۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

تنهایی ...

زمانی وقتی کلمه تنهایی را می شنیدم احتمالا تصویر مردی یا زنی را در ذهن می ساختم که آرام و سر به زیر ، مثلا در یکی از خیابانهای تهران در ازدحام عابران گم می شود و دوباره تنها از این ازدحام بیرون می زند . بعدتر فهمیدم که چقدر این تصویر ممکن است سانتی مانتال و لوس باشد . آدمهای تنها ، آدمهایی نیستند که تنهاییشان انضمامی و قابل لمس باشد . آن ها خود را به آب و آتش می زنند که تنها نباشند و با آدمها ارتباط داشته باشند . معمولا در هر جمعی وراجی میکنند و تنهایی درست زمانی حادث می شود که به این فهم غم انگیز برسند که کلیه این تلاشها بی اثر است و خلایی در اعماق وجودشان است که با این حضور و ازدحام پر نمی شود . 
اکنون اما تنهایی را طور دیگری حس می کنم . در خیابانهایی قدم میزنی که در ذهنت هیچ معنایی را دلالت نمی کنند و با آدمهایی سر و کار داری که هیچ خاطره مشترکی را در ذهنت ، حضورشان روایت نمیکند . وقتی احساس تنهایی زمینت می زند که حس کنی حتی شادی و غم سایر انسانها را نمی توانی درک کنی . شادیهای جمعی آدمهایی که ذهنت هیچ خاطره ای را ، هیچ حادثه ای ، هیچ مصداقی را برای ترجمه آنها نمی یابد ، غم انگیز تر از عزاداری انسانهایی است که میشناسی و میفهمیشان .وقتی از کوچه ای با سنگفرش های منظم و درخت های اتو کشیده اروپایی عبور می کنی ، از پنجره ای باز که صدای هایده می شنوی ، انگار کسی بلند نامت را صدا می کند . برمیگردی و بعد فکر میکنی که باید راهت را ادامه بدهی . آدمهای تنها نمی توانند تنهاییشان را با هم بتارانند ، فقط احساس تنهایی بیشتری می کنند .
اکنون فکر می کنم این تجربه « تنهایی » ، واقعی تر و اصیل تر از کلیه تجربیاتی است که تا به جال داشته ام و شک ندارم که این حس هم با همه انضمامی بودنش ، باز اعتباری و ذهنی است . حتما تجربیات آتی ام ، شکل های دیگری را از مفاهیم به من عرضه خواهند کرد .
انسانها همه تنها هستند اما کسانی که به نسبت به حس تنهایی به خود آگاهی برسند ، هیچ گریزی از تنهایی مستمرشان ندارند و تنها مصادیق برایشان تغییر خواهد کرد . در همه جای دنیا و در هر شرایطی ، انسانهایی هم هستند که هیچ وقت درگیر درونیاتشان نمی شوند . می آیند ، حال می کنند ، شادند و خوشحال . تمام مدت ار گریزی مستمر از رنجی هستند که نسبت به آن آگاهی ندارند . پله ها و قله های موفقیت را از هم سبقت می گیرند . هر جهنمی را برای خودشان بزمی بهشتی می کنند و شاید فقط زمانی که در بستر احتضار باشند ، در حساس ترین لحظات عمرشان به این فکر کنند که تمامی عمرشان از چیزی گریخته اند که نامش را نمی دانسته اند . « همشهری کین » بازها می دانند که از چه سخن می گویم . از « رزباد »

۱ نظر:

  1. For me, the experience you recount is another fact of loneliness, but not the only one. Loneliness comes in many different colors, the one that's scary, the one that's necessary, and the one that keeps you intact.

    When you say consciousness to your loneliness makes you truly lonely, I think you are ignoring the essential connectedness of modern humans. There are connections that you might be unconscious about, and those prevent you from being totally alone. The fact that someone can talk, even if nobody listens, creates a kind of potential connection. Personally, even if I am the only human around, I do not feel alone in company of animals and plants.

    This brings me to my conclusion, which borrows its content from ancient philosophers and poets. Those who saw connectedness in all, making the whole being of universe a single body of existence. In this view, you're not alone, even if you think you are remote or unaccessible. You just have to think about the things around you, and start letting the world pass through your eyes and ears.

    پاسخحذف