۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

آقا بهرام



 دیشب خوابش را دیدم. آقا بهرام با سبیل‌های پرپشتِ طلایی‌اش، موهای پرپشت مجعدی که با شانه می‌چسباندش به سر، با همان شلوار و ته‌لهجه کردی... ایستاده دم درِ ورودی 13...  همان شکلی بود. گفتم کجاهایی؟ چه کار می‌کنی؟ یادم مانده بود که وقتی پدرش توی یک درگیری قبیله‌ای مرد، بساطش را جمع کرد و رفت به دهاتشان. نزدیکی مریوان... اسم ده را یادم نمانده بود. باز هم گفت باز هم یادم نماند. توضیح داد که آمده تهران تا به یکی از دوستانش سر بزند. بعد گفت خاطراتِ اینحا را هیچوقت فراموش نمی‌کنم. همه باید تابع منطق و خاطرات و عواطف من باشند. این قانون خواب است. جایی که واقعا می‌توانی حس کنی مرکز جهانی... گفتم دلت واسه چیش تنگ شده؟ واسه خرحمالی‌های همسایه‌ها و «آقا بهرام قربون دستت، برو سوپر یه شیر پاکتی بگیر، با یه پنیر پگاه» و «آقا بهرام، قربون دستت، کمک کن این چند تا کیسه برنج رو ببریم بالا. یه خورده سنگینه»... گفت دلم برای تمامِ این‌ها تنگ شده و برای تمام شما... من هم زدم پشتش و شروع کردم نصیحت کردنش... درباره این‌که نوستالژی چیز کثافتی است و «هر گذشته گندی را به جایِ بهشت از دست رفته می‌کند در حلقومِ آدم» حرف زدم. گفتم دیگر چه‌کار می‌کنی؟ گفت «کتاب میخونم"... گفتم چه کتابی خوانده‌ای؟ گفت«یه کرد اولین انتخابش کارل مارکسه... هر چی کتاب داشته خوندم. الان تازگیا به هاروی علاقه پیدا کردم». حسابی آچمز شده بودم. کف کرده بودم. گفتم من هم رفتم دانشگاه... گفت: «تو؟ تو که اینکاره نبودی؟» بعد دیدم همه‌چیز را بهتر از من به یاد می‌آورد، حتی چیزهایی را که خارج از خواب، روحش هم از آن‌ها خبر نداشت. حتی شکست‌های عشقیِ من را هم به خاطر می‌آورد. بیشتر از من از بچه‌های بلوک خبر داشت. گفت فلانی خودکشی کرد، فلانی اوردوز کرد و پشتِ ورودی تمام کرد. آن‌یکی تصادف کرد و آن‌یکی الان توی خطِ آزادی-اکباتان کار می‌کند. بعد رسید به خاطراتمان. پرسید «هنوز هم سیگار مگنا می‌کشی؟ » من پاکت «کمل» را نشانش دادم و گفتم هفت هشت سالی است همین را می‌کشم. بعد داستانِ سفر یک‌ساله‌ام را برایش تعریف کردم. داستانِ دانشگاه و جنگولک بازی‌هایش را تعریف کردم. برایش از رویاهایم گفتم. برایش عاشق‌شدن‌هایم را تعریف کردم و معشوق‌هایم را یکی یکی برایش وصف کردم. رفتیم پشتِ ورودی‌ها قدم زدیم. همین پاییز بود اما انگار بهار باشد. بوی اردیبهشت می‌آمد از شمشادها. دختر پسرهای هفت هشت ساله یا دوچرخه سواری می‌کردند یا روی اسکیت‌هایشان سر می‌خوردند. قیافه‌هایشان آشنا بود، انگار که از همان ده دوازده سال پیش دیگر بزرگ نشده باشند. مانده باشند در خواب‌های خودشان. از کنارِ دیوارهای مشرف به اتوبان گذشتیم. هنوز ذوذنقه‌های فلزی راه راه مرز بین اکباتان را از خاکی‌های حاشیه اتوبان جدا می‌کرد. کنار دیوار سرنگ و ته‌سیگار افتاده بود و کنارشان لکه‌های خشک‌شده خون بود. او برایم از روستایش گفت. گفت برگشته است سرِ زمین و گفت که خیلی سریع فهمیده که این کار کفافِ خرج خانه را نمی‌دهد. گفت زن گرفته است از روستایش... اگر هم نگفت خودم از لابلای حرف‌هایش فهمیدم. گفت گهگاهی بار می‌اندازد پشت قاطرها، اسب‌ها... اسب‌های مست لابد... اطلاعاتی که در خواب به من می‌داد، از اطلاعات و همان تصاویر آشنا که موقع بیداری شنیده و دیده بودم، بیشتر نبود.  برای هم خاطره تعریف کردیم. من یادش می‌آوردم و او یادم می‌آورد. آن شبی که از ترس تنبیه شدن به خاطرِ بوی دهنم از خانه فرار کردم و رفتم در محوطه چمن‌کاری شده ساختمان‌های آپادانا خوابیدم، پیاده تا آزادی رفتم و برگشتم نزدیکی‌های خانه و هنوز از شب مانده بود دودانگی... بیدار بود. من رفتم توی اتاق قوطی کبریتیِ شش متری‌اش خوابیدم و خودش رفت پیش فرامرز که سرایه‌دار ورودی روبرویی بود و هم‌شهری‌اش. از فرامرز پرسیدم خبر نداشت. گفت وقتی کوچ می‌کنیم از هم دور می‌شویم. کم‌کم همدیگر را فراموش می‌کنیم. یادش آوردم که یک دفعه با جارو توی راه‌پله دنبالم دویده بود. سیزده سالم بود. عاشقِ ساجده دختر هشتاد کیلویی طبقه سوم شده بودم و برای این‌که با او داخل آسانسور تنها بمانم، مدام با آسانسور بالا و پایین می‌رفتم. با کلی آدم می‌رفتم بالا و با کلی آدم پایین برمی‌گشتم. شده بودم اکسسوارِ آسانسور. رسیدم به راهروی ورودی و در باز شد و آقا بهرام دست انداخت دور گردنم و از یقه مرا بلند کرد و کشید بیرون. از دستش فرار کردم و او هم با جاروی دستی‌اش دنبالم کرد. توی راه‌پله‌ها که دیدم به من رسیده است لحنم را جدی کردم و گفتم:«بزنی به بابام میگم. با لگد پرتت میکنن بیرون» گفت «من کُردم... بار آخرت باشه تهدیدم میکنی» با جارو دو سه تایی توی دست و پاهایم زد و رفت. یکی دو هفته جوابِ سلامم را نمی‌داد. من به او نیاز داشتم تا به من بگوید که ساجده از مدرسه رسیده است یا نه و این بود که برایش از سوپر سیگارِ «پین» خریدم. با این کار هم شیرینی خریده بودم و هم به فهمانده بودم که قضیه سیگار کشیدنش را می‌دانم. برای هم کلی داستان تعریف کردیم. رسیدیم به پاساژ کوچک بین بلوک‌ها... گفت باید بروم پایین... می‌رفت ترمینال غرب... گفتم دوباره می‌بینمت؟ گفت:«شاید... اگر گذرم به تهران افتاد میام همین دور و برا... راستی یادم رفت بگم قیافه‌ت خیلی عوض شده... جوشهای صورتت خوابیده و دماغت کوچیک‌تر شده... چند تا موی سفید هم درآوردی... ولی هنوز دیوونه‌ای...» نگفت دیوانه... همان کلمه معروف را گفت. فرصت نشد بگویم تو همانی هستی که بودی. ماند برای بیداری... مگر می‌شود هنوز موهایش همانطور پرپشت مانده باشد و کول‌هایش هنوز از کنار گردنش بیرون زده باشد و هنوز چشمانش برق بزنند و بخندند... پس تکلیف زمان و این دوران چه می‌شود؟ خواب است که این چیزها سرش نمی‌شود. اما بیداری... بیداری را خاطراتِ رسوب‌کرده ذهنِ من روایت نمی‌کند...