۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

صادق ابی

   "اگرچه روبرویی مثل آیینه با من... ولی چشمات..."
  صدا از طبقه بالای پاساژ می‌آمد و در همه‌جای پاساژ می‌پیچید. آدم‌ها  راه رفتنشان کند شده بود و با کنجکاوی دنبالِ صاحبِ صدایی می‌گشتند که شباهتش با صدایِ "ابی" شگفت‌انگیز بود. من دوازده ساله بودم و لابد برای کرایه کردنِ "فیلم میکرو" بود که به پاساژ رفته بودم و صدای او نی‌لبک جادویی بود که مرا نیز با خودش می‌کشید و به سمتِ صاحبِ حنجره‌ای می‌برد که زمان را از کار انداخته بود. بالای پله‌های میانِ پاساژ که دو طبقه را به هم وصل می‌کرد نشسته بود و دورش را رفقایش گرفته بودند. از شباهت صدایش شگفت‌انگیز تر شباهتِ چهره‌اش با ابی بود. نفهمیدم چند دقیقه را مات و مبهوت به بالای پله‌ها خیره ماندم و یادم نیست ذهنِ دوازده ساله‌ام را ترانه می‌توانست به سمتِ کدام تصاویر بکشاند اما هر چه بود آنقدر ماندگار بود و اثرگذار که دو سه سال بعد یک مرتبه عکسی از جوانی ناکام دوباره مرا میخکوب کند. تصویر بود اما صدا نبود. بعد صدا آمد و تصویر رفت.
_میشناسیش؟
_آره آره یه بار تو پاساژ...
_صدایِ ابی... آره این "حامد ابی" بود. پریشب وسطِ پاساژ "اُوِردوز" کرده
 بعدها فهمیدم که "حامد ابی" بچه معروفِ اکباتان بود و چندین سال هر شب و با هر حالی که داشت سر همان صحنه همیشگی حاضر می‌شده و سرعتِ زمان را برای عابرین داخل پاساژ کند می‌کرده است. میثم گفت حتی "علی بسیجی" هم عاشقِ صدایش بوده و پیمان گفت "نه، به خاطرِ این کاری به کارش نداشتند که عاشورا بهترین نوحه‌خونِ مسجد بوده. همه عاشقش بودند." یکی هم گفت:" از وقتی که "اچ" میزد دیگه نه تو مسجد راهش دادند و نه دیگه ابی خوند. پشتِ پاساژ روی صندلی‌های B4  مینشسته و داریوش میخونده." یکی هم داستانِ عشق و شکست و وا دادنش را تعریف کرد. این قسمت داستانِ مشترک تمامی خودکشی‌کرده و "اوردوز"ی‌های اکباتان بود که از دهانِ بچه‌ها نمی‌افتاد.
  نشسته بودیم روی یکی از آن صندلی‌های سنگی که درواقع هواکش‌های موتورخانه بودند. میثم و مهدی بلوک با یک نفر دیگر به جمع اضافه شدند. "صادق ابی" داداشِ "حامد ابی" بود. فقط بینی‌اش بود که شبیهِ حامد و ابی بود. قدش بلندتر بود و از ما چند سالی بزرگتر به نظر می‌رسید. بچه‌ها انگار که "ابی" را دیده باشند دور تا دورش را گرفتند. از نگاه نکردنش موقع دست دادن با ما معلوم بود که برایش "چک و چاقال" حساب می‌شویم و برایِ خودش برو بیایی دارد. وقتی نیم ساعتِ بعد پشتِ ورودی‌ها شروع کرد به خواندن معلوم شد دلیلِ این ادا و اطفارها چیست. ترانه‌ای از ستار را خواند که من نشنیده بودم. خوب می‌خواند. آنقدر خوب که بعد از آن همیشه ترانه را که نوارش را بعدها پیدا کردیم و بینمان دست به دست می‌شد کارِ او می‌دانستیم نه ستار.
"ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم...در شب خاکستری سر در گریبانت نبینم"
 ترانه جادویمان کرده بود. فکر می‌کردم در کنارِ خواننده بزرگی نشسته‌ام و ناخودآگاه خودم را در برابرش جمع و جور می‌کردم. شاید تاثیر آواز خواندش هم بود اما وقتی حرف می‌زد ما همچنان خیره می‌ماندیم و با حرفهایش مثل دکلمه‌های بینِ ترانه‌ای داریوش برخورد کنیم.
_ حامدمون یه چیز دیگه بود. تقصیر بابایِ جاکشم بود. بابام رو عراقیا موجیش کردند اونوقت جزر و مدش رفت تو کونِ ما. دهنِ حامدو سرویس کرد. اگه من خوب میخونم حامد صد برابر اصلا از من بهتر میخوند. حامد از ابی هم بهتر میخوند. اگه حامد مونده بود این یاروئه که تو تلویزیون ابی میخونه باید میرفت کونشو میشست.
  مثل تمامِ سلبریتی‌ها که کنارِ عده‌ای از طرفدارانِ معمولیش نشسته‌اند حرف می‌زد. یکی برایش سیگار می‌خرید و می‌گفت من "پین" نمی‌کشم و می‌رفتند برایش "ماربورو" می‌آوردند. یک نفر برایش ساندیس می‌خرید که وسطِ خواندن گلویش را تازه کند و مهدی بلوک که بزرگِ "چک و چاقال"ها بود هم برایش "سیگاری" بار می‌زد. می‌گفت اگر "حش" بکشم فقط ستار می‌خونم، مست باشم "ابی" می‌خونم و "تل" که بزنم فقط داریوش اجرا می‌کنم. بعد نصیحتمان کرد " سمتِ هیچکدومش نرین. از حامد عبرت بگیرین. خودِ من حساب کتابش دستمه و چون که میخونم باید حتما یه چیزی مصرف کنم. اما شما نزنین" و ما سرمان را تکان دادیم و یکی از بچه‌ها هم بابتِ نصیحتش از او تشکر کرد.
  شب‌هایی که "صادق ابی" را می‌دیدیم بیشتر می‌شد و بچه‌ها یکی‌یکی اضافه می‌شدند و برنامه "ترانه درخواستی" ما مدام کیفیتش بالاتر می‌رفت و رسمی تر می‌شد. بچه‌ها جایی را پیدا کرده بودند که صدایِ صادق هر چقدر هم که بالا برود صدایِ کسی را درنیاورد و هر دفعه برایِ اینکه صادق را راضی نگه داریم بیشتر پایِ دکلمه‌های بین اجرایش سر تکان می‌دادیم. گاهی یک نفر "عرق" می‌آورد و یک نفر به جای "حشیش" برایش "علف" می‌آورد و هیچوقت هیچکس نمی‌فهمد که صادق آنوقت‌ها جایی هم بهتر از آنجا و مخاطبانی بهتر از "چک و چاقال"ها داشت یا فقط ادایِ آدم‌های مشغول را درمی‌آورد.
 دوران دورانِ صادق بود.
_صادق چرا نمیری تلویزیون بخونی
_من آدمِ این مسخره بازیا نیستم. من واسه دلم آواز میخونم
_صادق اگه جایی باشه و دعوتت کنند میای بخونی. تالاری، سالنی، چیزی!
_من بچه مسلمونم. من توی محرم میرم به عشقِ امام حسین میخونم. حرمتِ روزای خدارو نیگر میدارم. این کارا مثل عرق‌خوری و اینا نیست که قضا داشته باشه و یه روزی میره توی کونت
_ آقا صادق امشب واسه‌مون شقایق رو میخونی؟
_ امشب حال و حوصله داریوش ندارم. باشه یه شب دیگه
  بعضی شب‌ها می‌آمد و با صدای دورگه شده‌اش داریوش می‌خواند و چند برابر بیشتر از شب‌های قبل بالای منبر می‌رقت و ما از همانجا می‌فهمیدیم که "فازِ تل" را گرفته است. گاهی هم که "علف" می‌زد چرت و پرت می‌گفت و ترانه را مدام فراموش می‌کرد. کم‌کم تعادلِ بین "داریوش" و "ستار" و "ابی" را از دست می‌داد و بیشتر ترجیح می‌داد داریوش بخواند و گاهی هم ترجیح می‌داد نخواند و حرف بزند. حرف‌های حاج آقایِ محل و لوطی‌های شهرِ ری و مجریانِ تلویزیون را قاطی می‌کرد و تحویلِ "چک و چاقال"ها می‌داد.
  چند وقتی گم و گور شد  و بعد از مدتی که آمد خسته و آشفته و درب و داغون تر از قبل بود. هر چه او را بیشتر می‌دیدیم و بیشتر برایمان سخنرانی می‌کرد ارتفاعش کمتر می‌شد. دیگر خبری از آن خم و راست شدن‌های اولیه نبود. هر چه از قله پایین تر می‌آمد جادویش محو تر می‌شد و کم‌کم کار به جایی می‌رسید که بچه‌ها رک و پوست‌کنده بگویند: به جاِ .س گفتن آوازت رو بخون... یا وسط حرف‌هایش بامزه بازی دربیاورند و آخرِ سر هم کار به سر و صدا درآوردن وسطِ آوازش رسید.همه‌چیز برعکس شده بود. این برهم خوردنِ تعادل بود که باعث شده بود صادق  که در حسرتِ آن جایگاهِ جادویی خودش را برایِ ما پایین بکشئ. یک شب "مشروب" بیاورد و یک شب برایِ بچه‌ها "حشیش" بار بزند و دیگر قیدِ آن سخنرانی‌ها را بزند.هر چه بیشتر سعی می‌کرد بیشتر از قبل نتیجه معکوسی می‌گرفت. حتی صدایش هم مثل ترانه‌هایی که صد بار خوانده بود تکراری شده بود. کار به جایی رسیده بود که وقتی از دور می‌آمد بچه‌ها برایِ دست به سر کردنش نقشه می‌ریختند. کم‌کم شد سوژه خنده "چک و چاقال"ها. بچه‌ها ساکت می‌شدند تا شروع به حرف زدن کند و تا شروع می‌کرد از جایشان بلند می‌شدند و دورش را خالی می‌کردند. یک بار به جایِ آبجو به او شاشِ "حسین الاغ" را دادند که با الکل قاطی شده بود و جنایتِ بزرگترشان این بود که بلافاصله بعدِ این که تا تهِ لیوان را درآورد واقعیت را به او گفتند. کار به کتک‌کاری کشید و "مهدی بلوک" و "میثم" تا می‌خورد کتکش زدند.
  تا مدت‌ها هیچ خبری از "صادق ابی" کسی نداشت. بچه‌ها می‌گفتند تورش را جای دیگری پهن کرده است. کسی می‌گفت با یکی از "زیدی"های خفنِ A5  دوست شده است و یک نفر هم می‌گفت این حرف‌ها نیست و صادق شروع کرده است به تزریق کردن. مراتبِ پیشرفت در اکباتان به همین شدت سریع بود. سیگار به سیگاری، سیگاری به تل، تل به تزریقِ "اچ" و دوره آغاز دوره مهاجرت دسته‌جمعی لاک‌پشتها به "هرویین" بود. تمامِ حرف‌هایی که بچه‌ها می‌زدند درست بود. او هم تور پهن کرده بود، هم عاشق شده بود و هم "هرویینی" بود. یکی از "چک و چاقال"ها او را پشتِ یکی از ورودی‌ها دید که با بچه‌های "بیمه" مشغولِ "خون‌بازی" هستند. می‌گفت صورتش بیشتر از قبل شبیهِ "حامد" و "ابی" شده است. یکی دیگر می‌گفت حتی دیگر "داریوش" را هم نمی‌تواند بخواند.
  آن شب توی کلوپ نشسته بودیم. بیرون یخ‌بندان بود و همه آنهایی که می‌خواستند گرم هم بشوند پریده بودند داخلِ کلوپ "سعید باباجونم" و به بهانه بازی از سرمایِ بیرون فرار می‌کردند. یکی از بچه‌ها سرش را کرد داخلِ مغازه و با شیطنت "چک و چاقال"ها را به بیرون دعوت کرد"صادق ابی .سخل شده... بیاین و ببینین تروخدا" از دور صدایی می‌امد که تنها با صدایی قابل مقایسه بود که سال‌ها قبل در "پاساژ" شنیده می‌شد. پاهایش را روی زمین می‌کشید و وسطِ محوطه اصلی با صدای دورگه‌اش "داریوش" می‌خواند. اما هیچ‌جا را نگاه ‌نمیکرد و محوِ تماشایِ قدم‌هایش بود که باید تعادلش را رویِ برف‌های سفت‌شده نگاه می‌داشتند. صدا در محوطه می‌پیچید و لبخندهایِ "چک و چاقال"هایِ فازِ 3 در کنارِ بزرگترها، گنده‌لات‌ها و مغازه‌دارانی که از مغازه بیرون آمده بودند محو می‌شد. "خسته و در به در شهرِ غمم... شبم از هر چی شبه سیاه تره..." یک مرتبه به "سیاه تره" که رسید، دوباره تکرارش کرد. این بار صدایش را زودتر پایین آورد و هر بار بیشتر از قبل آخرِ "سیاه تره" را جوید. به نزدیکیِ ما که رسید،به جمعیتِ کوچکی که بی‌لبخند به او می‌نگریست صدایش قطع شد. سکوت کرد. به ما خیره شد. بعد دوباره شروع به خواندن کرد و از ما دور شد.
   دو ماهِ بعد نرسیده به "سوپر 11" فازِ یک، حجله‌اش را زده بودند و نوارِ قرآن پخش می‌شد. همه آن دور و بر جمع شده بودند. یک نفر گفت: "ای‌کاش یکی صداش رو ضبط کرده بود الان میذاشت". یک نفر گفت:"اون که اونجا ایستاده داداششه... میگه خودکشی کرده و اوردوز نکرده...". بچه‌هایی که کنار برادرش نشسته بودند چند روز بعد حرف‌های برادرش را برای ما تعریف کردند:" داداشش میگه آرزوی صادق این بود که بره توی تلویزیون بخونه. باباش گفته بود خودم میکشمت و دیه‌ت رو هم نمیدم. میگه صادق سرِ همین چیزا رد کرده بود. بابام بهشون گفته بوده باید فقط واسه امام حسین بخونین. بابام موجیه. عراقیا موجیش کردند اما جزر و مدش رفته توی کونِ ما. یهو دیوونه میشد صادق و حامد رو تا میخوردن کتک میزد. صادق توی مسابقه شعر جایزه گرفته بود و عاشق کتاب متاب بود. بابام یه بار هر چی کتاب داشت جر و واجر کرد. این داداشه خودش هم متوهمه و از اون دو تا هم .سخلتره و میگه من صدام از اون دو تا بهتره" کمی آن‌طرف تر مردی میانسال کنارِ حجله ایستاده بود و داشت با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. در یک دستش سیگار بود و دستِ دیگرش را رویِ عکسِ صادق می‌کشید. یک مرتبه عربده زد و سیگار را روی دستِ دیگرش خاموش کرد. چند نفر رفتند و سعی کردند جلویش را بگیرند و نگذارند خودش را به ستون و سنگ بکوبد. برادرِ "صادق ابی" و "حامد ابی" خودش را در بغلِ او انداخت و در آغوش هم گریه کردند. دیگر هیچوقت تا سال‌های "چک و چاقالی"مان در پاساژ صدایِ ابی، صدای داریوش، صدایِ ستار را نشنیدیم اما من هنوز فکر می‌کنم آن ترانه را صادق خوانده است نه ستار:
" ای پر از شوق زهایی، رفته تا اوجِ ستاره.... در میان کوچه‌ها افتان و خیزانت نبینم"






۱ نظر: