صبح روزی
که دوباره دیدمش، باران میبارید. روزهای آخرِ بهار بود. امتحانات تمام شدهبود.
بهترین روزِ مدرسه، همیشه روزِ آخرش بود. من اینطور فکر میکردم. پشتِ پاسازِ بین
بلوک خودمان و بلوکِ آنها، پاتوق میکردیم. آنجا جایی بود که احساسِ 16 سالکی
نکنیم. میشد کج بنشینی و کج به آدمها نگاه کنی. بچهها بعد از اینکه یواشکی پشتِ
ورودیها سیگار میکشیدیم، پشتِ پاساژ خودشان را ولو میکردند. شاید سمیرا را
فراموش کرده بودم. هر چه بود ماجرای آن چند روز را فراموش کرده بودم. کیان به جمع
نزدیک شد، با همه دست داد و خوش و بش کرد و به من که رسید در گوشم چیزی گفت.
بلافاصله بلند شدم و خودم را بهِ پشت ورودیهای انتهایِ بلوک رساندم. بهاره
ایستاده بود. نگاهش کردم. روسریِ سورمهای داشت و مانتوی مشکی. به چشمانش نگاه
کردم که کشیده و درشت بود و مژه های برگشته و رو به بالایِ سیاهش. بینی کوچکش را
دیدم که چقدر به صورتِ کشیده و موزونش میآمد. فکر کردم این صورت یکی از بینقص
ترین صورتهایی است که میشود پیدا کرد. قبل از این که فرصت سلام کردن پیدا کنم،
با دست به جایی دورتر اشاره کرد. لبخند زدم و تشکر کردم. او لبخندی نزد. اما نگاهم
کرد. حس کردم وقتی پشت به او راه میرفتم و ردِ انگشتش را دنبال میکردم، نگاه
سنگینش از من برداشته نمیشد به عقب که نگاه کردم خبری از بهاره نبود. پشت ورودیها
را که رد کردم، سمیرا را دیدم که پشت پله اضطراری انتهای بلوک به دیوار تکیه داده
است. سعی میکرد تا زمانی که کاملا به او نزدیک نشدهام، رویش را به سمتِ من
برنگرداند و مستقیم به من نگاه نکند. مانتوی تنش سبزِ یشمی بود و شالی که موهایِ
خرماییِ صافش از آن بیرون ریخته بود، سبزِ تیره بود. براندازش میکردم و به نظرم
شانههای پهن و قد بلندش، از ظرافتهای زنانهای که در بهاره یافته بودم، خالی
بود. اما صورتش به نظرم زیبا آمد. چشمانِ سبز رنگِ درشتش صورتش را جذاب میکرد. با
این همه ظرافتِ صورتِ بهاره کجا و صورتِ درشتِ سمیرا کجا.سعی کردم به خودم مسلط
باشم. میدانستم موضوع از چه قرار است و داشتم پاسخم را آماده میکردم. میخواستم برایش
از بیماریِ یکی از دور و بریها بگویم یا از مسافرتی که مجبور شدم بروم. به قدرتِ
فرارِ کلامم امید بسته بودم. مرا نگاه کرد. سعی کرد جدی بماند.
_ واقعا که... این قرارمون بود؟ قرار بود اینطوری بشه؟
واقعا که...
_ ببین من چند روز واسهم مشکل پیش اومده بود. (سعی میکردم
که متاثر بمانم)
_ مشکلت چه ربطی به این داشت که به من نگی که با مرجان
دوستی؟ مرجان چی میگهها. به خاطرِ اون بوزینه منو گذاشت کنار؟ فقط میخوام ببینم
جوابت چیه
_مرجان دمپایی؟ من حالم از مرجان دمپایی بهم میخوره. چی
داری میگی؟
احساس خوششانسی و
خوشبختی کردم. امکان نداشت اینهمه اتفاقِ خوب همزمان پیش بیاید. این که او
نیامدنِ من را به دخترِ بدقیافه و نه چندان خوشنامِ بلوکمان ارتباط بدهد و از
شانسِ خوبی که دارم، او را دیده باشد و او از عشقش درباره من صحبت کرده باشد و من
در موقعیتی قرار بگیرم که مثل پادشاهی از بالای جایگاه نبردِ گلادیاتورهای عاشق را
ببینم که برای خواستنِ من با زبانشان یکدیگر را از پا درمیآورند. هیچ چیز نمیتواند
بیشتر از این یک پسرِ شانزده ساله را خوشحال کند. حالا کارِ من ساده بود. باید به
راحتی به او میفهماندم که "مرجان دمپایی" به او دروغ گفته است و وقتی
دروغ گفتنِ او را اثبات میکردم، همزمان خودم را هم از غیبتِ چند روزه تبرئه میکردم.
کار سختی نبود. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. توضیحاتی درباره قیافه زشت و غیر قابل
تحمل و هیکلِ لاغرِ مرجان دمپایی دادم. توضیح دادم که چرا به او میگوییم مرجان
دمپایی. با کلی اغراق تعریف کردم که چقدر از عشقِ مرجان به خودم زجر کشیدهام و
چقدر خودش را آویزانِ من کرده است و با چه لذتی دروغ و راست را ترکیب کردم و بدونِ
اینکه تپق بزنم، برایش حرف زدم. وقتی حرف میزدم کمکم صورتش بازتر میشد. مثل همه
آدمهایی که بی صبرانه منتظر توضیحاتی هستند تا به عنوان حقیقت به قسمتی از مغزشان
حوالهاش دهند و تردیدهایشان را به نفعِ میلشان قربانی کنند، رفتار کرد. گفت قسم
بخور. با خونسردیِ تمام، لبخندی زدم و گفتم: " به جونِ کی". گفت:"
به جونِ مامانت. هر کی که دوست داری". قسم خوردم و بعد قبل از اینکه فرصت
پیدا کند حرفی بزند، دستانش را در دستانم فشار دادم. دستانش سرد بود. اولین تجربه
فشار دادنِ دست کسی که دوست داری، حتی با اولین پکِ سیگار که بدنت را کرخت میکند
هم قابل مقایسه نیست. حتی با اولین بوسهای که از لبانِ کسی میگیری هم برای من
قابل مقایسه نیست. گرمایی بدنم را گرفت. او بیقرار تر شد. بیآنکه چیزی بگوید
صورتش را جلو آورد و گونههایم را بوسید. پیش خودم فکر کردم که باید همینجا لبانش
را ببوسم. شنیدهبودم که باید دختران را در کار انجامشده قرار داد. میگفتند
لبشان را که ببوسی، دیگر همهچیز تمام شده است. نتوانستم این کار را بکنم. چند
ثانیه بیشتر برای خجالت نکشیدن فرصت نداری و من این فرصت را از دست داده بودم. با
هم قدم زدیم. فهمیدم چیزی از ماجرایِ عباس شتر نفهمیدهاست. برادرهایش به رویش
نیاوردهاند که از رابطهاش با من خبر دارند. گفتم مسافرت میروم. تا دو هفته
نیستم. گفت قول بده آنجا با کسی دوست نشوی. سعی کردم مانندِ کسی برخورد کنم که
بزرگمنشانه به خاطرِ قولی که میدهد از پیش و پا افتادهترین امکاناتش میگذرد.
فکر کردم ماجرایِ "مرجان دمپایی" کارِ خودش را کردهاست. صمیمانه از
مرجان متشکر بودم. هیچکس نمیتوانست چنین لطفی به من بکند. هم جایگاهِ پسری که ار
لحظه ممکن است او را بربایند را برایم درست کند و هم ماجرای غیبتم را به سمت و سوی
دیگری منحرف کند. الان هم که بزرگمنشانه به او قولّ وفاداری میدادم و از این که
او چنین تصوری درباره توانایی و موقعیتِ پسری خجالتی در شانزده سالگی دارد، عمیقا
خوشحال بودم.
در راهِ بازگشت
به خانه، کیان گفت که "احمد اُس" با بهاره دوست شده است. طول کشید تا
بفهمم که دلیلِ بیقراریِ شبانهام همین خبر است. فکر کردم با "احمد
اُس" اینقدر دوست هستم که سمیرا پیشنهاد کند که چهار نفری با هم گپ بزنیم و
بیرون برویم. اگر چنین پیشنهادی کند واقعا تحملِ دیدن بهاره را با یک نفر آدمِ
دیگر، آن هم احمدی که حالم از سبکمغزشاش و خندههایش به هم میخورد، ندارم. باید
از حالا خودم را آماده کنم. اصلا باید دنبالِ بهانهای باشم که رابطهام با احمد
بهم بخورد. اما اگر رابطهام با او به هم خورد، او میتواند زیرآبم را بزند و هر
چه میخواهد پشتِ سرم پیش بهاره بگوید. اگر رابطهام را با احمد بهتر کنم هم کارم
حتما سختتر میشود. یک روز قبلِ رفتنم به شمال، دم دمایِ ظهر بود که سمیرا به
خانه تلفن زد. بعد از کمی خوش و بش و حرف زدن، موضوع را به بهاره کشاندم. سمیرا
گفت نمیدانم چرا فکر میکنم بهاره از دوستیِ ما با هم خوشحال نیست. کمی جا خوردم.
فکرم شروع به پرواز کرد. احساس حسرت و گناه، نوعی امیدِ مبهم و کور... کمی
عصبانیت... کمی ناباوری... اینکه شاید اصلا طوری که فکر میکنی هم نباشد. گفتم
شاید اشتباه میکنی.سعی میکردم خیلی خودم را مشتاقِ ادامه دادنِ بحث درباره بهاره
نشان ندهم. خودش بود که پرسید احمد را میشناسم یا نه. فرصتِ خوبی بود. توضیح دادم
که میشناسم. همه ما او را میشناسیم. مگر کسی هست که احمد اسگل را نشناسد. احمد
اُس نمکِ هر جمعی است. احمد اُس مایه سرگرمیِ تمامِ بچههای فاز است. بچههای
پاساژ پایین هم حتی احمد را میشناسند. چرا؟ چرا ندارد... مثلا برایت تعریف کنم که
یک بار بچهها شیرش کردند تا به یک نرهخر دومتری گیر بدهد که چرا با دوستدخترش
در محلِ ما راه میرود. گیر داد و بچهها یکمرتبه دورش را خالی کردند تا حسابی
کتک بخورد و تا شب به او خندیدند. نه بابا! من مشکلی ندارم. ولی اینها پیشِ
خودمان بماند. قول دادی. از شمال که برگردم بیرون میرویم. حتما بیرون میرویم،
اما جایی که کسی ما را نبیند. دوتایی... دوتایی بیرون میرویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر