۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

آن کوچه بن بست...



  این کوچه ها که تو را با خودشان نمی کشند تا کسی، یا چیزی. این کوچه ها که اصلا نمی دانند بن بست چیست، چگونه می خواهند بفهمند که آن شب، ما چگونه با تمام وجودمان از بن بست ترسیده بودیم. فقط یک معجزه بود که آن آدمها ما را گم کردند. فکر می کنم کوچه ما را بلعید، روی ما لحاف کشید. لحافی نامرئی از پوست شب، تا ما را گم کنند. اینجا اما کوچه ای نبود. بن بست نبودند اما به هیچ جا نمی رسیدند. ما را به هیچ کجایی، به هیچ کسی نمی بردند. آن شب می خواستیم از کوچه، از همان بن بست تشکر کنیم که اگر که به خیابان، به آن خیابان بزرگی که گفته بودم، که گفته بودی، نرسیدیم باعث شد تا دست های هم را سفت بچسبیم. آن کوچه ما را تا دست های هم می برد. کوچه های بن بست هم به جایی می رسند، به دستهایی، به چشمهایی و گاهی به کلماتی. اما این کوچه های بی انتها، هیچ کدام به هیچ جایی نمی رسیدند. حتی به بن بست هم نمی رسند. نه به بدن می رسند و نه به خیابان. از خودشان در می روند و در خودشان می لولند. این خیابان را که می خواستم تا ته بروم، نمی دانم چه صدایی بود که در گوشم می پیچید. داشتم کدام ترانه را گوش می دادم که تو دوباره کنارم بودی و هیچ کوچه بن بستی نبود. هیچ دستی نبود. هیچ چشمی نبود. هیچ کلمه ای نبود. کوچه خودش را می کشید و کش می آمد، بی آن که برسد به جایی، به صدایی و به کلمه ای. آدم ها راهشان را می کشیدند و از کنارت می رفتند. با آدمها، روزها هم می گذشتند. اما روزها ... روزی برایت خواهم گفت که روزها از کنارت رد نمی شوند. فکر نکن از کنار روزها عبور کرده ای. می آیند توی تنت. می آیند و از چشم ها، از گیسوانت، از صدایت، از بدنت عبور می کنند. از مغزت، درست جایی که با آن به یاد می آوری، جایی که رویاها نشسته اند می گذرند و به یادها، یاد دستانت، یاد خیابانی که نرسیدیم، یاد کوچه بن بست، یاد آن کلمات، یاد رویایی که در گوشَت می گفتم، خون می پاشند. روزها می خواهند ما را بکشند و این کوچه ها، چیزی برای پوشاندن ما ندارند. این کوچه ها ما را نجات نمی دهند. به هیچ جا نمی رسند و همدست با روزها، از ما عبور می کنند و جایی از ما را زخمی میکنند. میگویم ما... چرا؟... این کوچه های تک نفره، گویی هیچ "ما"یی را ندیده اند. هیچ "خیابان" بلندی را که چراغ هایش در خون روشن شود، به یاد نمی آورند. من تنها از خیابان می گذشتم. تو نبودی. هیچ کس نبود. این ها که با صورت های منجمد شده از کنارم عبور می کنند، کسی نبودند. هیچ کسی نبودند. سالهاست در روزهایشان یخ زده اند و مرده اند، اما کسی به آن ها نگفته است که شما مرده اید. این مرده شماست که دلش به آبجویی خوش است که آخر هفته ها می نوشد و آروغی که می زند تا یک هفته دیگر، همه چیزش را ببفروشد. تو نبودی و تنها صدایی که در گوشم پیچید، آن ترانه، آن کلمات باعث شد فکر کنم که تو می توانی هنوز باشی. باید بمانیم و فکر میکنم به من، به تو، به دست ها، به خیابان، به آن چراغی که کوچه ها را سرخ تر میکرد، به همان کوچه بن بست با دست های نامرئی اش، آن کلمات و آن رویاها که دوباره در گوش تو بازخواهم گفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر