۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

اما خوابم نبرد...

        شیشه را تا انتها پایین کشیدم. فکر کردم تهران حوالی عصر، زیبا ترین شهر این دنیاست. برای کسی که شهرهای زیادی را در دنیا ندیده است، این گناهی نابخشودنی به حساب نمی آید. باد به صورتم می زد. بادی که از روبرو می آمد، از شیشه های جلوی ماشین می گذشت و صاف می خورد به صورتم. بادی خنک بود که تمام بدنم را خنک می کرد. احتمالا لبخند می زدم. اینجای خواب را به خاطر نمی آورم. یادم نیست چه کسی کنارم نشسته است. هر کسی که بود، دستش را سفت گرفته بودم. احتمالا گاهی بر میگشتم و او را نگاه می کردم و لبخند می زدم. هیچ ماشینی در اتوبان نبود. با سرعت در خط وسط اتوبان گاز می دادم. به گمانم در آن لحظه، احساس عمیق خوشبختی می کردم. شاید بادی که می آمد، شهری که سبز شده بود، شاید کسی که کنارم نشسته بود، باعث شده بود تا سبکی بی نظیری را تجربه کنم. یادم نیست چگونه همه چیز شروع شد. شاید تلفن بود. شاید کسی به من یادآوری کرد. همان کسی که کنارم نشسته بود. مثلا گفت: " وای! اونجارو . وای" و من برگشتم و منظره ای وحشتناک را دیدم. دماوند که آرام از پشت چند برج بلند بدقواره و بتنی، ما را نگاه می کرد، داشت سیاه می شد. یک سوی منظره را اشغال می کرد.
     شیشه اتومبیل مانند پرده عریض می ماند. پرده ای نامریی که باد از آن عبور می کرد. به دوردست خیره مانده بودم. داشتم از لانگ شاتی سه بعدی لذت می بردم که هم صدا داشت و هم هوا. اما همه چیز را آن تصویر هولناک به هم ریخت. شعله های سیاه و سرخ آتش را می دیدم که تا بی انتهای آسمان، زبانه کشید. وحشت کردم. پاهایم را از پدال گاز برداشتم. اما چیزی عوض نشد. با سرعت می رفتیم. احساس کردم که اتومبیل از هوا بلند شده است و در هوا شناور است. دست کسی در دستم نبود. نگاه کردم کسی کنارم ننشسته بود. هر طرف را که نگاه می کردم همان منظره بود. تنها پرده های نمایش بود که تغییر می کرد. شعله ها به هوا می رفت. بعد از درون شعله ها، تصاویر بیرون می زدند و از شیشه عبور می کردند و مستقیم به پشمانم می خوردم. خانه را می دیدم. پدر را که آرام عینک مطالعه اش را زده بود و کتاب می خواند و مادر که بی سر و صدا در آشپزخانه سرگرم بود. بعد هر دو تکه تکه شدند. در برابر چشمانم تکه تکه می شدند و هیچ چیز از آن ها باقی نماند. داد کشیدم. احساس کردم صدا ندارم. با مشت به شیشه کوبیدم. دستانم حرکت نمی کرد. فکر می کردم که مشت می زنم اما دستانم به فرمان چسبیده بود. به فرمان مشت می زدم اما چیزی عوض نمی شد. کسی کنارم نبود. صدایش کردم. کسی جوابی نداد. تصاویر محو می شدند. می خواستم مطمئن شوم آن چه دیده ام، درست دیده ام. اما هیچ چیز را به یاد نمی آوردم. تنها می دانستم همه چیز تمام شده است. یکی یکی تصاویر آشنا می آمدند، تکه تکه می شدند و می رفتند. دوستانم را می دیدم که انگار از دهانه دماوند با آتش هایی که تا خورشید می رسید، بالا می رفتند و بعد محو می شدند. چشمان وحشت زده را می دیدم. هیچ چیز نبود در برابر جز آتش. اثری از تهران نبود. هر چه گشتم، خطوط درون بزرگراه را ندیدم. برج ها را ندیدم. خیابان ها گم شده بودند. خانه ای نبود، شهری نبود. اما ماشین سر جایش بود. پشت فرمان نشسته بودم. هر چه بود بیرون شیشه بود. سعی کردم شیشه را بالا بکشم، چیزی صورتم را سوزاند. گدازه های آتش، به صورتم می آمد. از شیشه عبور می کرد اما شیشه ترک بر نمی داشت. شیشه شفاف و صاف سر جایش ایستاده بودو در برابر هیچ چیزی مقاومت نمیکرد. آینه را دیدم و دوباره خواستم فریاد بکشم. صدا نداشتم. بینی نداشتم. از یکی از چشمانم خون بیرون می زد و یکی از گوش هایم از سرم آویزان شده بود و با لایه نازکی از گوشت در هوا معلق بود. عربده کشیدم. صدایم آمده بود. دوباره صدایی را شنیدم که گفت: " همه چیز تمامه ... همه چیز تموم شده". برگشتم چیزی شبیه عجوزه ها بود. صورتش را شناختم. اما از چشمهایش خون بیرون می ریخت و او هم بینی نداشت. اما می خندید. قهقهه می زد. بعد ساکت می شد و با صدای لرزان نامم را صدا می کرد. جواب که می دادم قهقهه می زد و میگفت: " دیوانه شدی. کسی تو را صدا کرده است. ". دستهایش را که گرفتم دستهایم سوخت. بعد دوباره محو شد. دماوند بزرگ و بزرگ تر میشد. به دماوند می رسیدم. احساس کردم ماشین در هوا شناور شده است. گویی دهانه دماوند که می خواست مرا ببلعد. بزرگ شد . بزرگ شد. شیشه بالاخره شکست. همه چیز سیاه شد. در خواب ها، درد را احساس نمی کنی، تنها می بینی. احساس کردم تمام وجودم باید درد گرفته باشد. حدس زدم باید از درد عربده بزنم. عربده زدم و بعد سقوط بود. سقوط ... همه چیز سیاه بود و احساس کردم دیگر ماشینی هم وجود ندارد. من بودم که از اعماق یک چاه به درون می رفتم. از چاه که سقوط می کردم، فهمیدم از دهانه دماوند به مغاکی عظیم فرو می روم. بر در و دیوار نقش هایی بود از مناظری که دیده بودم. از تهران در اردیبهشت، از دوستانم که لبخند می زدند، از او که دوستش داشتم، تصاویری از ما بود که در کنار هم می خندیم. از فیلم هایم. پوستر های فیلم ها را دیدم و کتابخانه ام را که کتابهایش صحیح و سالم ایستاده بودند. از خیابان های آلمان، تصاویری مخدوش بود که هر چه کردم، نتوانستم تشخیص دهم کجاست و چه آدم هایی را در آن راه می روند. لابد میشناختمشان. بعد صدایی آمد و تمام شد.
    اتاق تاریک بود. صدای زنگ گوشی ام بود. پریدم. خواهرم بود. گفت همه چیز تمام شده است و تنها باید منتظر بایستی. چند روزی بیشتر نمانده است. گفت صدایت چرا می لرزد. چرا نفس نفس می زنی. گفتم از خواب پریده ام. گفتم خواب دیدم. گفت چه خوابی. گفتم چیز مهمی نبود. خداحافظی کردم و به در و دیوار اتاق نگاه کردم. سرما بیرون پنجره، شهر را منجمد کرده بود. از هیچ چیزی صدا در نمی آمد. نخواستم از جایم تکان بخورم. سرم را دوباره روی بالش گذاشتم تا خوابم ببرد. شاید لابلای کابوس ها، چهره ها را دوباره به یاد بیاورم. اما خوابم نبرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر