۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

صادق ابی

   "اگرچه روبرویی مثل آیینه با من... ولی چشمات..."
  صدا از طبقه بالای پاساژ می‌آمد و در همه‌جای پاساژ می‌پیچید. آدم‌ها  راه رفتنشان کند شده بود و با کنجکاوی دنبالِ صاحبِ صدایی می‌گشتند که شباهتش با صدایِ "ابی" شگفت‌انگیز بود. من دوازده ساله بودم و لابد برای کرایه کردنِ "فیلم میکرو" بود که به پاساژ رفته بودم و صدای او نی‌لبک جادویی بود که مرا نیز با خودش می‌کشید و به سمتِ صاحبِ حنجره‌ای می‌برد که زمان را از کار انداخته بود. بالای پله‌های میانِ پاساژ که دو طبقه را به هم وصل می‌کرد نشسته بود و دورش را رفقایش گرفته بودند. از شباهت صدایش شگفت‌انگیز تر شباهتِ چهره‌اش با ابی بود. نفهمیدم چند دقیقه را مات و مبهوت به بالای پله‌ها خیره ماندم و یادم نیست ذهنِ دوازده ساله‌ام را ترانه می‌توانست به سمتِ کدام تصاویر بکشاند اما هر چه بود آنقدر ماندگار بود و اثرگذار که دو سه سال بعد یک مرتبه عکسی از جوانی ناکام دوباره مرا میخکوب کند. تصویر بود اما صدا نبود. بعد صدا آمد و تصویر رفت.
_میشناسیش؟
_آره آره یه بار تو پاساژ...
_صدایِ ابی... آره این "حامد ابی" بود. پریشب وسطِ پاساژ "اُوِردوز" کرده
 بعدها فهمیدم که "حامد ابی" بچه معروفِ اکباتان بود و چندین سال هر شب و با هر حالی که داشت سر همان صحنه همیشگی حاضر می‌شده و سرعتِ زمان را برای عابرین داخل پاساژ کند می‌کرده است. میثم گفت حتی "علی بسیجی" هم عاشقِ صدایش بوده و پیمان گفت "نه، به خاطرِ این کاری به کارش نداشتند که عاشورا بهترین نوحه‌خونِ مسجد بوده. همه عاشقش بودند." یکی هم گفت:" از وقتی که "اچ" میزد دیگه نه تو مسجد راهش دادند و نه دیگه ابی خوند. پشتِ پاساژ روی صندلی‌های B4  مینشسته و داریوش میخونده." یکی هم داستانِ عشق و شکست و وا دادنش را تعریف کرد. این قسمت داستانِ مشترک تمامی خودکشی‌کرده و "اوردوز"ی‌های اکباتان بود که از دهانِ بچه‌ها نمی‌افتاد.
  نشسته بودیم روی یکی از آن صندلی‌های سنگی که درواقع هواکش‌های موتورخانه بودند. میثم و مهدی بلوک با یک نفر دیگر به جمع اضافه شدند. "صادق ابی" داداشِ "حامد ابی" بود. فقط بینی‌اش بود که شبیهِ حامد و ابی بود. قدش بلندتر بود و از ما چند سالی بزرگتر به نظر می‌رسید. بچه‌ها انگار که "ابی" را دیده باشند دور تا دورش را گرفتند. از نگاه نکردنش موقع دست دادن با ما معلوم بود که برایش "چک و چاقال" حساب می‌شویم و برایِ خودش برو بیایی دارد. وقتی نیم ساعتِ بعد پشتِ ورودی‌ها شروع کرد به خواندن معلوم شد دلیلِ این ادا و اطفارها چیست. ترانه‌ای از ستار را خواند که من نشنیده بودم. خوب می‌خواند. آنقدر خوب که بعد از آن همیشه ترانه را که نوارش را بعدها پیدا کردیم و بینمان دست به دست می‌شد کارِ او می‌دانستیم نه ستار.
"ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم...در شب خاکستری سر در گریبانت نبینم"
 ترانه جادویمان کرده بود. فکر می‌کردم در کنارِ خواننده بزرگی نشسته‌ام و ناخودآگاه خودم را در برابرش جمع و جور می‌کردم. شاید تاثیر آواز خواندش هم بود اما وقتی حرف می‌زد ما همچنان خیره می‌ماندیم و با حرفهایش مثل دکلمه‌های بینِ ترانه‌ای داریوش برخورد کنیم.
_ حامدمون یه چیز دیگه بود. تقصیر بابایِ جاکشم بود. بابام رو عراقیا موجیش کردند اونوقت جزر و مدش رفت تو کونِ ما. دهنِ حامدو سرویس کرد. اگه من خوب میخونم حامد صد برابر اصلا از من بهتر میخوند. حامد از ابی هم بهتر میخوند. اگه حامد مونده بود این یاروئه که تو تلویزیون ابی میخونه باید میرفت کونشو میشست.
  مثل تمامِ سلبریتی‌ها که کنارِ عده‌ای از طرفدارانِ معمولیش نشسته‌اند حرف می‌زد. یکی برایش سیگار می‌خرید و می‌گفت من "پین" نمی‌کشم و می‌رفتند برایش "ماربورو" می‌آوردند. یک نفر برایش ساندیس می‌خرید که وسطِ خواندن گلویش را تازه کند و مهدی بلوک که بزرگِ "چک و چاقال"ها بود هم برایش "سیگاری" بار می‌زد. می‌گفت اگر "حش" بکشم فقط ستار می‌خونم، مست باشم "ابی" می‌خونم و "تل" که بزنم فقط داریوش اجرا می‌کنم. بعد نصیحتمان کرد " سمتِ هیچکدومش نرین. از حامد عبرت بگیرین. خودِ من حساب کتابش دستمه و چون که میخونم باید حتما یه چیزی مصرف کنم. اما شما نزنین" و ما سرمان را تکان دادیم و یکی از بچه‌ها هم بابتِ نصیحتش از او تشکر کرد.
  شب‌هایی که "صادق ابی" را می‌دیدیم بیشتر می‌شد و بچه‌ها یکی‌یکی اضافه می‌شدند و برنامه "ترانه درخواستی" ما مدام کیفیتش بالاتر می‌رفت و رسمی تر می‌شد. بچه‌ها جایی را پیدا کرده بودند که صدایِ صادق هر چقدر هم که بالا برود صدایِ کسی را درنیاورد و هر دفعه برایِ اینکه صادق را راضی نگه داریم بیشتر پایِ دکلمه‌های بین اجرایش سر تکان می‌دادیم. گاهی یک نفر "عرق" می‌آورد و یک نفر به جای "حشیش" برایش "علف" می‌آورد و هیچوقت هیچکس نمی‌فهمد که صادق آنوقت‌ها جایی هم بهتر از آنجا و مخاطبانی بهتر از "چک و چاقال"ها داشت یا فقط ادایِ آدم‌های مشغول را درمی‌آورد.
 دوران دورانِ صادق بود.
_صادق چرا نمیری تلویزیون بخونی
_من آدمِ این مسخره بازیا نیستم. من واسه دلم آواز میخونم
_صادق اگه جایی باشه و دعوتت کنند میای بخونی. تالاری، سالنی، چیزی!
_من بچه مسلمونم. من توی محرم میرم به عشقِ امام حسین میخونم. حرمتِ روزای خدارو نیگر میدارم. این کارا مثل عرق‌خوری و اینا نیست که قضا داشته باشه و یه روزی میره توی کونت
_ آقا صادق امشب واسه‌مون شقایق رو میخونی؟
_ امشب حال و حوصله داریوش ندارم. باشه یه شب دیگه
  بعضی شب‌ها می‌آمد و با صدای دورگه شده‌اش داریوش می‌خواند و چند برابر بیشتر از شب‌های قبل بالای منبر می‌رقت و ما از همانجا می‌فهمیدیم که "فازِ تل" را گرفته است. گاهی هم که "علف" می‌زد چرت و پرت می‌گفت و ترانه را مدام فراموش می‌کرد. کم‌کم تعادلِ بین "داریوش" و "ستار" و "ابی" را از دست می‌داد و بیشتر ترجیح می‌داد داریوش بخواند و گاهی هم ترجیح می‌داد نخواند و حرف بزند. حرف‌های حاج آقایِ محل و لوطی‌های شهرِ ری و مجریانِ تلویزیون را قاطی می‌کرد و تحویلِ "چک و چاقال"ها می‌داد.
  چند وقتی گم و گور شد  و بعد از مدتی که آمد خسته و آشفته و درب و داغون تر از قبل بود. هر چه او را بیشتر می‌دیدیم و بیشتر برایمان سخنرانی می‌کرد ارتفاعش کمتر می‌شد. دیگر خبری از آن خم و راست شدن‌های اولیه نبود. هر چه از قله پایین تر می‌آمد جادویش محو تر می‌شد و کم‌کم کار به جایی می‌رسید که بچه‌ها رک و پوست‌کنده بگویند: به جاِ .س گفتن آوازت رو بخون... یا وسط حرف‌هایش بامزه بازی دربیاورند و آخرِ سر هم کار به سر و صدا درآوردن وسطِ آوازش رسید.همه‌چیز برعکس شده بود. این برهم خوردنِ تعادل بود که باعث شده بود صادق  که در حسرتِ آن جایگاهِ جادویی خودش را برایِ ما پایین بکشئ. یک شب "مشروب" بیاورد و یک شب برایِ بچه‌ها "حشیش" بار بزند و دیگر قیدِ آن سخنرانی‌ها را بزند.هر چه بیشتر سعی می‌کرد بیشتر از قبل نتیجه معکوسی می‌گرفت. حتی صدایش هم مثل ترانه‌هایی که صد بار خوانده بود تکراری شده بود. کار به جایی رسیده بود که وقتی از دور می‌آمد بچه‌ها برایِ دست به سر کردنش نقشه می‌ریختند. کم‌کم شد سوژه خنده "چک و چاقال"ها. بچه‌ها ساکت می‌شدند تا شروع به حرف زدن کند و تا شروع می‌کرد از جایشان بلند می‌شدند و دورش را خالی می‌کردند. یک بار به جایِ آبجو به او شاشِ "حسین الاغ" را دادند که با الکل قاطی شده بود و جنایتِ بزرگترشان این بود که بلافاصله بعدِ این که تا تهِ لیوان را درآورد واقعیت را به او گفتند. کار به کتک‌کاری کشید و "مهدی بلوک" و "میثم" تا می‌خورد کتکش زدند.
  تا مدت‌ها هیچ خبری از "صادق ابی" کسی نداشت. بچه‌ها می‌گفتند تورش را جای دیگری پهن کرده است. کسی می‌گفت با یکی از "زیدی"های خفنِ A5  دوست شده است و یک نفر هم می‌گفت این حرف‌ها نیست و صادق شروع کرده است به تزریق کردن. مراتبِ پیشرفت در اکباتان به همین شدت سریع بود. سیگار به سیگاری، سیگاری به تل، تل به تزریقِ "اچ" و دوره آغاز دوره مهاجرت دسته‌جمعی لاک‌پشتها به "هرویین" بود. تمامِ حرف‌هایی که بچه‌ها می‌زدند درست بود. او هم تور پهن کرده بود، هم عاشق شده بود و هم "هرویینی" بود. یکی از "چک و چاقال"ها او را پشتِ یکی از ورودی‌ها دید که با بچه‌های "بیمه" مشغولِ "خون‌بازی" هستند. می‌گفت صورتش بیشتر از قبل شبیهِ "حامد" و "ابی" شده است. یکی دیگر می‌گفت حتی دیگر "داریوش" را هم نمی‌تواند بخواند.
  آن شب توی کلوپ نشسته بودیم. بیرون یخ‌بندان بود و همه آنهایی که می‌خواستند گرم هم بشوند پریده بودند داخلِ کلوپ "سعید باباجونم" و به بهانه بازی از سرمایِ بیرون فرار می‌کردند. یکی از بچه‌ها سرش را کرد داخلِ مغازه و با شیطنت "چک و چاقال"ها را به بیرون دعوت کرد"صادق ابی .سخل شده... بیاین و ببینین تروخدا" از دور صدایی می‌امد که تنها با صدایی قابل مقایسه بود که سال‌ها قبل در "پاساژ" شنیده می‌شد. پاهایش را روی زمین می‌کشید و وسطِ محوطه اصلی با صدای دورگه‌اش "داریوش" می‌خواند. اما هیچ‌جا را نگاه ‌نمیکرد و محوِ تماشایِ قدم‌هایش بود که باید تعادلش را رویِ برف‌های سفت‌شده نگاه می‌داشتند. صدا در محوطه می‌پیچید و لبخندهایِ "چک و چاقال"هایِ فازِ 3 در کنارِ بزرگترها، گنده‌لات‌ها و مغازه‌دارانی که از مغازه بیرون آمده بودند محو می‌شد. "خسته و در به در شهرِ غمم... شبم از هر چی شبه سیاه تره..." یک مرتبه به "سیاه تره" که رسید، دوباره تکرارش کرد. این بار صدایش را زودتر پایین آورد و هر بار بیشتر از قبل آخرِ "سیاه تره" را جوید. به نزدیکیِ ما که رسید،به جمعیتِ کوچکی که بی‌لبخند به او می‌نگریست صدایش قطع شد. سکوت کرد. به ما خیره شد. بعد دوباره شروع به خواندن کرد و از ما دور شد.
   دو ماهِ بعد نرسیده به "سوپر 11" فازِ یک، حجله‌اش را زده بودند و نوارِ قرآن پخش می‌شد. همه آن دور و بر جمع شده بودند. یک نفر گفت: "ای‌کاش یکی صداش رو ضبط کرده بود الان میذاشت". یک نفر گفت:"اون که اونجا ایستاده داداششه... میگه خودکشی کرده و اوردوز نکرده...". بچه‌هایی که کنار برادرش نشسته بودند چند روز بعد حرف‌های برادرش را برای ما تعریف کردند:" داداشش میگه آرزوی صادق این بود که بره توی تلویزیون بخونه. باباش گفته بود خودم میکشمت و دیه‌ت رو هم نمیدم. میگه صادق سرِ همین چیزا رد کرده بود. بابام بهشون گفته بوده باید فقط واسه امام حسین بخونین. بابام موجیه. عراقیا موجیش کردند اما جزر و مدش رفته توی کونِ ما. یهو دیوونه میشد صادق و حامد رو تا میخوردن کتک میزد. صادق توی مسابقه شعر جایزه گرفته بود و عاشق کتاب متاب بود. بابام یه بار هر چی کتاب داشت جر و واجر کرد. این داداشه خودش هم متوهمه و از اون دو تا هم .سخلتره و میگه من صدام از اون دو تا بهتره" کمی آن‌طرف تر مردی میانسال کنارِ حجله ایستاده بود و داشت با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. در یک دستش سیگار بود و دستِ دیگرش را رویِ عکسِ صادق می‌کشید. یک مرتبه عربده زد و سیگار را روی دستِ دیگرش خاموش کرد. چند نفر رفتند و سعی کردند جلویش را بگیرند و نگذارند خودش را به ستون و سنگ بکوبد. برادرِ "صادق ابی" و "حامد ابی" خودش را در بغلِ او انداخت و در آغوش هم گریه کردند. دیگر هیچوقت تا سال‌های "چک و چاقالی"مان در پاساژ صدایِ ابی، صدای داریوش، صدایِ ستار را نشنیدیم اما من هنوز فکر می‌کنم آن ترانه را صادق خوانده است نه ستار:
" ای پر از شوق زهایی، رفته تا اوجِ ستاره.... در میان کوچه‌ها افتان و خیزانت نبینم"






۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

عاشقانه شانزده سالگی- قسمت سوم

 آن تابستان، تابستانِ بی‌دردسری بود. پشت ورودی‌های انتهای بلوک محوطه‌ای بود که یک سمتش دیوارهایی بود که به "آپادانا" می‌رسید و در سمتِ دیگر محوطه مسطحی بود که پوشیده از پمن بود و دورش را شمشادها احاطه کرده بودند. شمشادها از دیدارهای ما محافظت می‌کرد. نمی‌گذاشت چشم‌هایی که ممکن بود به "عباس شتر" و به برادرانِ سمیرا ختم می‌شوند ما را شکار کنند. نمی‌گذاشت نگاهِ مچ‌گیرِ بچه‌های "پایگاه بسیج" بلوک D1  تکلیفِ رابطه ما را روشن کند. هفته‌ای یکی دو بار یکدیگر را همینجا می‌دیدیم و هر ملاقات نیم ساعتی طول می‌کشید. برای تولدم که اوایل تابستان بود برایم "ادوکلن" خریده بود. یکی از این "ادوکلن"های ارزان قیمتی که دست‌فروش‌ها هم می‌فروشند و این اولین هدیه‌ای که از دستانِ معشوق می‌گیری با ارزش‌تر این حرف‌هاست که به این چیزهایش فکر کنی. یک "کارت پستال" با طراحیِ باسمه‌ای که یک قلبِ بدقواره رویِ آن حک شده است و تویش با خطِ خودش یکی از آن شعرهایِ تکراری را نوشته بود و هیچ چیزِ تمامی این‌ها برایِ من تکراری نبود. گاهی که برای ملاقاتم می‌آمد "بهاره" همراهش بود و بهاره دور می‌ایستاد و ما را تماشا می‌کرد. وقتی دوستیِ بهاره با احمد اُس جان بیشتری گرفت آن‌ها هم می‌آمدند آن طرف تر و قرارهایشان را در کابینی کنار کابین ما، یعنی مربعِ چمنکاری شده کناریمان برقرار می‌کردند. سمیرا چند بار پیشنهاد داد که چهارتایی دورِ هم بنشینیم و من هر بار به بهانه‌های مختلف از این کار طفره می‌رفتم.
_ تو از دوستِ من بدت میاد؟ مگه بهاره بدی به تو کرده. اگه بهاره نبود شاید ما اصلا نمیتونستیم هم رو ببینیم. چرا فاصله میگیری ازش؟ اگه اون نباشه من نه میتونم بهت زنگ بزنم نه ببینمت.
_ به خدا موضوع این نیست. من از احمد خوشم نمیاد. تو احمدو نمیشناسی آخه
_مگه احمد چطوریه؟ پسر خوبیه که...
_ولش کن. بگذریم
  خیلی هم با احمد دوست نبودیم. گهگاهی که جمعمان بزرگتر میشد احمد و بچه‌های ورودی‌های بالا هم کنارمان می‌نشستند و این‌طور وقت‌ها یا به دروغ گفتن و لاف زدن می‌گذشت یا صحبت کردن درباره دعواهایِ بچه‌معروف‌های محل. بعدِ دوستی احمد با بهاره، احساس می‌کردم تحملِ قیافه و حرف زدنِ احمد را ندارم. احمد کم‌کم متوجه این پرهیز کردن‌ها شده بود. بالاخره یک شب به محضِ اینکه از بچه‌ها حداحافظی کردم تا به خانه بروم، احمد خودش را به من رساند و همراهم شد. طبیعی بود که حرفی نزنیم. آدابی بود که در معاشرت‌های محلیِ ما نهادینه بود و از جمله آن‌ها همین کم‌حرفی، همین میلِ به سکوت و همین قیافه گرفتن‌ها بود.
_ ببینم پسر، تو از من ناراحتی؟
_ من... واسه‌چی؟ نه بابا... این حرفا چیه
_ چه‌میدونم. آخه دوری میکنی از ما. از بهاره خوشت نمیاد؟
_ بهاره! بهاره که دختر خوبیه. نه بابا من مدلم اینطوریه. سمیرا هم بیشتر دوست داره دوتایی حرف بزنیم
  سعی می‌کردم قدم‌هایم را تند کنم و خیلی زود فهمیدم که فایده‌ای ندارد. احمد دوست داشت حرف بزند و من هم دوست نداشتم این تصورات که خیلی هم غیرواقعی نبودند باعث شود احمد با من احساس دشمنی کند. پیشنهاد داد برویم پشتِ ورودی و سیگار بکشیم. دیر شدن را بهانه کردم و بلافاصله با کمی مِن‌مِن کردن پذیرفتم. روی یکی از میزهای پینگ‌پنگی که در راهرویِ پشت ورودی‌ها نصب شده بود نشستیم.
_میدونی پسر. من خیلی خوشحالم. خیلی بهاره رو دوست دارم
_ اولین دوست دختره؟
_ دیوونه‌ای؟ برو بابا. من از اول راهنمایی دوست دختر داشتم. تو اولین دوست دختره؟
_من! چی میگی. منم از همون‌موقعا دوست دختر داشتم. همین مرجان رو میبینی؟
_ میدونی ولی من خیلی خوشحالم. بهاره با همه دخترا فرق میکنه. اصلا وقتی حرف میزنه انگاری چشماش داره باهات حرف میزنه. خیلی ماهه. بامرامه. اصلا به نظرِ من زنِ زندگیه. به مادرم هم حتی گفتمش. گفتم یکی رو میخوام و همین وقتاست که باید پا پیش بذاری واسه‌م. پیرزن کلی خوشحال شد. یه پسر واسه‌ش مونده. ممدِش که شهید شد و یه احمد مونده که حاجیته و واسه‌ش یه عروس میخواد جور کنه. تو نمیخوای سمیرارو بگیری؟
سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و با آرامش جوابش را بدهم. کلماتش مثل پتک توی سرم می‌خورد. نکند قرار است این رابطه کش پیدا کند؟ اگر واقعا بخواهند با هم ازدواج کنند چه؟ اما احمد فقط هجده ساله‌اش هست. خانواده احمد که این چیزها سرش نمی‌شود. بهاره چی؟ اصلا به نظرِ من بهاره از احمد خوشش نمی‌آید. اگر هم خوشش بیاید آنقدر خوشش نمی‌اید که این حرف‌ها را جدی بگیرد؟ پدر و مادرش هم که دخترِ شانزده ساله را به احمد نمی‌دهند.
_ من نه! من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم. ما با هم دوستیم فقط
_مگه دوستش نداری؟
_چرا. چه ربطی داره خب؟
_ ببین آدم یا یکی رو دوست داره و وقتی دوست داره تا تهِ ماجرا میخواد باهاش پیش بره یا نداره و هی بهونه میاره.
  فکر کردم راست می‌گوید. اما او باید می‌فهمید که آدم حتما کسی را که دوست دارد در اختیارِ خودش ندارد و کسی را هم که در اختیار دارد حتما دوست ندارد. شاید هم یک قسمتِ ماجرا را فهمیده بود. دست به سرش کردم. در راهِ خانه به چهره احمد فکر می‌کردم و صدایش وقتی که این حرف‌ها را می‌زد. چرا من را انتخاب کرده بود؟ شاید چون تنها کسی بودم که فکر می‌کرد از چم و خمِ ماجرا آگاهم. شاید هم می‌خواست آمار جمع کند و از چیزی مطلع شود. مثلا بحث را به اینجا بکشاند که بفهمد بهاره حرفی درباره او به سمیرا زده است یا نه. اشتباهش همینجا بود. سمیرا مدام از علاقه بهاره به احمد می‌گفت و من حتی حاضر نبودم درگیرِ جزییات حرف‌هایش بشوم. چیزی اذیتم می‌کرد. احمد عاشق بود و من هم عاشق بودم. او نمی‌دانست که هر دو عاشقِ یک نفر هستیم و نه تنها او که هیچکسِ دیگری هم این راز را نمی‌دانست. پسرِ شانزده ساله تحملِ نگهداریِ چنین رازی را در دلش ندارد. رازی تا این حد عاشقانه... احمد با تمامِ وجودش از بهاره حرف می‌زد و من احساس می‌کردم هر چه بهاره از من دورتر می‌شود، نسبت به سمیرا بی‌احساس تر می‌شوم و او را بیشتر از قبل دوست دارم. بعید می‌دانم که در آن لحظات و در آن شب چندان نسبت به احمد هم‌دات‌پنداری کرده باشم یا به چشم‌هایش فکر کرده باشم که چطور موقعِ حرف زدن برق می‌زد. خودخواهی از سر و کولِ من بالا می‌رفت. همانطور که برگ‌های شمشاد را به دستانم می‌مالیدم که بویِ سیگار را از بین ببرد، احساس می‌کردم راضی به مرگِ احمد هستم و این افکار مرا از خودم می‌ترساند و حسی آزاردهنده را در من به وجود می‌آورد...
ادامه دارد.....




۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

عاشقانه شانزده سالگی- 2

 صبح روزی که دوباره دیدمش، باران می‌بارید. روزهای آخرِ بهار بود. امتحانات تمام شده‌بود. بهترین روزِ مدرسه، همیشه روزِ آخرش بود. من اینطور فکر می‌کردم. پشتِ پاسازِ بین بلوک خودمان و بلوکِ آن‌‌ها، پاتوق می‌کردیم. آنجا جایی بود که احساسِ 16 سالکی نکنیم. می‌شد کج بنشینی و کج به آدم‌ها نگاه کنی. بچه‌ها بعد از اینکه یواشکی پشتِ ورودی‌ها سیگار می‌کشیدیم، پشتِ پاساژ خودشان را ولو می‌کردند. شاید سمیرا را فراموش کرده بودم. هر چه بود ماجرای آن چند روز را فراموش کرده بودم. کیان به جمع نزدیک شد، با همه دست داد و خوش و بش کرد و به من که رسید در گوشم چیزی گفت. بلافاصله بلند شدم و خودم را بهِ پشت ورودی‌های انتهایِ بلوک رساندم. بهاره ایستاده بود. نگاهش کردم. روسریِ سورمه‌ای داشت و مانتوی مشکی. به چشمانش نگاه کردم که کشیده و درشت بود و مژه های برگشته و رو به بالایِ سیاهش. بینی کوچکش را دیدم که چقدر به صورتِ کشیده و موزونش می‌آمد. فکر کردم این صورت یکی از بی‌نقص ترین صورت‌هایی است که می‌شود پیدا کرد. قبل از این که فرصت سلام کردن پیدا کنم، با دست به جایی دورتر اشاره کرد. لبخند زدم و تشکر کردم. او لبخندی نزد. اما نگاهم کرد. حس کردم وقتی پشت به او راه می‌رفتم و ردِ انگشتش را دنبال می‌کردم، نگاه سنگینش از من برداشته نمی‌شد به عقب که نگاه کردم خبری از بهاره نبود. پشت ورودی‌ها را که رد کردم، سمیرا را دیدم که پشت پله‌ اضطراری انتهای بلوک به دیوار تکیه داده است. سعی می‌کرد تا زمانی که کاملا به او نزدیک نشده‌ام، رویش را به سمتِ من برنگرداند و مستقیم به من نگاه نکند. مانتوی تنش سبزِ یشمی بود و شالی که موهایِ خرماییِ صافش از آن بیرون ریخته بود، سبزِ تیره بود. براندازش می‌کردم و به نظرم شانه‌های پهن و قد بلندش، از ظرافت‌های زنانه‌ای که در بهاره یافته بودم، خالی بود. اما صورتش به نظرم زیبا آمد. چشمانِ سبز رنگِ درشتش صورتش را جذاب می‌کرد. با این همه ظرافتِ صورتِ بهاره کجا و صورتِ درشتِ سمیرا کجا.سعی کردم به خودم مسلط باشم. می‌دانستم موضوع از چه قرار است و داشتم پاسخم را آماده می‌کردم. می‌خواستم برایش از بیماریِ یکی از دور و بری‌ها بگویم یا از مسافرتی که مجبور شدم بروم. به قدرتِ فرارِ کلامم امید بسته بودم. مرا نگاه کرد. سعی کرد جدی بماند.
_ واقعا که... این قرارمون بود؟ قرار بود اینطوری بشه؟ واقعا که...
_ ببین من چند روز واسه‌م مشکل پیش اومده بود. (سعی می‌کردم که متاثر بمانم)
_ مشکلت چه ربطی به این داشت که به من نگی که با مرجان دوستی؟ مرجان چی میگه‌ها. به خاطرِ اون بوزینه منو گذاشت کنار؟ فقط میخوام ببینم جوابت چیه
_مرجان دمپایی؟ من حالم از مرجان دمپایی بهم میخوره. چی داری میگی؟
 احساس خوش‌شانسی و خوش‌بختی کردم. امکان نداشت این‌همه اتفاقِ خوب همزمان پیش بیاید. این که او نیامدنِ من را به دخترِ بدقیافه و نه چندان خوشنامِ بلوکمان ارتباط بدهد و از شانسِ خوبی که دارم، او را دیده باشد و او از عشقش درباره من صحبت کرده باشد و من در موقعیتی قرار بگیرم که مثل پادشاهی از بالای جایگاه نبردِ گلادیاتورهای عاشق را ببینم که برای خواستنِ من با زبانشان یکدیگر را از پا درمی‌آورند. هیچ چیز نمی‌تواند بیشتر از این یک پسرِ شانزده ساله را خوشحال کند. حالا کارِ من ساده بود. باید به راحتی به او می‌فهماندم که "مرجان دمپایی" به او دروغ گفته است و وقتی دروغ گفتنِ او را اثبات می‌کردم، همزمان خودم را هم از غیبتِ چند روزه تبرئه می‌کردم. کار سختی نبود. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. توضیحاتی درباره قیافه زشت و غیر قابل تحمل و هیکلِ لاغرِ مرجان دمپایی دادم. توضیح دادم که چرا به او می‌گوییم مرجان دمپایی. با کلی اغراق تعریف کردم که چقدر از عشقِ مرجان به خودم زجر کشیده‌ام و چقدر خودش را آویزانِ من کرده است و با چه لذتی دروغ و راست را ترکیب کردم و بدونِ اینکه تپق بزنم، برایش حرف زدم. وقتی حرف می‌زدم کم‌کم صورتش بازتر می‌شد. مثل همه آدم‌هایی که بی صبرانه منتظر توضیحاتی هستند تا به عنوان حقیقت به قسمتی از مغزشان حواله‌اش دهند و تردیدهایشان را به نفعِ میلشان قربانی کنند، رفتار کرد. گفت قسم بخور. با خونسردیِ تمام، لبخندی زدم و گفتم: " به جونِ کی". گفت:" به جونِ مامانت. هر کی که دوست داری". قسم خوردم و بعد قبل از این‌که فرصت پیدا کند حرفی بزند، دستانش را در دستانم فشار دادم. دستانش سرد بود. اولین تجربه فشار دادنِ دست کسی که دوست داری، حتی با اولین پکِ سیگار که بدنت را کرخت می‌کند هم قابل مقایسه نیست. حتی با اولین بوسه‌ای که از لبانِ کسی می‌گیری هم برای من قابل مقایسه نیست. گرمایی بدنم را گرفت. او بی‌قرار تر شد. بی‌آنکه چیزی بگوید صورتش را جلو آورد و گونه‌هایم را بوسید. پیش خودم فکر کردم که باید همینجا لبانش را ببوسم. شنیده‌بودم که باید دختران را در کار انجام‌شده قرار داد. می‌گفتند لبشان را که ببوسی، دیگر همه‌چیز تمام شده است. نتوانستم این کار را بکنم. چند ثانیه بیشتر برای خجالت نکشیدن فرصت نداری و من این فرصت را از دست داده بودم. با هم قدم زدیم. فهمیدم چیزی از ماجرایِ عباس شتر نفهمیده‌است. برادرهایش به رویش نیاورده‌اند که از رابطه‌اش با من خبر دارند. گفتم مسافرت می‌روم. تا دو هفته نیستم. گفت قول بده آنجا با کسی دوست نشوی. سعی کردم مانندِ کسی برخورد کنم که بزرگمنشانه به خاطرِ قولی که می‌دهد از پیش و پا افتاده‌ترین امکاناتش می‌گذرد. فکر کردم ماجرایِ "مرجان دمپایی" کارِ خودش را کرده‌است. صمیمانه از مرجان متشکر بودم. هیچکس نمی‌توانست چنین لطفی به من بکند. هم جایگاهِ پسری که ار لحظه ممکن است او را بربایند را برایم درست کند و هم ماجرای غیبتم را به سمت و سوی دیگری منحرف کند. الان هم که بزرگمنشانه به او قولّ وفاداری می‌دادم و از این که او چنین تصوری درباره توانایی و موقعیتِ پسری خجالتی در شانزده سالگی دارد، عمیقا خوشحال بودم.
   در راهِ بازگشت به خانه، کیان گفت که "احمد اُس" با بهاره دوست شده است. طول کشید تا بفهمم که دلیلِ بی‌قراریِ شبانه‌ام همین خبر است. فکر کردم با "احمد اُس" اینقدر دوست هستم که سمیرا پیشنهاد کند که چهار نفری با هم گپ بزنیم و بیرون برویم. اگر چنین پیشنهادی کند واقعا تحملِ دیدن بهاره را با یک نفر آدمِ دیگر، آن هم احمدی که حالم از سبک‌مغزش‌اش و خنده‌هایش به هم میخورد، ندارم. باید از حالا خودم را آماده کنم. اصلا باید دنبالِ بهانه‌ای باشم که رابطه‌ام با احمد بهم بخورد. اما اگر رابطه‌ام با او به هم خورد، او می‌تواند زیرآبم را بزند و هر چه می‌خواهد پشتِ سرم پیش بهاره بگوید. اگر رابطه‌ام را با احمد بهتر کنم هم کارم حتما سخت‌تر می‌شود. یک روز قبلِ رفتنم به شمال، دم دمایِ ظهر بود که سمیرا به خانه تلفن زد. بعد از کمی خوش و بش و حرف زدن، موضوع را به بهاره کشاندم. سمیرا گفت نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم بهاره از دوستیِ ما با هم خوشحال نیست. کمی جا خوردم. فکرم شروع به پرواز کرد. احساس حسرت و گناه، نوعی امیدِ مبهم و کور... کمی عصبانیت... کمی ناباوری... این‌که شاید اصلا طوری که فکر می‌کنی هم نباشد. گفتم شاید اشتباه می‌کنی.سعی می‌کردم خیلی خودم را مشتاقِ ادامه دادنِ بحث درباره بهاره نشان ندهم. خودش بود که پرسید احمد را می‌شناسم یا نه. فرصتِ خوبی بود. توضیح دادم که می‌شناسم. همه ما او را می‌شناسیم. مگر کسی هست که احمد اسگل را نشناسد. احمد اُس نمکِ هر جمعی است. احمد اُس مایه سرگرمیِ تمامِ بچه‌های فاز است. بچه‌های پاساژ پایین هم حتی احمد را می‌شناسند. چرا؟ چرا ندارد... مثلا برایت تعریف کنم که یک بار بچه‌ها شیرش کردند تا به یک نره‌خر دومتری گیر بدهد که چرا با دوست‌دخترش در محلِ ما راه می‌رود. گیر داد و بچه‌ها یک‌مرتبه دورش را خالی کردند تا حسابی کتک بخورد و تا شب به او خندیدند. نه بابا! من مشکلی ندارم. ولی این‌ها پیشِ خودمان بماند. قول دادی. از شمال که برگردم بیرون می‌رویم. حتما بیرون می‌رویم، اما جایی که کسی ما را نبیند. دوتایی... دوتایی بیرون می‌رویم.