۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

هدفون و این " اشتقاسه" های بی آفتاب



 
   غریبگی من با "هدفون" و موزیک گوش دادن در خیابان، به جز این که ریشه در غریبگی بنیادی من با خود موسیقی داشت، شاید به خاطره ای در دوران راهنمایی برمی گشت. آن موقع ها هنوز خبری از " سی دی" هم نبود و "واکمن" هایی که با باطری های استوانه ای کت و کلفت کار می کردند و در نهایت هر سه چهار روز یک بار از کار می افتادند، جنس قالب بازار بودند. خواننده محبوب آن سالهای من، دورانی که " راهنمایی" بودم، داریوش بود. داریوش برای من فقط خواننده هم نبود. او یک چریک، یک فیلسوف و همچنین یک عاشق محزون دلشکسته بود که تمام لحظاتم بخصوص شکست های عشقی ام جلوی در مدرسه راهنمایی دخترانه و خندیدن به سبیلهایم که تازه سبز شده بودند و اجازه زدنشان را نداشتم، را می فهمید. این بود که واکمن را که با پول " عیدی" ام خریده بودم، با خودم به به مدرسه می بردم. اوایل موارد استعمالش، به زنگ های تفریح برمیگشت و در حالی که ساندویچ کالباس له شده، خیارشور له شده و نان بو گرفته قدیمی بوفه مدرسه را میخوردم، داریوش گوش می دادم و با غروری فیلسوفانه، به پوچی خرپلیسی که همکلاسی ها بازی می کردند فکر می کردم.
  کم کم وسوسه شدم سر ساعت هایی که فکر می کردم معلم هایش کمی گیج تر هستند و شرایط " هتل" بر کلاس حکم فرماست، جایی در نیمکت های آخر گوشه دیوار پیدا کنم و موسیقی ام را گوش کنم. بارهای اول هیچ مشکلی پیش نیامد و کم کم خیالم از قبل هم راحت تر میشد. " حرفه و فن" بدون شک ملال آور ترین درس دوران راهنمایی برای ما بود و به شکلی تصادفی اما معنی دار، معلم هایش نیز از باقی معلم ها حوصله سربر تر بودند. معلم حرفه و فن دوم راهنمایی ما، آقای "رحمانی " بود. نمی دانم اگر الان هم ببینمش همین برآورد را دارم یا نه، ولی آن موقع به نظرم آدمی دو متری می آمد با حدود صد و پنجاه کیلو وزن که وقتی راه می رفت زمین زیر پایش می لرزید. وقتی پای تخته با گچ می نوشت بچه های ته کلاسی می گفتند: " آقا بپا، تو کلاس بغلی یکی پای تختست" و تصور ترسناکی از نزدیک شدنش به آدم شکل می گرفت. ولی معمولا کاری به کار کسی نداشت و این بود که بچه های آخر کلاس، " اسم و فامیل" بازی می کردند و هر کس هم هر صدایی که جدیدا یاد گرفته بود را از خودش درمی آورد و معمولا بخیر می گذشت. فرصت خوبی بود تا از بیانات عاشقانه، فلسفی و سیاسی آقا داریوش که فکر می کردم تمام شعرهایش را لابد خودش نوشته است، استفاده کنم. این بود که گوشی ها را در گوشم گذاشتم و در ردیف آخر کنار دیوار، خودم را پشت یکی از غول های کلاس مستقر کنم. داریوش می خواند" ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم" و من که یاد ساجده، دختر نود کیلویی همسایه و اولین معشوقه ام افتاده بودم در حزنی عاشقانه به در و دیوار خیره شده بودم. اما مثل هر اتفاق بد دیگری که برای آدم می افتد، آن روز تصادفات به صورت متاسف کننده ای به هم گره خوردند تا آقای رحمانی در کلاس حکومت نظامی اعلام کند. گویا یکی از بچه ها این بار سعی کرده بود تا شانس خودش را در تولید صدای "خر" امتحان کند و به خاطر بالا بودن گام صدایش، "آقا رحمانی" عربده ای کشیده بود که من نشنیده بودم و دنبال نفس کش می گشت. داریوش برای من می خواند: " آسمون سنگی شده، خدا انگار خوابیده" و من احتمالا تصویری از خدا را در ذهنم مجسم می کردم که این عاشق نوجوان را بغل کرده و آرام خوابیده است و من هم می خواهم بیدارش کنم اما قبل از این که " خدا" از خواب بیدار شود، دستان خدا بر شانه ام زد و تا سرم را برگرداندم دستان خدا کله ام را دور خودش چرخاند و عینکم مثل یک تکه کاغذ در فضا چرخید و به دو نیمه مساوی تقسیم شد و به زمین افتاد و قبل از این که ملتفت شوم شاید کار، کار خدا نباشد، کسی از یقه مرا بلند کرده بود و در حالی که مدام با اردنگی در ماتحتم میزد، به جلو پرتاب می شدم. ضربه دیگری هم لازم بود تا واکمن روی زمین بیفتد و زیر پای این معلم سنگین وزن، تکه تکه بشود. این بار جدا دنبال" خدا " می گشتم که با سر به وسط تخته سیاه خوردم و همانجا روی زمین نشستم و بعد هم از کلاس با ارندگی بیرون انداخته شدم. با قطعات شکسته عینک و واکمنم، در حالی که تلو تلو می خوردم، بدون داریوش و خدا و یاد ساجده روانه خانه شدم.
  الان که فکر می کنم میبینم این حادثه در استفاده نکردن من از " واکمن" و نسل های بعدی اش، اصلا بی تاثیر نبود. با این حال، این اواخر قبل از این که برای پیگیری علاقه ام به سینما، از کشور بیرون بزنم و موقعی که  مسیر خیابان ونک تا خیابان وزرا که " کانون سینماگران " آنجا بود را پیاده راه می رفتم، دوباره به استفاده از "هدفون" علاقه مند شدم و لابلای جمعیتی که از چپ و راست و جلو و عقب، مسیرا را تغییر می دادند، به صدای گوشی های درون گوشم تکیه می کردم. البته گوش دادن به هیچ موزیکی نمی تواند تو را از آن دنیا جدا کند و حس و حال هیچ ترانه ای آنقدر نیست که تنه خوردن از یک "نرّه خبر" را بتواند تحت تاثیر قرار بدهد. اولین باری که تجربه ای یکسره متفاوت را از این فناوری از سر گذراندم، زمانی بود که داخل هواپیما نشسته بودم و مسافت چند ساعته ای را با آن هواپیما طی می کردم که می خواست مرا کیلومترها دور تر از خودم، شهرم، آقا رحمانی، داریوش، ساجده ها و آن نره خری که به من تنه زده بود، همه دوستانم و همه دشمنانم بیندازد و رهایم کند. آدمهای مازوخیست به خوبی می دانند که برای چه زمانی باید چه انتخابی برای گوش دادن داشته باشند و این بود که گوشی های در گوشم، می خواندند: " خدا گریه مسافرو ندید... دل نبست به هیچ کس و دل نبرید" و باز هم پای خدایی در میانه بود که گویا داشت کم کاری می کرد و من از آسمان پشت پنجره هواپیما و پیرزنی که کنار گوشم خرناس می کشید، جدا شده بودم و جهان چیزی جز آن صدا و آن کلمه ها نبود.
  این روزها، گوشی های در گوشم از فندک و سیگار، از شال گردن و از کیف و حتی از خود گوشی موبایلم مهم تر شده اند. بیرون رفتن بدون فندک و سیگار، شاید امکان پذیر باشد اما بدون این گوشی ها، قطعا تجربه طاقت فرسایی است. گوشی هایی که جهان بیرون را تبدیل به فضایی یکسره شخصی می کنند. جهانی که تصاویرش را با صداهای در گوشت رنگ آمیزی می کنی. هر آنچه می بینی را با این صداها به تصاویری که دوست داری، تصاویری که جا گذاشته ای بازگردانی می کنی. جهانی می سازی که به هیچ کس جز خودت تعلقی ندارد. از " اشتقاسه" های مختلف عبور می کنی و غذاب یاد نگرفتن نامشان را هم فراموش می کنی. وقتی از " هدفون" استفده می کن، دیگران نیز به شخصی بودن جهانت احترام می گذارند و این طوری عذاب حرف زدن به زبانی که از پسش برنمی آیی را هم تحمل نمی کنی. آدم هایی که می آیند تا از تو آدرس بپرسند، کافی است تا بی تفاوتی تو و سیمی که از گوشت آویزان شده را ببینند تا راهشان را بگیرند و بروند. در فروشگاه ها، فروشنده از برقراری دیالوگ اضافه ای که تو را دوباره به هچل بیندازد، پرهیز می کند. این گونه است که جهان بیرون، می خزد در صداهایی که می شنوی و تصاویری که خودت می سازی. اصالت اینجا با صداست نه با تصاویر. تصاویر را همین صداها رنگ می کنند. تمامی این خیابان ها به تسخیر ذهنت در می آیند و "اشتقاسه" ها مجازی می شوند از " شهید" هایی که پیشوند تمام آن خیابان های آشنا هستند. همان خیابان هایی که تو را هیچگاه ندیدند، هیچگاه نمی بینند اما تو در ذهنت با تمامشان عشق بازی کرده ای، با تمامشان استمنا می کنی. به تیرماه داغ تهران در پیش رویم فکر می کنم و "مارچ" بی آفتاب این سرزمین و این " اشتقاسه" های خیس را پشت سر می گذارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر