دیشب
خوابش را دیدم. آقا بهرام با سبیلهای پرپشتِ طلاییاش، موهای پرپشت مجعدی که با
شانه میچسباندش به سر، با همان شلوار و تهلهجه کردی... ایستاده دم درِ ورودی 13... همان شکلی بود. گفتم کجاهایی؟ چه کار میکنی؟ یادم مانده بود
که وقتی پدرش توی یک درگیری قبیلهای مرد، بساطش را جمع کرد و رفت به دهاتشان.
نزدیکی مریوان... اسم ده را یادم نمانده بود. باز هم گفت باز هم یادم نماند. توضیح
داد که آمده تهران تا به یکی از دوستانش سر بزند. بعد گفت خاطراتِ اینحا را هیچوقت
فراموش نمیکنم. همه باید تابع منطق و خاطرات و عواطف من باشند. این قانون خواب
است. جایی که واقعا میتوانی حس کنی مرکز جهانی... گفتم دلت واسه چیش تنگ شده؟
واسه خرحمالیهای همسایهها و «آقا بهرام قربون دستت، برو سوپر یه شیر پاکتی بگیر،
با یه پنیر پگاه» و «آقا بهرام، قربون دستت، کمک کن این چند تا کیسه برنج رو ببریم
بالا. یه خورده سنگینه»... گفت دلم برای تمامِ اینها تنگ شده و برای تمام شما... من هم زدم پشتش و
شروع کردم نصیحت کردنش... درباره اینکه نوستالژی چیز کثافتی است و «هر گذشته گندی
را به جایِ بهشت از دست رفته میکند در حلقومِ آدم» حرف زدم. گفتم دیگر چهکار میکنی؟
گفت «کتاب میخونم"... گفتم چه کتابی خواندهای؟ گفت«یه کرد اولین انتخابش
کارل مارکسه... هر چی کتاب داشته خوندم. الان تازگیا به هاروی علاقه پیدا کردم».
حسابی آچمز شده بودم. کف کرده بودم. گفتم من هم رفتم دانشگاه... گفت: «تو؟ تو که
اینکاره نبودی؟» بعد دیدم همهچیز را بهتر از من به یاد میآورد، حتی چیزهایی را
که خارج از خواب، روحش هم از آنها خبر نداشت. حتی شکستهای عشقیِ من را هم به
خاطر میآورد. بیشتر از من از بچههای بلوک خبر داشت. گفت فلانی خودکشی کرد، فلانی
اوردوز کرد و پشتِ ورودی تمام کرد. آنیکی تصادف کرد و آنیکی الان توی خطِ
آزادی-اکباتان کار میکند. بعد رسید به خاطراتمان. پرسید «هنوز هم سیگار مگنا میکشی؟
» من پاکت «کمل» را نشانش دادم و گفتم هفت هشت سالی است همین را میکشم. بعد داستانِ
سفر یکسالهام را برایش تعریف کردم. داستانِ دانشگاه و جنگولک بازیهایش را تعریف
کردم. برایش از رویاهایم گفتم. برایش عاشقشدنهایم را تعریف کردم و معشوقهایم را
یکی یکی برایش وصف کردم. رفتیم پشتِ ورودیها قدم زدیم. همین پاییز بود اما انگار
بهار باشد. بوی اردیبهشت میآمد از شمشادها. دختر پسرهای هفت هشت ساله یا دوچرخه
سواری میکردند یا روی اسکیتهایشان سر میخوردند. قیافههایشان آشنا بود، انگار
که از همان ده دوازده سال پیش دیگر بزرگ نشده باشند. مانده باشند در خوابهای
خودشان. از کنارِ دیوارهای مشرف به اتوبان گذشتیم. هنوز ذوذنقههای فلزی راه راه
مرز بین اکباتان را از خاکیهای حاشیه اتوبان جدا میکرد. کنار دیوار سرنگ و تهسیگار
افتاده بود و کنارشان لکههای خشکشده خون بود. او برایم از روستایش گفت. گفت
برگشته است سرِ زمین و گفت که خیلی سریع فهمیده که این کار کفافِ خرج خانه را نمیدهد.
گفت زن گرفته است از روستایش... اگر هم نگفت خودم از لابلای حرفهایش فهمیدم. گفت
گهگاهی بار میاندازد پشت قاطرها، اسبها... اسبهای مست لابد... اطلاعاتی که در
خواب به من میداد، از اطلاعات و همان تصاویر آشنا که موقع بیداری شنیده و دیده
بودم، بیشتر نبود. برای هم خاطره تعریف
کردیم. من یادش میآوردم و او یادم میآورد. آن شبی که از ترس تنبیه شدن به خاطرِ
بوی دهنم از خانه فرار کردم و رفتم در محوطه چمنکاری شده ساختمانهای آپادانا
خوابیدم، پیاده تا آزادی رفتم و برگشتم نزدیکیهای خانه و هنوز از شب مانده بود
دودانگی... بیدار بود. من رفتم توی اتاق قوطی کبریتیِ شش متریاش خوابیدم و خودش
رفت پیش فرامرز که سرایهدار ورودی روبرویی بود و همشهریاش. از فرامرز پرسیدم
خبر نداشت. گفت وقتی کوچ میکنیم از هم دور میشویم. کمکم همدیگر را فراموش میکنیم.
یادش آوردم که یک دفعه با جارو توی راهپله دنبالم دویده بود. سیزده سالم بود.
عاشقِ ساجده دختر هشتاد کیلویی طبقه سوم شده بودم و برای اینکه با او داخل
آسانسور تنها بمانم، مدام با آسانسور بالا و پایین میرفتم. با کلی آدم میرفتم
بالا و با کلی آدم پایین برمیگشتم. شده بودم اکسسوارِ آسانسور. رسیدم به راهروی
ورودی و در باز شد و آقا بهرام دست انداخت دور گردنم و از یقه مرا بلند کرد و کشید
بیرون. از دستش فرار کردم و او هم با جاروی دستیاش دنبالم کرد. توی راهپلهها که
دیدم به من رسیده است لحنم را جدی کردم و گفتم:«بزنی به بابام میگم. با لگد پرتت
میکنن بیرون» گفت «من کُردم... بار آخرت باشه تهدیدم میکنی» با جارو دو سه تایی
توی دست و پاهایم زد و رفت. یکی دو هفته جوابِ سلامم را نمیداد. من به او نیاز
داشتم تا به من بگوید که ساجده از مدرسه رسیده است یا نه و این بود که برایش از
سوپر سیگارِ «پین» خریدم. با این کار هم شیرینی خریده بودم و هم به فهمانده بودم
که قضیه سیگار کشیدنش را میدانم. برای هم کلی داستان تعریف کردیم. رسیدیم به
پاساژ کوچک بین بلوکها... گفت باید بروم پایین... میرفت ترمینال غرب... گفتم
دوباره میبینمت؟ گفت:«شاید... اگر گذرم به تهران افتاد میام همین دور و برا...
راستی یادم رفت بگم قیافهت خیلی عوض شده... جوشهای صورتت خوابیده و دماغت کوچیکتر
شده... چند تا موی سفید هم درآوردی... ولی هنوز دیوونهای...» نگفت دیوانه... همان
کلمه معروف را گفت. فرصت نشد بگویم تو همانی هستی که بودی. ماند برای بیداری...
مگر میشود هنوز موهایش همانطور پرپشت مانده باشد و کولهایش هنوز از کنار گردنش
بیرون زده باشد و هنوز چشمانش برق بزنند و بخندند... پس تکلیف زمان و این دوران چه
میشود؟ خواب است که این چیزها سرش نمیشود. اما بیداری... بیداری را خاطراتِ رسوبکرده
ذهنِ من روایت نمیکند...
۱۳۹۲ آبان ۷, سهشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه
صادق ابی
"اگرچه روبرویی مثل آیینه با من... ولی چشمات..."
صدا از طبقه بالای
پاساژ میآمد و در همهجای پاساژ میپیچید. آدمها راه رفتنشان کند شده بود و با کنجکاوی دنبالِ
صاحبِ صدایی میگشتند که شباهتش با صدایِ "ابی" شگفتانگیز بود. من
دوازده ساله بودم و لابد برای کرایه کردنِ "فیلم میکرو" بود که به پاساژ
رفته بودم و صدای او نیلبک جادویی بود که مرا نیز با خودش میکشید و به سمتِ
صاحبِ حنجرهای میبرد که زمان را از کار انداخته بود. بالای پلههای میانِ پاساژ
که دو طبقه را به هم وصل میکرد نشسته بود و دورش را رفقایش گرفته بودند. از شباهت
صدایش شگفتانگیز تر شباهتِ چهرهاش با ابی بود. نفهمیدم چند دقیقه را مات و مبهوت
به بالای پلهها خیره ماندم و یادم نیست ذهنِ دوازده سالهام را ترانه میتوانست به
سمتِ کدام تصاویر بکشاند اما هر چه بود آنقدر ماندگار بود و اثرگذار که دو سه سال
بعد یک مرتبه عکسی از جوانی ناکام دوباره مرا میخکوب کند. تصویر بود اما صدا نبود.
بعد صدا آمد و تصویر رفت.
_میشناسیش؟
_آره آره یه بار تو پاساژ...
_صدایِ ابی... آره این "حامد ابی" بود. پریشب
وسطِ پاساژ "اُوِردوز" کرده
بعدها فهمیدم که
"حامد ابی" بچه معروفِ اکباتان بود و چندین سال هر شب و با هر حالی که داشت
سر همان صحنه همیشگی حاضر میشده و سرعتِ زمان را برای عابرین داخل پاساژ کند میکرده
است. میثم گفت حتی "علی بسیجی" هم عاشقِ صدایش بوده و پیمان گفت
"نه، به خاطرِ این کاری به کارش نداشتند که عاشورا بهترین نوحهخونِ مسجد
بوده. همه عاشقش بودند." یکی هم گفت:" از وقتی که "اچ" میزد
دیگه نه تو مسجد راهش دادند و نه دیگه ابی خوند. پشتِ پاساژ روی صندلیهای B4 مینشسته و داریوش میخونده." یکی هم داستانِ
عشق و شکست و وا دادنش را تعریف کرد. این قسمت داستانِ مشترک تمامی خودکشیکرده و
"اوردوز"یهای اکباتان بود که از دهانِ بچهها نمیافتاد.
نشسته بودیم روی
یکی از آن صندلیهای سنگی که درواقع هواکشهای موتورخانه بودند. میثم و مهدی بلوک
با یک نفر دیگر به جمع اضافه شدند. "صادق ابی" داداشِ "حامد
ابی" بود. فقط بینیاش بود که شبیهِ حامد و ابی بود. قدش بلندتر بود و از ما
چند سالی بزرگتر به نظر میرسید. بچهها انگار که "ابی" را دیده باشند
دور تا دورش را گرفتند. از نگاه نکردنش موقع دست دادن با ما معلوم بود که برایش
"چک و چاقال" حساب میشویم و برایِ خودش برو بیایی دارد. وقتی نیم ساعتِ
بعد پشتِ ورودیها شروع کرد به خواندن معلوم شد دلیلِ این ادا و اطفارها چیست.
ترانهای از ستار را خواند که من نشنیده بودم. خوب میخواند. آنقدر خوب که بعد از
آن همیشه ترانه را که نوارش را بعدها پیدا کردیم و بینمان دست به دست میشد کارِ
او میدانستیم نه ستار.
"ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم...در شب خاکستری
سر در گریبانت نبینم"
ترانه جادویمان
کرده بود. فکر میکردم در کنارِ خواننده بزرگی نشستهام و ناخودآگاه خودم را در
برابرش جمع و جور میکردم. شاید تاثیر آواز خواندش هم بود اما وقتی حرف میزد ما
همچنان خیره میماندیم و با حرفهایش مثل دکلمههای بینِ ترانهای داریوش برخورد
کنیم.
_ حامدمون یه چیز دیگه بود. تقصیر بابایِ جاکشم بود. بابام
رو عراقیا موجیش کردند اونوقت جزر و مدش رفت تو کونِ ما. دهنِ حامدو سرویس کرد.
اگه من خوب میخونم حامد صد برابر اصلا از من بهتر میخوند. حامد از ابی هم بهتر
میخوند. اگه حامد مونده بود این یاروئه که تو تلویزیون ابی میخونه باید میرفت
کونشو میشست.
مثل تمامِ سلبریتیها
که کنارِ عدهای از طرفدارانِ معمولیش نشستهاند حرف میزد. یکی برایش سیگار میخرید
و میگفت من "پین" نمیکشم و میرفتند برایش "ماربورو" میآوردند.
یک نفر برایش ساندیس میخرید که وسطِ خواندن گلویش را تازه کند و مهدی بلوک که
بزرگِ "چک و چاقال"ها بود هم برایش "سیگاری" بار میزد. میگفت
اگر "حش" بکشم فقط ستار میخونم، مست باشم "ابی" میخونم و
"تل" که بزنم فقط داریوش اجرا میکنم. بعد نصیحتمان کرد " سمتِ
هیچکدومش نرین. از حامد عبرت بگیرین. خودِ من حساب کتابش دستمه و چون که میخونم
باید حتما یه چیزی مصرف کنم. اما شما نزنین" و ما سرمان را تکان دادیم و یکی
از بچهها هم بابتِ نصیحتش از او تشکر کرد.
شبهایی که
"صادق ابی" را میدیدیم بیشتر میشد و بچهها یکییکی اضافه میشدند و
برنامه "ترانه درخواستی" ما مدام کیفیتش بالاتر میرفت و رسمی تر میشد.
بچهها جایی را پیدا کرده بودند که صدایِ صادق هر چقدر هم که بالا برود صدایِ کسی
را درنیاورد و هر دفعه برایِ اینکه صادق را راضی نگه داریم بیشتر پایِ دکلمههای
بین اجرایش سر تکان میدادیم. گاهی یک نفر "عرق" میآورد و یک نفر به
جای "حشیش" برایش "علف" میآورد و هیچوقت هیچکس نمیفهمد که صادق
آنوقتها جایی هم بهتر از آنجا و مخاطبانی بهتر از "چک و چاقال"ها داشت
یا فقط ادایِ آدمهای مشغول را درمیآورد.
دوران دورانِ صادق
بود.
_صادق چرا نمیری تلویزیون بخونی
_من آدمِ این مسخره بازیا نیستم. من واسه دلم آواز میخونم
_صادق اگه جایی باشه و دعوتت کنند میای بخونی. تالاری،
سالنی، چیزی!
_من بچه مسلمونم. من توی محرم میرم به عشقِ امام حسین
میخونم. حرمتِ روزای خدارو نیگر میدارم. این کارا مثل عرقخوری و اینا نیست که قضا
داشته باشه و یه روزی میره توی کونت
_ آقا صادق امشب واسهمون شقایق رو میخونی؟
_ امشب حال و حوصله داریوش ندارم. باشه یه شب دیگه
بعضی شبها میآمد
و با صدای دورگه شدهاش داریوش میخواند و چند برابر بیشتر از شبهای قبل بالای
منبر میرقت و ما از همانجا میفهمیدیم که "فازِ تل" را گرفته است. گاهی
هم که "علف" میزد چرت و پرت میگفت و ترانه را مدام فراموش میکرد. کمکم
تعادلِ بین "داریوش" و "ستار" و "ابی" را از دست میداد
و بیشتر ترجیح میداد داریوش بخواند و گاهی هم ترجیح میداد نخواند و حرف بزند.
حرفهای حاج آقایِ محل و لوطیهای شهرِ ری و مجریانِ تلویزیون را قاطی میکرد و
تحویلِ "چک و چاقال"ها میداد.
چند وقتی گم و گور
شد و بعد از مدتی که آمد خسته و آشفته و
درب و داغون تر از قبل بود. هر چه او را بیشتر میدیدیم و بیشتر برایمان سخنرانی
میکرد ارتفاعش کمتر میشد. دیگر خبری از آن خم و راست شدنهای اولیه نبود. هر چه
از قله پایین تر میآمد جادویش محو تر میشد و کمکم کار به جایی میرسید که بچهها
رک و پوستکنده بگویند: به جاِ .س گفتن آوازت رو بخون... یا وسط حرفهایش بامزه
بازی دربیاورند و آخرِ سر هم کار به سر و صدا درآوردن وسطِ آوازش رسید.همهچیز
برعکس شده بود. این برهم خوردنِ تعادل بود که باعث شده بود صادق که در حسرتِ آن جایگاهِ جادویی خودش را برایِ ما
پایین بکشئ. یک شب "مشروب" بیاورد و یک شب برایِ بچهها
"حشیش" بار بزند و دیگر قیدِ آن سخنرانیها را بزند.هر چه بیشتر سعی میکرد
بیشتر از قبل نتیجه معکوسی میگرفت. حتی صدایش هم مثل ترانههایی که صد بار خوانده
بود تکراری شده بود. کار به جایی رسیده بود که وقتی از دور میآمد بچهها برایِ
دست به سر کردنش نقشه میریختند. کمکم شد سوژه خنده "چک و چاقال"ها.
بچهها ساکت میشدند تا شروع به حرف زدن کند و تا شروع میکرد از جایشان بلند میشدند
و دورش را خالی میکردند. یک بار به جایِ آبجو به او شاشِ "حسین الاغ"
را دادند که با الکل قاطی شده بود و جنایتِ بزرگترشان این بود که بلافاصله بعدِ
این که تا تهِ لیوان را درآورد واقعیت را به او گفتند. کار به کتککاری کشید و
"مهدی بلوک" و "میثم" تا میخورد کتکش زدند.
تا مدتها هیچ
خبری از "صادق ابی" کسی نداشت. بچهها میگفتند تورش را جای دیگری پهن
کرده است. کسی میگفت با یکی از "زیدی"های خفنِ A5 دوست شده است و یک نفر هم میگفت این حرفها
نیست و صادق شروع کرده است به تزریق کردن. مراتبِ پیشرفت در اکباتان به همین شدت
سریع بود. سیگار به سیگاری، سیگاری به تل، تل به تزریقِ "اچ" و دوره
آغاز دوره مهاجرت دستهجمعی لاکپشتها به "هرویین" بود. تمامِ حرفهایی
که بچهها میزدند درست بود. او هم تور پهن کرده بود، هم عاشق شده بود و هم
"هرویینی" بود. یکی از "چک و چاقال"ها او را پشتِ یکی از
ورودیها دید که با بچههای "بیمه" مشغولِ "خونبازی" هستند.
میگفت صورتش بیشتر از قبل شبیهِ "حامد" و "ابی" شده است. یکی
دیگر میگفت حتی دیگر "داریوش" را هم نمیتواند بخواند.
آن شب توی کلوپ
نشسته بودیم. بیرون یخبندان بود و همه آنهایی که میخواستند گرم هم بشوند پریده
بودند داخلِ کلوپ "سعید باباجونم" و به بهانه بازی از سرمایِ بیرون فرار
میکردند. یکی از بچهها سرش را کرد داخلِ مغازه و با شیطنت "چک و
چاقال"ها را به بیرون دعوت کرد"صادق ابی .سخل شده... بیاین و ببینین
تروخدا" از دور صدایی میامد که تنها با صدایی قابل مقایسه بود که سالها قبل
در "پاساژ" شنیده میشد. پاهایش را روی زمین میکشید و وسطِ محوطه اصلی
با صدای دورگهاش "داریوش" میخواند. اما هیچجا را نگاه نمیکرد و محوِ
تماشایِ قدمهایش بود که باید تعادلش را رویِ برفهای سفتشده نگاه میداشتند. صدا
در محوطه میپیچید و لبخندهایِ "چک و چاقال"هایِ فازِ 3 در کنارِ
بزرگترها، گندهلاتها و مغازهدارانی که از مغازه بیرون آمده بودند محو میشد.
"خسته و در به در شهرِ غمم... شبم از هر چی شبه سیاه تره..." یک مرتبه
به "سیاه تره" که رسید، دوباره تکرارش کرد. این بار صدایش را زودتر
پایین آورد و هر بار بیشتر از قبل آخرِ "سیاه تره" را جوید. به نزدیکیِ
ما که رسید،به جمعیتِ کوچکی که بیلبخند به او مینگریست صدایش قطع شد. سکوت کرد.
به ما خیره شد. بعد دوباره شروع به خواندن کرد و از ما دور شد.
دو ماهِ بعد
نرسیده به "سوپر 11" فازِ یک، حجلهاش را زده بودند و نوارِ قرآن پخش میشد.
همه آن دور و بر جمع شده بودند. یک نفر گفت: "ایکاش یکی صداش رو ضبط کرده
بود الان میذاشت". یک نفر گفت:"اون که اونجا ایستاده داداششه... میگه
خودکشی کرده و اوردوز نکرده...". بچههایی که کنار برادرش نشسته بودند چند
روز بعد حرفهای برادرش را برای ما تعریف کردند:" داداشش میگه آرزوی صادق این
بود که بره توی تلویزیون بخونه. باباش گفته بود خودم میکشمت و دیهت رو هم نمیدم.
میگه صادق سرِ همین چیزا رد کرده بود. بابام بهشون گفته بوده باید فقط واسه امام
حسین بخونین. بابام موجیه. عراقیا موجیش کردند اما جزر و مدش رفته توی کونِ ما.
یهو دیوونه میشد صادق و حامد رو تا میخوردن کتک میزد. صادق توی مسابقه شعر جایزه
گرفته بود و عاشق کتاب متاب بود. بابام یه بار هر چی کتاب داشت جر و واجر کرد. این
داداشه خودش هم متوهمه و از اون دو تا هم .سخلتره و میگه من صدام از اون دو تا
بهتره" کمی آنطرف تر مردی میانسال کنارِ حجله ایستاده بود و داشت با خودش
حرف میزد و گریه میکرد. در یک دستش سیگار بود و دستِ دیگرش را رویِ عکسِ صادق میکشید.
یک مرتبه عربده زد و سیگار را روی دستِ دیگرش خاموش کرد. چند نفر رفتند و سعی
کردند جلویش را بگیرند و نگذارند خودش را به ستون و سنگ بکوبد. برادرِ "صادق
ابی" و "حامد ابی" خودش را در بغلِ او انداخت و در آغوش هم گریه
کردند. دیگر هیچوقت تا سالهای "چک و چاقالی"مان در پاساژ صدایِ ابی،
صدای داریوش، صدایِ ستار را نشنیدیم اما من هنوز فکر میکنم آن ترانه را صادق
خوانده است نه ستار:
" ای پر از شوق زهایی، رفته تا اوجِ ستاره.... در میان
کوچهها افتان و خیزانت نبینم"
۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه
عاشقانه شانزده سالگی- قسمت سوم
آن
تابستان، تابستانِ بیدردسری بود. پشت ورودیهای انتهای بلوک محوطهای بود که یک
سمتش دیوارهایی بود که به "آپادانا" میرسید و در سمتِ دیگر محوطه مسطحی
بود که پوشیده از پمن بود و دورش را شمشادها احاطه کرده بودند. شمشادها از
دیدارهای ما محافظت میکرد. نمیگذاشت چشمهایی که ممکن بود به "عباس
شتر" و به برادرانِ سمیرا ختم میشوند ما را شکار کنند. نمیگذاشت نگاهِ مچگیرِ
بچههای "پایگاه بسیج" بلوک D1 تکلیفِ رابطه ما را روشن کند.
هفتهای یکی دو بار یکدیگر را همینجا میدیدیم و هر ملاقات نیم ساعتی طول میکشید.
برای تولدم که اوایل تابستان بود برایم "ادوکلن" خریده بود. یکی از این
"ادوکلن"های ارزان قیمتی که دستفروشها هم میفروشند و این اولین هدیهای
که از دستانِ معشوق میگیری با ارزشتر این حرفهاست که به این چیزهایش فکر کنی.
یک "کارت پستال" با طراحیِ باسمهای که یک قلبِ بدقواره رویِ آن حک شده
است و تویش با خطِ خودش یکی از آن شعرهایِ تکراری را نوشته بود و هیچ چیزِ تمامی
اینها برایِ من تکراری نبود. گاهی که برای ملاقاتم میآمد "بهاره"
همراهش بود و بهاره دور میایستاد و ما را تماشا میکرد. وقتی دوستیِ بهاره با
احمد اُس جان بیشتری گرفت آنها هم میآمدند آن طرف تر و قرارهایشان را در کابینی
کنار کابین ما، یعنی مربعِ چمنکاری شده کناریمان برقرار میکردند. سمیرا چند بار
پیشنهاد داد که چهارتایی دورِ هم بنشینیم و من هر بار به بهانههای مختلف از این
کار طفره میرفتم.
_ تو از دوستِ من بدت میاد؟ مگه بهاره بدی به تو کرده. اگه
بهاره نبود شاید ما اصلا نمیتونستیم هم رو ببینیم. چرا فاصله میگیری ازش؟ اگه اون
نباشه من نه میتونم بهت زنگ بزنم نه ببینمت.
_ به خدا موضوع این نیست. من از احمد خوشم نمیاد. تو احمدو
نمیشناسی آخه
_مگه احمد چطوریه؟ پسر خوبیه که...
_ولش کن. بگذریم
خیلی هم با احمد دوست نبودیم. گهگاهی که جمعمان
بزرگتر میشد احمد و بچههای ورودیهای بالا هم کنارمان مینشستند و اینطور وقتها
یا به دروغ گفتن و لاف زدن میگذشت یا صحبت کردن درباره دعواهایِ بچهمعروفهای
محل. بعدِ دوستی احمد با بهاره، احساس میکردم تحملِ قیافه و حرف زدنِ احمد را
ندارم. احمد کمکم متوجه این پرهیز کردنها شده بود. بالاخره یک شب به محضِ اینکه
از بچهها حداحافظی کردم تا به خانه بروم، احمد خودش را به من رساند و همراهم شد.
طبیعی بود که حرفی نزنیم. آدابی بود که در معاشرتهای محلیِ ما نهادینه بود و از
جمله آنها همین کمحرفی، همین میلِ به سکوت و همین قیافه گرفتنها بود.
_ ببینم پسر، تو از من ناراحتی؟
_ من... واسهچی؟ نه بابا... این حرفا چیه
_ چهمیدونم. آخه دوری میکنی از ما. از بهاره خوشت نمیاد؟
_ بهاره! بهاره که دختر خوبیه. نه بابا من مدلم اینطوریه.
سمیرا هم بیشتر دوست داره دوتایی حرف بزنیم
سعی میکردم قدمهایم
را تند کنم و خیلی زود فهمیدم که فایدهای ندارد. احمد دوست داشت حرف بزند و من هم
دوست نداشتم این تصورات که خیلی هم غیرواقعی نبودند باعث شود احمد با من احساس
دشمنی کند. پیشنهاد داد برویم پشتِ ورودی و سیگار بکشیم. دیر شدن را بهانه کردم و
بلافاصله با کمی مِنمِن کردن پذیرفتم. روی یکی از میزهای پینگپنگی که در راهرویِ
پشت ورودیها نصب شده بود نشستیم.
_میدونی پسر. من خیلی خوشحالم. خیلی بهاره رو دوست دارم
_ اولین دوست دختره؟
_ دیوونهای؟ برو بابا. من از اول راهنمایی دوست دختر
داشتم. تو اولین دوست دختره؟
_من! چی میگی. منم از همونموقعا دوست دختر داشتم. همین
مرجان رو میبینی؟
_ میدونی ولی من خیلی خوشحالم. بهاره با همه دخترا فرق
میکنه. اصلا وقتی حرف میزنه انگاری چشماش داره باهات حرف میزنه. خیلی ماهه.
بامرامه. اصلا به نظرِ من زنِ زندگیه. به مادرم هم حتی گفتمش. گفتم یکی رو میخوام
و همین وقتاست که باید پا پیش بذاری واسهم. پیرزن کلی خوشحال شد. یه پسر واسهش
مونده. ممدِش که شهید شد و یه احمد مونده که حاجیته و واسهش یه عروس میخواد جور
کنه. تو نمیخوای سمیرارو بگیری؟
سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و با آرامش جوابش را بدهم.
کلماتش مثل پتک توی سرم میخورد. نکند قرار است این رابطه کش پیدا کند؟ اگر واقعا
بخواهند با هم ازدواج کنند چه؟ اما احمد فقط هجده سالهاش هست. خانواده احمد که
این چیزها سرش نمیشود. بهاره چی؟ اصلا به نظرِ من بهاره از احمد خوشش نمیآید.
اگر هم خوشش بیاید آنقدر خوشش نمیاید که این حرفها را جدی بگیرد؟ پدر و مادرش هم
که دخترِ شانزده ساله را به احمد نمیدهند.
_ من نه! من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم. ما با هم دوستیم
فقط
_مگه دوستش نداری؟
_چرا. چه ربطی داره خب؟
_ ببین آدم یا یکی رو دوست داره و وقتی دوست داره تا تهِ
ماجرا میخواد باهاش پیش بره یا نداره و هی بهونه میاره.
فکر کردم راست میگوید.
اما او باید میفهمید که آدم حتما کسی را که دوست دارد در اختیارِ خودش ندارد و
کسی را هم که در اختیار دارد حتما دوست ندارد. شاید هم یک قسمتِ ماجرا را فهمیده
بود. دست به سرش کردم. در راهِ خانه به چهره احمد فکر میکردم و صدایش وقتی که این
حرفها را میزد. چرا من را انتخاب کرده بود؟ شاید چون تنها کسی بودم که فکر میکرد
از چم و خمِ ماجرا آگاهم. شاید هم میخواست آمار جمع کند و از چیزی مطلع شود. مثلا
بحث را به اینجا بکشاند که بفهمد بهاره حرفی درباره او به سمیرا زده است یا نه.
اشتباهش همینجا بود. سمیرا مدام از علاقه بهاره به احمد میگفت و من حتی حاضر
نبودم درگیرِ جزییات حرفهایش بشوم. چیزی اذیتم میکرد. احمد عاشق بود و من هم
عاشق بودم. او نمیدانست که هر دو عاشقِ یک نفر هستیم و نه تنها او که هیچکسِ دیگری
هم این راز را نمیدانست. پسرِ شانزده ساله تحملِ نگهداریِ چنین رازی را در دلش ندارد.
رازی تا این حد عاشقانه... احمد با تمامِ وجودش از بهاره حرف میزد و من احساس میکردم
هر چه بهاره از من دورتر میشود، نسبت به سمیرا بیاحساس تر میشوم و او را بیشتر
از قبل دوست دارم. بعید میدانم که در آن لحظات و در آن شب چندان نسبت به احمد همداتپنداری
کرده باشم یا به چشمهایش فکر کرده باشم که چطور موقعِ حرف زدن برق میزد.
خودخواهی از سر و کولِ من بالا میرفت. همانطور که برگهای شمشاد را به دستانم میمالیدم
که بویِ سیگار را از بین ببرد، احساس میکردم راضی به مرگِ احمد هستم و این افکار
مرا از خودم میترساند و حسی آزاردهنده را در من به وجود میآورد...
ادامه دارد.....
اشتراک در:
پستها (Atom)