سر گذاشته‌اند. روی سر و صورتشان هم کار شده بود. مثلا دندان‌هایشان تیز نبود. فکر کردم از منظر مارسل دسایلی باید موضوع را بررسی کرد و فروپاشی سوژه متلاشی را نباید با رویکرد ژاکِ دریده، در قالب ابژه‌های لاشی قاطی کرد. نشسته بودند دور هم. لبخند می‌زدند و مسایل را تحلیل می‌کردند.
_ سید عبدالله! از فضای مجازی بگو
_ باشه سید هاشم! بگومگوها بین جامعه دانشگاهی بالاست. عده‌ای از دانشجویان معتقدند باید دکتر ظریف وزیر محترم امور خارجه رو توی خرابه‌های ورامین دفن کرد و روش سیمان ریخت اما مثلا اینجا یکی دیگه از دانشجویان کرسی آزاداندیشی معتقده که توی وضعیت اقتصاد مقاومتی باید برخورد بهتری با سیمان بکنیم. در حالی که من فکر می‌کنم اگر توی کرسی‌های آزاداندیشی شرکت کرده بودند می‌دونستند ظریف یه قهرمان ملیه.
_ مرسی سید عبدالله! من فکر می‌کنم بچه‌های ارزشی باید کمی صبر عماری داشته باشند و کمی درایت حسنی. الان به حمدالله حتی مخالفان زبون و ذلیل نظام هم قدر کسانی که با اسنایپر در خیابان‌‎ها ارشادشون می‌کردند رو میدونن.  مقداد جان از فضای فرهنگی بگو
_ عبدالله چند کنسرت ارزشی داره توی مهدیه‌های اطراف تهران برگزار میشه. اجرای خواننده مردمی، «فلانی» که درواقع یه پرفورمنس هم هست. قراره لابلای خوندن سر بچه‌ش رو بکوبه توی ستون. ظاهرا یه سورپرایزی هم توی کاره. مثلا ممکنه یهو هفت‌تیر دربیاره و یکی دو نفر رو بکشه.
_ مرسی مقداد. من خودم خیلی دوست دارم توی یکی از این پرفورمنس‌ها شرکت کنم. واقعا نوستول سال 88 داره این روزها دهنم رو سرویس میکنه
_  نوستول هم یکی دیگه از کلمات نسل سوم انقلابه. (همه با هم می‌خندند. حین خنده یکی از چند مجری منفجر می‌شود)
_  خب خیلی‌ها انتقاد می‌کنن که ما به نظر مخالفمون احترام نمی‌ذاریم. یه مخالف اگه دیگه قول بده فتنه‌گر نباشه یا فقط توی فیسبوک فتنه‌گر باشه از نظر ما مشکلی نداره. فتنه‌گری که از مسیر اعتدال خارج نشه نه تنها حق حیات داره که آزادانه می‌تونه هویج هم بخوره.
_  امیریحیا به نکته خوبی اشاره کرد. من فکر می‌کنم این حق جووناست که شادی هم داشته باشند. امیریحیا از فضای نشر و انتشارات بگو
_ بحث خوبیه. توی هفته گذشته یازده هزار رونمایی کتاب داشتیم و هشتصد و پنجاه نویسنده دیگه به جرگه داستان‌نویسان عزیز ما اضافه شدند. البته هنوز فضای نشر چند تا گل عقبه از بچه‌های عزیز هنرمندمون که هفته گذشته صد و چهل و شش هزار نمایشگاه توی پایتخت برگزار کردند.
_درباره ترافیک ایجادشده در شهر هم نقدهایی داریم که البته امیدواریم وزیر نفت پاسخگو باشه
_همچنین آلودگی هوا هم داره از مرز بحران توی یکی از روستاهای استان هرمزگان خارج میشه که چقدر خوب میشه اگه وزیر ورزش و جوانان به جای فرافکنی، درباره انتصابات نامناسبی که باعث این بحران شد جوابگو باشه
_ خواهرمون خانم منتظرِشما هم اینجا نشستند و وبلاگ‌های مردمی رو برای ما می‌خونن
(چیزی در تصویر پیدا نیست. در تاریکی‌های تصویر چند پیکسل آرام تکان می‌خورند)
_بله آقای میرسیدکامران‌نژاد. چند جمله قصار دارم براتون می‌خونم و  وبلاگ  یکی از منتقدین منصف و معتدل رو هم بهش نگاهی می‌کنیم.
«هر روز در جهان یک شیر و یک آهو از خواب بیدار می‌شوند. هر دو می‌دانند برای زنده ماندن باید بدوند یکی برای شکار کردن و دیگری برای شکار شدن. اما تو کفتار باش. بخواب. بسپر به ما»
«شبا خوابت نمی‌بره؟ نمی‌دونی کجاست؟ بلند میشه در صبح ساعت چند؟ بلند نمیشه در شب و می‌خوابه... انسان؟  در جنگل‌های شمال... به *94343384 پیام بزن تا بهت بگیم مارماهی ماره یا ماهی...»
«بیل گیتز کودکی سرراهی بود به نام بابک زنجانی. او بستنی می‌فروخت و بستنی لیس می‌زد در کوچه‌های خلوت. یک روز که خوابیده بود پروفسور سمیعی به خوابش آمد و گفت: برای رفتن فقط باید انرژی مثبت داشته باشی. باید افکار منفی را از خودت دور کنی و فرادرمانی به دوردست بنگری و بسپری به کائنات. او نیروهای درونش را باور کرد و بعد از هر تکه مدفوعش صد بابک زنجانی رویید از زمین و خیابان‌های تهران را با هر نفسش پر کرد از ماشین‌هایی که تعداد سال‌های عمر یک حقوق‌بگیر دولت را اگر ضرب ‌در میزان درآمدش کنی پول لاستیکشان هم نمی‌شود. بعد این شد که نیروی درون را باور کن تا شب‌ها پروفسور سمیعی بیاید به خوابت... اینو به باقی گروه‌ها هم بفرستید».
آخر یه پست هم براتون می‌خونم از وبلاگ «یه ملخ توی شوره‌زار پالپ‌فیکشن»  که انواع حال‌های خوب و فازهای منفی رو بررسی کرده با دولت و گفته عشقی‌تر اینه که جای جاج کردن اقدامات دولت، هارش نباشیم و نایس باشیم چون راهکار تره اینطوری بابا. قسمتی از یادداشتش اینه:
«مورخرتس فکر می‌کنه این حرف‌ها حال نمیده و چیزی که حال نمی‌ده اصلا حال نمیده. آقامون پل استر یه جا هیچ‌چی نگفته و فقط سلام‌علیک کرده و رفته پس منم چیزی نمی‌گم. این که امروز همه‌چی یه طوریه که آدم بتونه نایس باشه هنوز اینش خوبه که جاج نکنه آدم کلا که همون. البته اینو دوست خوبم که لینکش رو گذاشتم بهتر میدونه. یاد اون پستش درباره دستکش توی آشپزخونه افتادم توی گودر. آخی گودر...  اینم بگم که این روزا فقط برنامه خندوانه نگاه می‌کنم و برنامه خندوانه باعث میشه یه اپیزود از سریال محبوبم رو کمتر ببینم اما ضرر نداره چون واقعا وقتش رسیده بود که تلویزیون یه خورده شل کنه و یه کمی مهربون باشیم دور هم اون هم بعد از این که همه‌چی دیگه درست شد. البته واقعا اگه اون چند تا آدم توی مجلس اینقدر اذیتمون نکنن. از طرفی هنوز پاسپورت ایرانی اون اعتبار لازم رو نداره و وقتی آدم شخصیت یکی مثل ظریف یا لاریجانی رو میبینه بهتر می‌فهمه که چرا باید توی انتخابات شرکت کرد. ترجیح میدم البته شخصیت آقای رسایی رو هم قضاوت نکنم و چه خوب «خواب پس از صبحانه» توی پستش نوشته که چرا نباید قضاوت کنیم. #چرا_باید_در_انتخابات_مجلس_شرکت_کنیم؟»
_ مرسی حاج خانم. فکر می‌کنم وقتمون داره تموم میشه. قرار بود خبرنگار ورزشیمون هم بیاد تا درباره فساد مالی کارلوس کیروش حرف بزنیم که نشد.

خلاصه کنترل را گذاشته بودم روی میز و داشتم لذتش را می‌بردم که یادم آمد نباید آن شیرکاکائوی بعد از ظهر را تا آخر سر می‌کشیدم. خلاصه نشسته بودم روی سنگ توالت و از خودم می‌پرسیدم:«راستی مارماهی مار است یا ماهی؟». در همین افکار بودم که روی سنگ توالت خوابم برد.