۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

عاشقانه شانزده سالگی- قسمت سوم

 آن تابستان، تابستانِ بی‌دردسری بود. پشت ورودی‌های انتهای بلوک محوطه‌ای بود که یک سمتش دیوارهایی بود که به "آپادانا" می‌رسید و در سمتِ دیگر محوطه مسطحی بود که پوشیده از پمن بود و دورش را شمشادها احاطه کرده بودند. شمشادها از دیدارهای ما محافظت می‌کرد. نمی‌گذاشت چشم‌هایی که ممکن بود به "عباس شتر" و به برادرانِ سمیرا ختم می‌شوند ما را شکار کنند. نمی‌گذاشت نگاهِ مچ‌گیرِ بچه‌های "پایگاه بسیج" بلوک D1  تکلیفِ رابطه ما را روشن کند. هفته‌ای یکی دو بار یکدیگر را همینجا می‌دیدیم و هر ملاقات نیم ساعتی طول می‌کشید. برای تولدم که اوایل تابستان بود برایم "ادوکلن" خریده بود. یکی از این "ادوکلن"های ارزان قیمتی که دست‌فروش‌ها هم می‌فروشند و این اولین هدیه‌ای که از دستانِ معشوق می‌گیری با ارزش‌تر این حرف‌هاست که به این چیزهایش فکر کنی. یک "کارت پستال" با طراحیِ باسمه‌ای که یک قلبِ بدقواره رویِ آن حک شده است و تویش با خطِ خودش یکی از آن شعرهایِ تکراری را نوشته بود و هیچ چیزِ تمامی این‌ها برایِ من تکراری نبود. گاهی که برای ملاقاتم می‌آمد "بهاره" همراهش بود و بهاره دور می‌ایستاد و ما را تماشا می‌کرد. وقتی دوستیِ بهاره با احمد اُس جان بیشتری گرفت آن‌ها هم می‌آمدند آن طرف تر و قرارهایشان را در کابینی کنار کابین ما، یعنی مربعِ چمنکاری شده کناریمان برقرار می‌کردند. سمیرا چند بار پیشنهاد داد که چهارتایی دورِ هم بنشینیم و من هر بار به بهانه‌های مختلف از این کار طفره می‌رفتم.
_ تو از دوستِ من بدت میاد؟ مگه بهاره بدی به تو کرده. اگه بهاره نبود شاید ما اصلا نمیتونستیم هم رو ببینیم. چرا فاصله میگیری ازش؟ اگه اون نباشه من نه میتونم بهت زنگ بزنم نه ببینمت.
_ به خدا موضوع این نیست. من از احمد خوشم نمیاد. تو احمدو نمیشناسی آخه
_مگه احمد چطوریه؟ پسر خوبیه که...
_ولش کن. بگذریم
  خیلی هم با احمد دوست نبودیم. گهگاهی که جمعمان بزرگتر میشد احمد و بچه‌های ورودی‌های بالا هم کنارمان می‌نشستند و این‌طور وقت‌ها یا به دروغ گفتن و لاف زدن می‌گذشت یا صحبت کردن درباره دعواهایِ بچه‌معروف‌های محل. بعدِ دوستی احمد با بهاره، احساس می‌کردم تحملِ قیافه و حرف زدنِ احمد را ندارم. احمد کم‌کم متوجه این پرهیز کردن‌ها شده بود. بالاخره یک شب به محضِ اینکه از بچه‌ها حداحافظی کردم تا به خانه بروم، احمد خودش را به من رساند و همراهم شد. طبیعی بود که حرفی نزنیم. آدابی بود که در معاشرت‌های محلیِ ما نهادینه بود و از جمله آن‌ها همین کم‌حرفی، همین میلِ به سکوت و همین قیافه گرفتن‌ها بود.
_ ببینم پسر، تو از من ناراحتی؟
_ من... واسه‌چی؟ نه بابا... این حرفا چیه
_ چه‌میدونم. آخه دوری میکنی از ما. از بهاره خوشت نمیاد؟
_ بهاره! بهاره که دختر خوبیه. نه بابا من مدلم اینطوریه. سمیرا هم بیشتر دوست داره دوتایی حرف بزنیم
  سعی می‌کردم قدم‌هایم را تند کنم و خیلی زود فهمیدم که فایده‌ای ندارد. احمد دوست داشت حرف بزند و من هم دوست نداشتم این تصورات که خیلی هم غیرواقعی نبودند باعث شود احمد با من احساس دشمنی کند. پیشنهاد داد برویم پشتِ ورودی و سیگار بکشیم. دیر شدن را بهانه کردم و بلافاصله با کمی مِن‌مِن کردن پذیرفتم. روی یکی از میزهای پینگ‌پنگی که در راهرویِ پشت ورودی‌ها نصب شده بود نشستیم.
_میدونی پسر. من خیلی خوشحالم. خیلی بهاره رو دوست دارم
_ اولین دوست دختره؟
_ دیوونه‌ای؟ برو بابا. من از اول راهنمایی دوست دختر داشتم. تو اولین دوست دختره؟
_من! چی میگی. منم از همون‌موقعا دوست دختر داشتم. همین مرجان رو میبینی؟
_ میدونی ولی من خیلی خوشحالم. بهاره با همه دخترا فرق میکنه. اصلا وقتی حرف میزنه انگاری چشماش داره باهات حرف میزنه. خیلی ماهه. بامرامه. اصلا به نظرِ من زنِ زندگیه. به مادرم هم حتی گفتمش. گفتم یکی رو میخوام و همین وقتاست که باید پا پیش بذاری واسه‌م. پیرزن کلی خوشحال شد. یه پسر واسه‌ش مونده. ممدِش که شهید شد و یه احمد مونده که حاجیته و واسه‌ش یه عروس میخواد جور کنه. تو نمیخوای سمیرارو بگیری؟
سعی کردم تمرکزم را حفظ کنم و با آرامش جوابش را بدهم. کلماتش مثل پتک توی سرم می‌خورد. نکند قرار است این رابطه کش پیدا کند؟ اگر واقعا بخواهند با هم ازدواج کنند چه؟ اما احمد فقط هجده ساله‌اش هست. خانواده احمد که این چیزها سرش نمی‌شود. بهاره چی؟ اصلا به نظرِ من بهاره از احمد خوشش نمی‌آید. اگر هم خوشش بیاید آنقدر خوشش نمی‌اید که این حرف‌ها را جدی بگیرد؟ پدر و مادرش هم که دخترِ شانزده ساله را به احمد نمی‌دهند.
_ من نه! من اصلا به این چیزا فکر نمیکنم. ما با هم دوستیم فقط
_مگه دوستش نداری؟
_چرا. چه ربطی داره خب؟
_ ببین آدم یا یکی رو دوست داره و وقتی دوست داره تا تهِ ماجرا میخواد باهاش پیش بره یا نداره و هی بهونه میاره.
  فکر کردم راست می‌گوید. اما او باید می‌فهمید که آدم حتما کسی را که دوست دارد در اختیارِ خودش ندارد و کسی را هم که در اختیار دارد حتما دوست ندارد. شاید هم یک قسمتِ ماجرا را فهمیده بود. دست به سرش کردم. در راهِ خانه به چهره احمد فکر می‌کردم و صدایش وقتی که این حرف‌ها را می‌زد. چرا من را انتخاب کرده بود؟ شاید چون تنها کسی بودم که فکر می‌کرد از چم و خمِ ماجرا آگاهم. شاید هم می‌خواست آمار جمع کند و از چیزی مطلع شود. مثلا بحث را به اینجا بکشاند که بفهمد بهاره حرفی درباره او به سمیرا زده است یا نه. اشتباهش همینجا بود. سمیرا مدام از علاقه بهاره به احمد می‌گفت و من حتی حاضر نبودم درگیرِ جزییات حرف‌هایش بشوم. چیزی اذیتم می‌کرد. احمد عاشق بود و من هم عاشق بودم. او نمی‌دانست که هر دو عاشقِ یک نفر هستیم و نه تنها او که هیچکسِ دیگری هم این راز را نمی‌دانست. پسرِ شانزده ساله تحملِ نگهداریِ چنین رازی را در دلش ندارد. رازی تا این حد عاشقانه... احمد با تمامِ وجودش از بهاره حرف می‌زد و من احساس می‌کردم هر چه بهاره از من دورتر می‌شود، نسبت به سمیرا بی‌احساس تر می‌شوم و او را بیشتر از قبل دوست دارم. بعید می‌دانم که در آن لحظات و در آن شب چندان نسبت به احمد هم‌دات‌پنداری کرده باشم یا به چشم‌هایش فکر کرده باشم که چطور موقعِ حرف زدن برق می‌زد. خودخواهی از سر و کولِ من بالا می‌رفت. همانطور که برگ‌های شمشاد را به دستانم می‌مالیدم که بویِ سیگار را از بین ببرد، احساس می‌کردم راضی به مرگِ احمد هستم و این افکار مرا از خودم می‌ترساند و حسی آزاردهنده را در من به وجود می‌آورد...
ادامه دارد.....




۱ نظر: