۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

به خاطر نگاه سنگینِ آفتاب...



  مثل وقتی که دست کسی را برداری بروید بنشینید در یک کافه که  ماجرایی که مدت‌هاست آزارت می‌دهد را برایش تعریف کنی و بعد یک نفر روی میز کناری بنشیند و زل بزند به شما. سنگینی نگاهش نمی‌گذارد کلامی منعقد شود. ماستتان را می‌خورید و بلند می‌شوید می‌روید و حرف‌ها را در دلتان نگه می‌دارید.  خورشید در ظهرهای تابستان تهران نگاه سنگینی دارد. هر طرف که بروی و به هر جا که نگاه کنی، خط نگاهش را می‌بینی که تن را می‌سوزاند. برای همین است که این کارگرهایی که در ساختمان نیمه‌کاره روبروی خانه ما کار می‌کنند با هم حرف نمی‌زنند. نگاه خورشید دست از سرشان برنمی‌دارد. به نظر می‌آید افغان باشند. اصل هم بر همین است که افغان باشند. کارگرهای ایرانی، از هر جایش که بیایند، هیچوقت تاب این نگاه را نمی‌آورند. وسط کار یکهو نگاهی خشمگین به آسمان می‌کنند و بهانه‌ای پیدا می‌کنند و می‌روند در سایه و استراحت می‌کنند. اما این افغان‌ها که صدایشان در نمی‌آید فقط سکوت می‌کنند. بالا را نگاه می‌کنند و بعد دوباره کار می‌کنند. مثل وقتی که مهندسشان یا مهندس‌خوانده‌شان سرشان داد می‌زند و آنها تنها نگاهی می‌کنند و کار خودشان را ادامه می‌دهند. تمام این‌ها را با دقت یک توریست شکارچی  دیده‌ام و ثبت کرده‌ام. ظهرها که در بالکن کوچک اتاق می‌روم تا سیگار بکشم، فقط به آنها نگاه می‌کنم. هر بار دقت می‌کنم ببینم که این بار با هم حرف می‌زنند یا هنوز کارشان را می‌کنند. یکیشان آجرها را می‌اندازد در گاری و هل می‌دهد. یکیشان سنگ و آجر را به طناب می‌بندد و دیگری که آن بالاست هم حتی داد نمی‌زند. انگار هر بار می‌خواهند حرف بزنند با خورشید چشم در چشم می‌شوند و حرفهایشان را قورت می‌دهند. یکیشان، همانی که آن بالا طناب را می‌کشد، از همه کم سن و سال تر به نظر می‌رسد. مثلا بیست ساله است. از وسط موهای بورش فرق باز کرده و سیگار می‌کشد. آن یکی که آن پایین است و هر دفعه که میبینمش، کار دیگری انجام می‌دهد، از همه بزرگتر است. چشمهای باریک یک هزاره‌ای را دارد. به نظر می‌آید همه‌شان به جز آن پسر بور بالایی، روزه می‌گیرند. تقلب نکنم. نه اینقدر باهوشم و نه اگر اینقدر باهوش بودم می‌شد با نگاه کردن به صورتهایشان بفهمم که روزه می‌گیرند یا نه و از آن مهمتر این که اصلا من نمی‌دانستم می‌خواهم بنویسمشان که به این جزییات رفتارشان دقت کنم. این‌ها را از حرف‌های مهندس یا مهندس‌خوانده ای فهمیدم که دم دمای ظهر سری به ساحتمان می‌زند. سانتافه سفیدش را پارک می‌کند جلوی در ساخته نشده ساختمان نیمه‌کاره و در حالی که به نظر می‌آید همین الان از باشگاه بیرون آمده و بدنش ورم کرده‌است و دستهایش بسته نمی‌شود، خودش را به محل نگاه خورشید می‌رساند. صدای او از همه بلند تر است. می‌آید و برای خودش یک‌سری دستور العمل صادر می‌کند و آنها فقط نگاهش می‌کنند. شاید هم یکیشان آن پایین چیزی می‌گوید و من نمی‌شنوم. دیروز مهندس‌خوانده خوش‌بدن به آن بورِ فرق‌وسطی بالای ساختمان از آن پایین می‌گفت: "تو که روزه نمی‌گیری پاشو بیا پایین. اینا جون ندارند. کارا باید سریع پیش بره. بدو بیا ببینم" و بورِ ماجرای ما هم چیزی نگفت و لابد زود خودش را رساند که جانش را نشان بدهد.
  شب‌ها هم که می‌روم توی بالکن ساختمان را نگاه می‌کنم. همه‌جا تاریک است و آن طبقه پایینش پرده کشیده‌اند و پشتش چراغی روشن است. لابد بورِ ماجرای ما و داوود و آن یکی دیگر، چند نفر دیگر را هم دعوت می‌کنند. ناس می‌خورند و سیگار می‌کشند و دراز می‌کشند. یکی چای دم می‌کند و چیزی برای شام دور هم می‌زنند. بعد حرف می‌زنند و نگاه سنگین خورشید را حس نمی‌کنند. شاید درباره زن حرف می‌زنند یا حتی درباره پسربچه‌ها. شاید هم آن‌طور که ذهن یک نویسنده رمانتیک دهه چهلی طلب می‌کند درباره شرافت انسانی و پولی که باید برای زن و بچه‌هایشان در افغانستان بفرستند تا آنها درس بخوانند و زنجیرهایشان را پاره کنند و الخ.
  چند روز است که می‌خواهم بروم پیششان و ازشان بپرسم دلیل اینکه موقع کار حرف نمی‌زنند چیست. می‌ترسم شبیه توریستهایی شوم که نمی‌فهمند چشم‌چرانی‌شان و لذتی که از رنج دیگران می‌برند، چقدر ترسناکشان می‌کند. از خودم به خاطر علاقه‌ای که به تماشای هرروزه این صحنه ظاهرا تکراری و ملال‌آور دارم، وحشت می‌کنم. باید وحشتم را جایی بنویسم. آدم نباید اینقدر از اتفاقات معمولی و روزمره بترسد. من اما می‌ترسم. نه! من هیچوقت پیششان نمی‌روم و از ایشان سوالی نمی‌کنم. ترجیح می‌دهم فکر کنم دلیلش خورشید است و نگاه سنگینش. همان نگاه سنگینی که "بیگانه"  را واداشت گلوله‌ای را در مغز سر انسانی دیگر خالی کند و بگوید: " به خاطر آفتاب... به خاطر آفتاب کشتمش".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر