۱۳۹۶ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

روایتی از شکل‌گیری لیبرالها و «سعید قاسمی‌نژاد»

حالا بیشتر از پانزده سال از آغاز دهه هشتاد می‌گذرد و تلاش چندانی برای ثبت و روایت حوادث این دهه نیز مانند دهه‌های پیشینش صورت نگرفته است. این روزها که خبر افشای اسنادی از ارتباط بخشی از اپوزوسیون و نهادهای دست راستی به واسطه سفرای دولتی عربی منتشر شده، فرصتی مهیا شده تا کمی بیشتر درباره «دانشجویان و دانش‌آموختگان لیبرال» و سعید قاسمی‌نژاد که از سران آن است صحبت کنیم. من به عنوان کسی که از ابتدای تاسیس این سازمان که در آن زمان «حلقه‌ای مطالعاتی» بود تا سال ۹۰ در آن نقش و حضور داشته‌ام سعی کرده‌ام روایتی مختصر و تا حد ممکن منصفانه از روند پیدایش و گسترش فعالیت‌هایش ارائه کنم.
۱)دوران نشریات:   در سال ۱۳۸۱ و هم‌زمان با اوج‌گیری اعتراضات دانشجویی به حکم اعدام «هاشم آقاجری»، نشریه «فردا» که با مدیرمسوولی «امیرحسین اعتمادی» و سردبیری «سعید قاسمی‌نژاد» منتشر می‌شد، برای اولین بار در سطح نشریات دانشجویی از گفتمان لیبرالیستی و سکولار به طور رسمی دفاع کرد و سعی کرد تا تریبونی برای دانشجویان لیبرالی باشد که از اصول و ارزش‌های لیبرالیستی و همچنین از سیاست‌ خارجی دولت مستقر آمریکا و آن چه نظم نوین جهانی بود، دفاع کند. همزمان با حمله آمریکا به عراق، سعید قاسمی‌نژاد در یادداشتی تحت عنوان «چرا آمریکا به ایران جمله می‌کند»، تلویحا از حمله نظامی آمریکا به ایران دفاع کرد. در یادداشت‌های دیگری که در این نشریه منتشر می‌شد از حمله نظامی آمریکا به عراق به عنوان حمله‌ای که منتج به گسترش دموکراسی در جهان می‌شود دفاع می‌شد. البته آن‌ها تنها کسانی نبودند که از سیاست تازه آمریکا در خاورمیانه دفاع می‌کردند. همسو با آنان شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت نیز در بیانیه‌ای از اشغال عراق توسط آمریکا، با عنوان «بهار بغداد» یاد کردند. افراد دیگری در ایران مانند «محسن سازگارا» نیز عملا از این موضع سیاسی دفاع می‌کردند و ارتباط سیاسی نزدیکی میان «قاسمی‌نژاد» و «سازگارا» در همان روزها به وجود آمد.
   پس از حوادث خرداد ماه سال ۸۲ و ناآرامی‌های کوی دانشگاه، تعداد بسیاری از دانشجویان معترض و فعال توسط سازمان اطلاعات سپاه بازداشت شدند. «امیرحسین اعتمادی» و «سعید قاسمی‌نژاد» نیز در میان دستگیرشدگان بودند. چنان‌که قاسمی‌نژاد ادعا می‌کند، امیرحسین اعتمادی به خاطر یک سو تفاهم و به اشتباه و به جای او بازداشت شده است اما قاسمی‌نژاد پس از بیست روز  به همراه «پیمان عارف» در کنفرانسی مطبوعاتی شرکت می‌کنند و ضمن عذرخواهی از رهبر انقلاب، قول می‌دهند تا شهروندانی صالح برای نظام جمهوری اسلامی باشند. (سند در کامنت)
 قاسمی‌نژاد بعد از بیست و چند روز و اعتمادی که قاسمی‌نژاد معتقد بود اشتباه بازداشت شده بعد از نزدیک به دو ماه آزاد می‌شوند و فعالیت‌های سیاسی آنان به طور موقت متوقف می‌شود. این توقف نزدیک به دو سال به طول می‌انجامد. در بهار سال ۸۴، نشریه «تلنگر» منتشر می‌شود. این نشریه از همان ابتدا با تاکید بر هویت و گرایش «لیبرال» آغاز به انتشار می‌کند و در سرمقاله شماره یک آن، سعید قاسمی‌نژاد تاکید می‌کند که به دنبال فعالیت سیاسی از طریق این نشریه نیستند و بیشتر در پی نهادسازی و فعالیت تئوریک در دانشگاه هستند. اعضای شورای سیاست‌گذاری نشریه تلنگر سه نفر هستند:«سعید قاسمی‌نژاد»، «احمد عشقیار» که مدیرمسوول نشریه تلنگر هم هست و «البرز زاهدی». من به خاطر علاقه و نسبت نزدیک دوستانه و خانوادگی در آن سال‌ها همچنان تحت تاثیر فکری او بودم و در عین حال، «لیبرالیسم» را به شکلی طغیان علیه جو حاکم بر خانه می‌دانستم. در هر حال در آن زمان کنار جلساتی که برای انتخاب و تدارک مطالب تشکیل می‌دادیم، جلسات تئوریک و حلقه‌ کتاب‌خوانی داشتیم که تقریبا نزدیک به دو سال به طور منظم تشکیل می‌شد و آثار بسیاری از اندیشمندان لیبرال و حتا مارکسیست را در این دوره‌ها می‌خواندیم و درباره آن بحث می‌کردیم. سعید قاسمی‌نژاد با جدیتی مثال‌زدنی مطالعه می‌کرد. از کتاب‌ها یادداشت برمی‌داشت و یادداشت‌ها را منظم جمع‌آوری می‌کرد. او خودش علاوه بر مطالعاتی که در حوزه اندیشه سیاسی داشت، در حوزه تاریخ و همچنین الهیات و ... هم دستی بر آتش داشت و در آن سال‌ها روزانه بیشتر از چهار پنج ساعت در روز را به مطالعه اختصاص می‌داد. در همان سال و در قالب همین جلسات مطالعاتی و جلسات نشریه بود که تعداد اعضای حلقه نشریه تلنگر به حدود ده نفر هم رسید که چهار پنج نفرش ثابت و اصلی بودند. با این حال هنوز علاقه‌ای به فعالیت سیاسی نشان داده نمی‌شد.سعید به شدت مخالف انتشار مطالب سیاسی و مربوط به فعالیت دانشجویی در نشریه بود. او در سرمقاله شماره یک خاطرنشان کرده بود:«ما مرغ طوفان نیستیم. پرنده مهاجریم. مدتی بر این شاخه می‌نشینیم و بعد پرواز می‌کنیم. این ماهیت فعالیت دانشجویی است». اما عمده فعالیت تئوریک حلقه «تلنگر» به جدال با نشریات «چپ دانشجویی» که در آن زمان خودش را «چپ رادیکال» معرفی می‌کرد اختصاص داشت. عملا به جز چند نشریه و دست‌اندرکارانشان، چه چپ و چه لیبرالیسم در دانشگاه، کارکردی ویترینی داشت و ماهیتی گلخانه‌ای. ارتباط چندانی بین جریانات اجتماعی و این جریانات در دانشگاه وجود نداشت و جریان «چپ» هم برخلاف سنت پیشینیان خود در دهه‌های قبل، جز در مواردی چند هرگز به بیرون از دانشگاه متصل نمی‌شد. با این حال، فعالین دانشجویی خود را همواره مهم‌تر از چیزی که از بیرون به نظر می‌آمدند می‌دیدند و این نگاه را حاکمیت و برخوردهای امنیتی‌اش در آن سال‌ها دامن می‌زد.
۲) دوران مانیفست و تشکیل سازمانی برای دانشگاه تهران:  از سال ۸۵، همزمان با پیروزی ائتلافی از فعالان دانشجویی مستقل از اصلاح‌طلبان در دانشکده حقوق، دانشجویان لیبرال به خاطر حضور دو سه نفر از اعضای اصلی‌شان در این ائتلاف توانستند حضور فیزیکی بیشتری در دانشگاه داشته باشند. هم‌زمان مدیریت محتوای سایت «تحکیم‌نیوز» نیز در اختیار دانشجویان لیبرال قرار گرفت و نزاع و جدال نظری و سیاسی میان «لیبرال»ها و «چپ»ها سبب شد تا هر دو جریان بتوانند از این فضای دوگانه برای یارگیری بیشتر استفاده کنند. کم‌کم قاسمی‌نژاد که به شخصیت «لنین» علاقه بسیار داشت(و دو یادداشت مختلف در ستایش از فرم و رفتار تشکیلاتی او به جز محتوای اعتقاداتش نوشته بود) با الگوبرداری از «سانترالیسم دموکراتیک» سعی کرد تا اولین تشکیلات دانشجویی «لیبرال» را در دانشگاه‌های ایران بنیان بگذارد. علاوه بر نوشتن مرام‌نامه، اعضای این حلقه مشغول تهیه «مانیفست لیبرالی» شدند و در جلسات مکرر و با مراجعه به مترجمین و صاحب‌نظران مختلف و بحث‌های طولانی، مانیفستی در خصوص مواجهه این سازمان با مسایل خرد و کلان سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ایران از امنیت و ماهیت حکومت گرفته تا رفتار با اقلیت‌ها و ... تهیه کردند. مانیفستی که به پیش‌نویس یک قانون اساسی شبیه بود و اوج جاه‌طلبی یک تشکل کوچک دانشجویی را نشان می‌داد و البته راس این تشکل که بلندپروازانه به فتح بلندترین قله‌های سیاسی ایران فکر می‌کرد. در همین فضا بود که رویکرد قاسمی‌نژاد و نشریه تلنگر هم تغییر کرد و قاسمی‌نژاد در مقاله «از لنین چه می‌آموزیم» خود نوشت:«آن که می‌گوید باید خواند و خواند و خواند مستراح دانش است و آن که می‌گوید باید عمل کرد و عمل کرد آلت عمل. ما آلات عمل را به گشودن در مستراح‌های دانش دعوت می‌کنیم». در آن زمان دو اتفاق آرامش اولیه و سر و شکل سازمان تازه‌تاسیس «دانشجویان لیبرال دانشگاه تهران» را بر هم زد. مراسم روز دانشجو در سال ۸۵ به لشکرکشی دو جریان دانشجویی چپ و راست در مقابل یکدیگر تبدیل شد. تلاش دبیر و مسوولین دفتر تحکیم برای ایجاد صلح و تعادل میان این دو جریان به جایی نرسید و درگیری و تنش به اوج خودش رسید و دوستان دیروز، تبدیل به دشمنان امروز شدند. با هدایت قاسمی‌نژاد، مسوولین انجمن دانشکده حقوق که عملا حیات خلوت سازمان دانشجویان لیبرال بود، تنها عضو «چپ» شورای مرکزی انجمن را استیضاح و از شورای مرکزی اخراج کردند. این منجر به بروز تنش و اختلاف در میان خود دانشجویان لیبرال شد. از طرف دیگر، اختلافی که بر سر نقش آمریکا و سیاست‌ خارجی‌اش در منطقه و جهان وجود داشت هر روز بیشتر می‌شد. سعید قاسمی‌نژاد از همان سال ۸۲ معتقد بود «موتور تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از داخل به خارج آن منتقل شده است و خواه‌ناخواه جنبش دموکراسی‌خواهی ایران به تحولات سیاسی خاورمیانه و منافع ایالات متحده و سیاست‌هایش گره خورده است». باوری که مناقشه‌برانگیز بود و منجر به منتشر شدن یکی دو یادداشت مخالف در نشریه «تلنگر» شد. این اختلافات منجر به جدایی من و دو نفر از دوستان هم‌دانشکده‌ای از دانشجویان لیبرال شد. ورود «رشید اسماعیلی» که از فعالین دانشجویی عضو سازمان ادوار تحکیم بود به این تشکل نیز زمینه‌ای دیگر برای دگردیسی این سازمان بود.
    ۳) تشکیل سازمان «دانشجویان و دانش‌آموختگان لیبرال دانشگاه‌های ایران»: پس از آن که فعالیت انجمنی و تحکیمی با این انشقاق و همچنین شکست در انتخابات انجمن اسلامی دانشکده حقوق برابر لیست اصلاح‌طلبان با مشکل مواجه شد و انشعابی هم درون این حلقه دانشجویی جاه‌طلب اما کم‌تعداد اتفاق افتاد، پای نیروهای تازه‌ای به این سازمان باز شد. ورود «رشید اسماعیلی» عملا جان و رونق تازه‌ای به فعالیت دانشجویان لیبرال بخشیده بود. سعید قاسمی‌نژاد در آن سال‌ها بر خلاف امروز علاقه چندانی به کار کردن با «امیرحسین اعتمادی» نداشت و به جز «احمد عشقیار» که معمولا بی هیچ حرف و حدیثی پیرو و مطیع او بود، در کنار «اسماعیلی» پس از اجاره خانه‌ای در غرب تهران، توانستند چند فعال دانشجویی از دانشگاه‌های علامه، شریف و یکی دو دانشگاه سراسری دیگر را جذب خود کنند. همچنین «یوحنا نجدی» و یکی دو نفر از وبلاگ‌نویسان لیبرال را هم به جمع خودشان اضافه کردند. فعالیت حول «مانیفست» به پایان رسیده بود و رسما فعالیت سیاسی این تشکل وارد دور تازه‌ای شده بود. این تشکل با نام کامل و فعلی خود اقدام به صدور بیانیه می‌کرد و در دانشگاه تجمع برگزار می‌کرد. من در پاییز سال بعد دوباره به گروه پیوستم و فعالیتم را هم‌زمان در شورای عمومی دفتر تحکیم و دموکراسی‌خواهان دانشگاه تهران پی گرفتم. تقریبا اوج دوران فعالیت این حلقه در ایران به سال ۸۶ و ۸۷ بازمی‌گردد. در این سال‌ها بیشتر از هر زمان دیگری، این سازمان رشد کرد و ارتباطات و تاثیر خود را افزایش داد. اواسط سال ۸۷ سعید قاسمی‌نژاد برای ادامه تحصیل از ایران به فرانسه رفت(عشقیار نیز چند ماه بعد به او ملحق شد) و گروه بیشتر از قبل تحت کنترل رشید اسماعیلی به فعالیتش ادامه داد. هرچند سعید قاسمی‌نژاد از راه دور سعی می‌کرد کنترلش بر گروه را از دست ندهد ولی در مواردی برابر خواست اسماعیلی از خود انعطاف نشان می‌داد. نشریه تلنگر اگرچه لغو مجوز شده بود اما به انتشار خود در سطح دانشگاه‌های کشور ادامه داد و تعداد دیگری از فعالین نیز از سایر شهرهای ایران و همچنین از دانشگاه ازاد به این تشکل پیوستند. سایت دانشجویان لیبرال و فعالیت‌های اینترنتی همچنان ادامه داشت.
   فصل انتخابات که رسید چالشی دیگر در راه بود. قاسمی‌نژاد مخالف هر شکلی از حضور در انتخابات ریاست‌جمهوری بود ولی تحت فشار دموکراتیک سایر اعضا و براساس رای اکثریت بنا شد تا تشکل دانشجویان لیبرال در انتخابات سال ۸۸ به طور مشروط و مطالبه‌محور از مهدی کروبی حمایت کند.(حمایت مطالبه‌محور از همان سال‌ها تعارفی بود که تشکل‌ها و گروه‌ها برای حفظ پرنسیپ سیاسی خود از آن استفاده می‌کردند و کلمه‌ای تزیینی بیشتر نبود). تقریبا تمام اعضا در آن انتخابات با همکاری سازمان ادوار تحکیم در ستاد شهروند آزاد فعالیت کردند و از مهدی کروبی حمایت شد. پس از انتخابات سال ۸۸ و اوح گرفتن جنبش سبز، سعید قاسمی‌نژاد خود را با عنوان «سخنگو»ی سازمان معرفی می‌کرد و ارتباطات خودش را با نهادهای مختلف برقرار می‌کرد و اینجا و آنجا سخنرانی می‌کرد که این باعث اعتراض بسیاری از اعضای داخل کشور شده بود. برای رسیدگی به همین مساله بود که روز ۲۸ آبان سال ۸۸ جلسه‌ای با حضور نه نفر از اعضای تهران برگزار شد که با هجوم نیروهای امنیتی ناتمام ماند و به جز یوجنا نجدی، باقی اعضا دستگیر شدند. پس از بازجویی‌های طولانی و تحمل روزها زندان انفرادی و عمومی و در نهایت گذشت چند ماه، اعضا آزاد شدند. پس از آزادی بود که ارتباطات قاسمی‌نژاد با برخی سازمان‌ها و نهادها باعث تردیدهای جدی در میان اعضای بازداشتی گروه شد. سازمان‌ها و نهادهایی از طریق سعید به آن‌ها معرفی شده بود که در بازجویی مشخص شده بود وابسته به سازمان مجاهدین خلق هستند و پرسش‌هایی بی‌پاسخ در ذهن اعضای بازداشت‌شده شکل گرفته بود. پس از آن عملا فعالیت گروه در داخل ایران  به حالت تعلیق درآمد اما با استفاده از  اعتبار این بازداشت‌ها ، فعالیت قاسمی‌نژاد در خارج از کشور به طور مضاعفی ادامه پیدا کرد.
۴) تبدیل شدن به حلقه مرموز فعلی:
     یکی دو سالی معلق و نامشخص فعالیت گروه ادامه داشت و آرام آرام با مهاجرت ناخواسته فعالین دانشجویی، تعداد اعضای خارج از کشور گروه بیشتر شد. رشید اسماعیلی از همان سال ۸۸ و پس از بازداشت در پی برخی تردیدها که درباره برخی ادعاهایش شکل گرفت از گروه طرد و اخراج شد. امیرحسین اعتمادی که بعد از اتفاقات سال ۸۸ حضورش پررنگ‌تر از قبل شده بود، در سال ۹۰ دوباره به حلقه اول اطراف قاسمی‌نژاد نزدیک شد و برخلاف سابق، افکار و تصمیماتی همسو از خودش ارائه کرد. عشقیار به عنوان واحدی آماری که از سال ۸۱ به عنوان یک رای موافق همواره در کنار سعید قاسمی‌نژاد حضور داشت همچنان به حضورش ادامه داد. تعدادی از فعالین سیاسی و دانشجویانی که به ترکیه پناهنده شده بودند بنا به صلاحدید سعید قاسمی‌نژاد به گروه اضافه شدند. از جمله این دانشجویان، شخصی به نام سلمان سیما بود که از چهره‌های مشکوک جنبش دانشجویی بود و هرگز مجال رشد و نفوذ در مجموعه دفتر تحکیم را هم پیدا نکرده بود اما با توجه به نزدیکی‌اش به کسی مانند «حسن داعی» به یک‌باره قدرتی قابل توجه در گروه به دست آورده بود. با توجه به این تغییرات و در اواخر سال ۹۰ ، اعضای قدیمی گروه که در این یکی دو سال اختلافاتشان بر سر مواضع،‌ارتباطات سیاسی و مالی و شیوه مدیریت و  عضوگیری گروه با قاسمی‌نژاد و دو سه نفر همراهش بیشتر شده بود دسته‌جمعی استعفا دادند. ابتدا چهار نفر و طی سه روز نزدیک به سی نفر از اعضا استعفا دادند. سازمانی که نزدیک به چهل عضو در شورای عمومی‌اش داشت، پس از این تحول به حلقه‌ای هشت نفره تبدیل شده بود. پس از آن بود که قاسمی‌نژاد سعی کرد تا از میان کسانی که قصد مهاجرت به آمریکا را دارند و خود را دانشجو یا فعال سیاسی جا زده‌اند عضوگیری کند و چند نفری را به سازمان دگرگون‌شده و تغییر ماهیت‌داده «دانشجویان و دانش‌آموختگان لیبرال ایران» اضافه کند. در میان اعضایی که امروز عضو این سازمان هستند، به جز سه چهار عضو قدیمی که در بالا ذکر شدند، چند فعال دانشگاه‌ّهای سراسری شهرستان‌های شمالی عضو هستند و کسی چیز زیادی از سابقه باقی اعضا جز خودشان نمی‌داند، هر چند برای ارائه به نهادهایی که به کارشان می‌آید رزومه‌های رنگارنگی ساخته‌اند.
 رشید اسماعیلی که سال ۸۸ پس از بایکوت و حملات شدیدی که از سوی قاسمی‌‌نژاد و سایر اعضا به او شد(که البته این حملات به خاطر اقدامات مشکوک و سوال‌برانگیز خود اسماعیلی هم بود) از گروه جدا شده بود سال ۹۲ به طور مرموزی درگذشت. سه نفر از اعضایی که در سال ۸۸ بازداشت شده بودند و سال بعد از کشور خارج شده بودند، به طور مستقل زندگی خود را بدون کمک‌های تشکیلاتی این گروه و با سختی در آمریکا پی گرفتند. من به خاطر تغییر نگاه سیاسی و تغییر بنیادین در جهان‌بینی سیاسی‌ام از همان سال ۸۸ تقریبا همکاری‌ام با گروه قطع شده بود اما اعلام خروج قطعی‌ام از گروه بعد از خروجم از ایران و در اوایل سال ۹۰ بود و آن چه بعد از آن رخ داد را به روایت دوستان نوشته‌ام. بعد از آن هر چه آن دیده‌ام همان چیزهایی است که به چشم باقی ناظران آمده است. نیاز به مداقه چندانی نیست که خط و مشی این گروه و سعید قاسمی‌نژاد در این سال‌ها به چه صورت بوده است.
در نهایت، آن چه درباره خود سعید قاسمی‌نژاد باید اضافه کنم این است که او از سال‌های آغازین دهه هشتاد هدف و مسیر سیاسی خود را مشخص کرده بود. با شناختی که از او دارم، فکر نمی‌کنم مساله او نیاز مالی و کاسبی و ... باشد. از همان ابتدا و از پانزده سال پیش او روی همین اسب شرط بسته بود. اسب «سیاست‌ خارجی نئوکان‌ها»ی آمریکایی. متحدین نئوکان‌ها را دوست خود می‌دانست. خواه این متحدین، سعودی‌ها باشند، خواه اسراییلی‌ها و خواه مجاهدین خلق.  حسن داعی و مسعود رجوی و هر کس دیگری که در راه سرنگونی نظام جمهوری اسلامی و تغییر رژیم و سر کار آمدن حکومتی مطابق میل آمریکا و «جهان آزاد»(جهانی که ترامپ قافله‌سالار و نتانیاهو  شوالیه آن هستند) مفید باشند را او متحد استراتژیک خود می‌داند. به مرور زمان علاقه و میلش به سر و کله زدن با «حقیقت» و امور کلی و یونیورسال را کنار گذاشت و به هدفی مشخص و سیاسی اندیشید. از تحریم ایران و هر سیاستی نیز که در این راستا باشد حمایت کرده و خواهد کرد. اگرچه من امروز فعالیت و جهت‌گیری سیاسی او و هم‌فکران او و تمام کسانی که در همین راستا و برای همین اهداف تلاش می‌کنند را مغایر منافع مردمان این جامعه و این کشور می‌دانم، اما سعی کرده‌ام در این روایت منصفانه و با دقت آن چه را به یاد می‌آوردم بازگو کنم. با این که دیگر علقه‌ای به لیبرالیسم و آرای متفکران لیبرال ندارم اما ناراحتم که دیگر خبری از حلقه‌ای تئوریک و مطالعاتی یا نشریه‌ای برای چند دانشجو و فعال جاه‌طلب یا معتقد به ارزش‌های لیبرالی نیست و اینک پای هسته‌ای سیاسی در میان است که با چند عمله سیاسی، بیزینس و دلالی سیاسی می‌کند و هیچ شباهتی به آن چه برای آن تاسیس شده بود ندارد و از آن بیشتر، هنوز سوگوار از دست دادن بهترین دوست دوران کودکی‌ام هستم و شب‌های زیادی خواب خاطرات کودکی‌ام را می‌بینم که روایت و فضایی دیگر می‌طلبند.
  در پایان، این روایتی محدود به مشاهدات و خاطرات من است و دوستان دیگری هستند که هر کدام می‌توانند تجربیات و روایات خودشان را در جهت انتقال تجربه و همچنین افزایش آگاهی مخاطبین در عرصه عمومی بازگو کنند. چه خوب است که هر کدام از فعالین دانشجویی و فعالین جامعه مدنی(به خصوص کسانی که خارج از کشور هستند و می‌توانند راحت‌تر و به دور از کنترل حاکمیت روایت‌هایشان را ثبت کنند) تجربه‌هایشان را شفاهی یا مکتوب ثبت یا منتشر کنند. هرچند در همین روایت نیز ملاحظاتی با توجه به حریم خصوصی افراد و همچنین حضور بعضی از دوستان در ایران در نظر گرفته شده است.
قطعا می‌توان مفصل‌تر و کامل‌تر درباره هر کدام از این حوادث خواند و نوشت. شاید وقتی دیگر.

۱۳۹۴ آذر ۵, پنجشنبه

کهنه سرباز...

  لابلای لیوا‌ن‌هایی که در این روز شکسته‌اند راه می‌رود و دمپایی برمی‌دارد و می‌اندازد جلوی پای من. «پات رو شیشه نره». می‌رود زیر آب دو روز مانده را روشن می‌کند. همه‌چیز در این اتاق مانده شده است. مشکلِ بدنِ آدم زنده این است که تا زنده است مانده نمی‌شود، حتی اگر از مرگِ چیزی درون بدن ماه‌ها گذشته باشد. می‌نشیند روبرویِ من. سیگار تمام شده است، مثل چای که تازه می‌فهمد تمام شده است. مانند چیزهای دیگری که برای یک کهنه‌سرباز تمام شده‌اند. هیچ دلیلی نمی‌ماند که «کهنه‌سرباز» بعد از بازگشت از میدانِ رزم با تن و بدنی زخمی، با روحی پاره‌پاره‌شده که تکه‌هایش هر کدام در گوشه‌ای از تاریخ جای مانده‌اند از خانه‌اش به خیابان‌های جذامیِ یک شهرِ بیش از حدِ تحمل، زنده قدم بگذارد. عکس‌های روی میز و روی دیوار، قطعاتی از تاریخ هستند. پرتره‌ای خط‌خطی از «میرحسین موسوی» و چند لوح تقدیر. حکم سال‌ها زندان را قاب گرفته و گذاشته گوشه میز. مثل مدال‌های یک سرباز شجاع که به تنهایی ده سرباز ویتنامی را سربریده و حالا در آسایشگاه روانی، مدال‌هایش را از گردنش درنمی‌آورد. به دیوار نگاه می‌کند. آیفون کنده‌شده از دیوار که ارتباط بیرون اتاق را برای همیشه با این داخل مخدوش می‌کند.  کهنه‌سرباز سیگار روشن می‌کند و آن آهنگ را که من دوست ندارم پخش می‌کند. محسن چاوشی با آن صدای سوگ‌زده می‌خواند. احساس می‌کنم حالا بیشتر از قبل ترانه را دوست دارم. ترانه باید همین کار را بکند. قرار نیست فقط به کار اعتبار نمادین شنونده‌اش بیاید. ترانه تمام نشده است. می‌زند زیر گریه و شانه‌هایش آرام آرام می‌لرزند. به آتشِ روشنِ زیرِ کتری نگاه می‌کند که می‌سوزد و گرما می‌دهد به اتاقی که سرما تمامِ روزنه‌هایش را نیز پوشانده است.
  «کهنه‌سرباز» حرفی ندارد که بزند با آدم‌ها. آدم‌هایی که این زندگی را دوست دارند و همگی در اقدامی مشترک تصمیم گرفته‌اند در جواب هر پرسش بی پاسخی و هر لکنتی، اشاره کنند به جمله‌ای از یک بیانیه او. «تنها زندگی است که دائمی است». بله! آری‌گویی به وضعیت می‌شود «آری‌گویی به زندگی» که نیچه به منظور و قصد و معنای دیگری از آن سخن رانده بود. شهر جایی برای کهنه‌سربازها نیست. زندان بیش از هر چیز، بناست از سربازان در برابر شهر محافظت کند. زندان قرار است رویاها و کابوس‌های زندانی را از گزند واقعیتی مرگبار در امان نگه‌دارد. وای از روزی که زندانی سیاسی به خانه بازمی‌گردد و خانه، خانه دیگری است. آدم‌هایی که هر کدام دچار به وضعیتی فلاکت‌بار، تصمیم گرفته‌اند همدستِ وضعیت و روزگار، همه‌چیز را فراموش کنند چگونه باید کهنه‌سربازانِ نبردِ آن سال را به ذهن بسپرند. «قوی باش. دست بردار از این لج‌بازی کودکانه». «قوی باش» اسم رمز «تن بده به بقا در برابر فنایی که گزیده‌ای در راهِ رویاهایت» است. این دو جمله که مدام از تراپیست و روانپزشک و دوست و آشنا و بازماندگان مدام در صورت‌های فرمی مختلف تکرار و تکرار می‌شوند کهنه‌سربازان را دعوت به زیستن در شهر می‌کنند. شهرِ کودتازده با انبوه مردگان و اشباح  تباهی خود را از برابر چشمانِ این زندگانِ بقاگزیده پنهان می‌کند. تنها می‌مانند خانه‌به‌دوش‌ها، کارتون‌خواب‌ها، معتادها‌‌، کهنه‌سربازان و دیوانگان که در این صفِ شادی و زندگی و سازشِ جمعی جای نمی‌گیرند. اینان هستند که اشباح تباهی یک‌لحظه در خیابان تنهایشان نمی‌گذارند. هرگز کشتگان و اعدام‌شدگان رهایشان نمی‌کنند. حتی اگر هزاران هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، تن داده باشند به تبعید، ارواح خاوران، ارواح کشتگانِ زیر پلِ کالج و کهریزک، صداها و فریادها، رویاها و طناب‌ها، هرگز تنهایشان نخواهد گذاشت. آن‌ها صلیبی هستند بر دوش یک کهنه‌سرباز جنگِ آرمان و واقعیت. این است که هر روز به صف دیوانگان و مردگان اضافه خواهد شد. این است که وقتی کسی دچارِ این عارضه شد، هرگز حالش کنارِ وادادگان و برندگان خوب نخواهد بود. چه فایده اگر مانند ساعدی جهنمش را بیندازد روی کولش و با خودش ببرد پاریس. پاریسِ وادادگان و برندگان، هرگز پاریسِ ساعدی نخواهد شد. این را همه کهنه‌سربازهای از نبرد بازگشته می‌دانند که دیگر در این زمین بهشتی وجود نخواهد داشت.  
می‌گوید:«از تنهایی می‌ترسم. حیف. حیف». کسی از تنهایی می‌ترسد هرگز نمی‌تواند کار خودش را تمام کند. کسی که از تنهایی می‌ترسد هرگز نمی‌تواند قلعه‌ای ایمن بسازد برابر شهر و وضعیت و ویرانیِ این واقعیتِ هولناک. نمی‌تواند کلک خودش را بکند. می‌گوید:«سرطان... سرطان علاجه. شاید روزی که بمیری سرت روی شونه کسی باشه که به حالت ترحم کرده باشه. اما خودکشی... نه... تنهایی ترسناکی داره». کهنه‌سربازان نه می‌میرند و نه زنده می‌مانند. گاهی اوقات خودشان کلک یکدیگر را می‌کنند تا از زخم‌های تلنبارشده روی مغزشان رها شوند و گاهی هم اینقدر بد زندگی می‌کنند تا مرگشان زودتر از راه برسد.
 بازجو بهتر از هر کسی راز زندگی سربازانِ رهایی را می‌فهمد. حینِ بازجویی متوجه می‌شود که زندانی از کدام جنم است. بعد از آزادی از زندان می‌رود در انبوه سردارانِ غنایم‌برده جنگی می‌ایستد و در استودیوها و در میهمانی‌ها تمامی تریبون‌ها را فتح می‌کند و یا کهنه‌سربازی می‌شود گوشه‌نشین که نور پنجره هم آزارش می‌دهد. بازجو این را خوب می‌فهمد و نهایت همکاری را با زندانی می‌کند. این همان کاری است که روان‌پزشک‌ها با بیمارانشان انجام می‌دهند. نهایت تلاش برای برهم زدن پیوند میانِ روح و بدن.
می‌گویم:«بنویس». بعد فکر می‌کنم چه حرف احمقانه‌ای. بنویسد که چه بکند؟ ستاره شود؟ کتاب چاپ کند و رونمایی بگیرد. چه چیزی را لابلای کلمات بفروشد؟ به چه کسی بفروشد؟ جوابش را گوش نمی‌دهم. در ادامه می‌گویم:«شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد». نوشتن نمی‌خواهد. تو زندگی کن. یک نفر پیدا می‌شود که بنویسد و کاسبی‌ این دردها را بکند. تو بمان و به رویاهایت خیره شو که منجمد شده‌اند بر دیوار. بمان و مانند سربازان از خاطرات جنگ برای باقی کهنه‌سربازها بگو. برای هم شعر بخوانید. برای هم قصه بگویید. درد دل کنید. از شهر بگویید. از ناکامی‌ها بگویید. بهانه بتراشید. فقط کهنه‌سربازها این حرف‌ها را می‌فهمند. آن بیرون در شهر، آن آدم‌ها، فقط در اوقاتی که تجارت نمی‌کنند وقت دارند قصه بخوانند. حتما هم باید انتهای هر روایت بنویسی:«این قصه ساختگی است. این آدم‌ها واقعیت ندارند». این قصه واقعیت ندارد. این تاریخ ساختگی است. شما واقعیت دارید با مشکلات و راهکارهایِ همیشه آماده‌تان که به کارِ ادامه دادن و بقا می‌آید.

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

هی پانته‌آ! کجایی؟

هی! پانته‌آ کجایی؟
مارسل دسایلی فیلسوف معاصر و نویسنده آثاری مانند «از باتای تا بلانشو»، «فراساختارهای سوژه متلاشی در  رویکردهای پیش‌رونده از وضعیت»  در گروه «خانواده دسایلی» در تلگرام نوشته است:«بسیجی موتورسواری که باتوم توی فرق سرت بزند را می‌توانی تحمل کنی اما بسیجی که با لبخندی مومنانه بخوهاد برایت لطیفه بگوید را هرگز». خلاصه من از سر کار رسیده‌ بودم خانه و بنا به عادت که می‌افتم روی کاناپه و کنترل به دست کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم رفتم سراغ مناسک هرشبی خودم. اما  آنتن‌ جهتش به هم ریخته و بساط ماهواره جمع شده بود. مناسک را که نمی‌شود به این راحتی‌ها کنار گذاشت. مگر «محمود توله‌سگ» و «مزدک ساب‌زیرو» بچه‌معروف‌های اکباتان، می‌توانستند بی‌خیال عزاداری‌های این شب‌های عزیز را شوند که من بی‌خیال مناسک شبانه خودم بشوم. این بود که زدم توی سر کنترل «ماهواره‌مجاز» خودمان. چند تا کانال عوض کردم که دیدم تداخلی صورت گرفته است و سیگنال «من و تو» افتاده است روی فرکانس «شبکه افق» که شبکه اختصاصی قرارگاه عمار است.داشت «اتاق خبر» پخش می‌کرد اما اسمش را گذاشته بود «عصرانه». پانته‌آ هم نبود. نگران شدم. گفتم نکند سربازان جنگ نرم در عملیاتی ضربتی استودیوی «من و تو» را فتح کرده‌اند و بیشتر از همه هم بیشتر نگران سرنوشت «پانته‌آ» شدم. زیر لب گفتم:«پانته‌آ پانته‌آ پانته‌آ...» و اشک در چشمانم جاری شد و چانه‌ام هم حتی شده بود چانه پرویز پرستویی که یادم آمد پانته‌آ باهوش‌تر از این حرف‌هاست. می‌رود داخل تونل زمانش و می‌رسد به زمان شاه. پیش خودم گفتم خوشا به سعادتش. الان دارد کنار سواحل خزر راه می‌رود و برایشان از دوران خدابیامرز قبلی می‌گوید یا از دوران «شاه شهید». خلاصه ماندم روی اتاق خبر این‌طرفی‌ها ببینم ماجرا از چه قرار است. به قیافه‌هایشان نگاه کردم. معلوم بود کورس‌های کرسی‌های آزاد اندیشی را خوب پشت سر گذاشته‌اند. روی سر و صورتشان هم کار شده بود. مثلا دندان‌هایشان تیز نبود. فکر کردم از منظر مارسل دسایلی باید موضوع را بررسی کرد و فروپاشی سوژه متلاشی را نباید با رویکرد ژاکِ دریده، در قالب ابژه‌های لاشی قاطی کرد. نشسته بودند دور هم. لبخند می‌زدند و مسایل را تحلیل می‌کردند.
_ سید عبدالله! از فضای مجازی بگو
_ باشه سید هاشم! بگومگوها بین جامعه دانشگاهی بالاست. عده‌ای از دانشجویان معتقدند باید دکتر ظریف وزیر محترم امور خارجه رو توی خرابه‌های ورامین دفن کرد و روش سیمان ریخت اما مثلا اینجا یکی دیگه از دانشجویان کرسی آزاداندیشی معتقده که توی وضعیت اقتصاد مقاومتی باید برخورد بهتری با سیمان بکنیم. در حالی که من فکر می‌کنم اگر توی کرسی‌های آزاداندیشی شرکت کرده بودند می‌دونستند ظریف یه قهرمان ملیه.
_ مرسی سید عبدالله! من فکر می‌کنم بچه‌های ارزشی باید کمی صبر عماری داشته باشند و کمی درایت حسنی. الان به حمدالله حتی مخالفان زبون و ذلیل نظام هم قدر کسانی که با اسنایپر در خیابان‌‎ها ارشادشون می‌کردند رو میدونن.  مقداد جان از فضای فرهنگی بگو
_ عبدالله چند کنسرت ارزشی داره توی مهدیه‌های اطراف تهران برگزار میشه. اجرای خواننده مردمی، «فلانی» که درواقع یه پرفورمنس هم هست. قراره لابلای خوندن سر بچه‌ش رو بکوبه توی ستون. ظاهرا یه سورپرایزی هم توی کاره. مثلا ممکنه یهو هفت‌تیر دربیاره و یکی دو نفر رو بکشه.
_ مرسی مقداد. من خودم خیلی دوست دارم توی یکی از این پرفورمنس‌ها شرکت کنم. واقعا نوستول سال 88 داره این روزها دهنم رو سرویس میکنه
_  نوستول هم یکی دیگه از کلمات نسل سوم انقلابه. (همه با هم می‌خندند. حین خنده یکی از چند مجری منفجر می‌شود)
_  خب خیلی‌ها انتقاد می‌کنن که ما به نظر مخالفمون احترام نمی‌ذاریم. یه مخالف اگه دیگه قول بده فتنه‌گر نباشه یا فقط توی فیسبوک فتنه‌گر باشه از نظر ما مشکلی نداره. فتنه‌گری که از مسیر اعتدال خارج نشه نه تنها حق حیات داره که آزادانه می‌تونه هویج هم بخوره.
_  امیریحیا به نکته خوبی اشاره کرد. من فکر می‌کنم این حق جووناست که شادی هم داشته باشند. امیریحیا از فضای نشر و انتشارات بگو
_ بحث خوبیه. توی هفته گذشته یازده هزار رونمایی کتاب داشتیم و هشتصد و پنجاه نویسنده دیگه به جرگه داستان‌نویسان عزیز ما اضافه شدند. البته هنوز فضای نشر چند تا گل عقبه از بچه‌های عزیز هنرمندمون که هفته گذشته صد و چهل و شش هزار نمایشگاه توی پایتخت برگزار کردند.
_درباره ترافیک ایجادشده در شهر هم نقدهایی داریم که البته امیدواریم وزیر نفت پاسخگو باشه
_همچنین آلودگی هوا هم داره از مرز بحران توی یکی از روستاهای استان هرمزگان خارج میشه که چقدر خوب میشه اگه وزیر ورزش و جوانان به جای فرافکنی، درباره انتصابات نامناسبی که باعث این بحران شد جوابگو باشه
_ خواهرمون خانم منتظرِشما هم اینجا نشستند و وبلاگ‌های مردمی رو برای ما می‌خونن
(چیزی در تصویر پیدا نیست. در تاریکی‌های تصویر چند پیکسل آرام تکان می‌خورند)
_بله آقای میرسیدکامران‌نژاد. چند جمله قصار دارم براتون می‌خونم و  وبلاگ  یکی از منتقدین منصف و معتدل رو هم بهش نگاهی می‌کنیم.
«هر روز در جهان یک شیر و یک آهو از خواب بیدار می‌شوند. هر دو می‌دانند برای زنده ماندن باید بدوند یکی برای شکار کردن و دیگری برای شکار شدن. اما تو کفتار باش. بخواب. بسپر به ما»
«شبا خوابت نمی‌بره؟ نمی‌دونی کجاست؟ بلند میشه در صبح ساعت چند؟ بلند نمیشه در شب و می‌خوابه... انسان؟  در جنگل‌های شمال... به *94343384 پیام بزن تا بهت بگیم مارماهی ماره یا ماهی...»
«بیل گیتز کودکی سرراهی بود به نام بابک زنجانی. او بستنی می‌فروخت و بستنی لیس می‌زد در کوچه‌های خلوت. یک روز که خوابیده بود پروفسور سمیعی به خوابش آمد و گفت: برای رفتن فقط باید انرژی مثبت داشته باشی. باید افکار منفی را از خودت دور کنی و فرادرمانی به دوردست بنگری و بسپری به کائنات. او نیروهای درونش را باور کرد و بعد از هر تکه مدفوعش صد بابک زنجانی رویید از زمین و خیابان‌های تهران را با هر نفسش پر کرد از ماشین‌هایی که تعداد سال‌های عمر یک حقوق‌بگیر دولت را اگر ضرب ‌در میزان درآمدش کنی پول لاستیکشان هم نمی‌شود. بعد این شد که نیروی درون را باور کن تا شب‌ها پروفسور سمیعی بیاید به خوابت... اینو به باقی گروه‌ها هم بفرستید».
آخر یه پست هم براتون می‌خونم از وبلاگ «یه ملخ توی شوره‌زار پالپ‌فیکشن»  که انواع حال‌های خوب و فازهای منفی رو بررسی کرده با دولت و گفته عشقی‌تر اینه که جای جاج کردن اقدامات دولت، هارش نباشیم و نایس باشیم چون راهکار تره اینطوری بابا. قسمتی از یادداشتش اینه:
«مورخرتس فکر می‌کنه این حرف‌ها حال نمیده و چیزی که حال نمی‌ده اصلا حال نمیده. آقامون پل استر یه جا هیچ‌چی نگفته و فقط سلام‌علیک کرده و رفته پس منم چیزی نمی‌گم. این که امروز همه‌چی یه طوریه که آدم بتونه نایس باشه هنوز اینش خوبه که جاج نکنه آدم کلا که همون. البته اینو دوست خوبم که لینکش رو گذاشتم بهتر میدونه. یاد اون پستش درباره دستکش توی آشپزخونه افتادم توی گودر. آخی گودر...  اینم بگم که این روزا فقط برنامه خندوانه نگاه می‌کنم و برنامه خندوانه باعث میشه یه اپیزود از سریال محبوبم رو کمتر ببینم اما ضرر نداره چون واقعا وقتش رسیده بود که تلویزیون یه خورده شل کنه و یه کمی مهربون باشیم دور هم اون هم بعد از این که همه‌چی دیگه درست شد. البته واقعا اگه اون چند تا آدم توی مجلس اینقدر اذیتمون نکنن. از طرفی هنوز پاسپورت ایرانی اون اعتبار لازم رو نداره و وقتی آدم شخصیت یکی مثل ظریف یا لاریجانی رو میبینه بهتر می‌فهمه که چرا باید توی انتخابات شرکت کرد. ترجیح میدم البته شخصیت آقای رسایی رو هم قضاوت نکنم و چه خوب «خواب پس از صبحانه» توی پستش نوشته که چرا نباید قضاوت کنیم. #چرا_باید_در_انتخابات_مجلس_شرکت_کنیم؟»
_ مرسی حاج خانم. فکر می‌کنم وقتمون داره تموم میشه. قرار بود خبرنگار ورزشیمون هم بیاد تا درباره فساد مالی کارلوس کیروش حرف بزنیم که نشد.

خلاصه کنترل را گذاشته بودم روی میز و داشتم لذتش را می‌بردم که یادم آمد نباید آن شیرکاکائوی بعد از ظهر را تا آخر سر می‌کشیدم. خلاصه نشسته بودم روی سنگ توالت و از خودم می‌پرسیدم:«راستی مارماهی مار است یا ماهی؟». در همین افکار بودم که روی سنگ توالت خوابم برد.