۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

رزباد، رزبادِ کودکی من



   وقتی آدم پنج ساله باشد و هنوز سه‌چرخه‌سواری کند، حکمِ کابویِ ناشی را دارد که در صحراهای آریزونا سوارِ قاطری خسته است و در میان تازندگانِ اسب‌های تیزپای غربِ وحشی برای خودش می‌تازد و تک‌سوارهای ششلول‌بند حتی نگاهی هم به او نمی‌اندازند. ارام در گوشه‌ای از محوطه بزرگ بلوک‌های فاز دوی اکباتان برای خودم می‌چرخیدم و با خودم بازی می‌کردم و با حسرت هم‌سن و سالانِ خودم را می‌دیدم که همگی دوچرخه دارند و  از آن مهم‌تر دوچرخه سواری را بلدند و از کنارم با سرعت می‌گذرند.  گاهی پا می‌زدم و گاهی از پایم برای حرکت استفاده می‌کردم تا سه‌چرخه‌ام حرکت کند و هر طور شده طعم سواره بودن را چشیده باشم. غربِ وحشی کودکیِ من، محوطه بزرگ و بی‌انتهایِ بلوک‌های فاز دو بود و جاده‌ای از موزاییک‌های سنگی و نخراشیده که خطا در پا زدن و از دست دادن تعادل، فرقی با تیر خوردن از آدم‌های بی‌رحمِ دار و دسته‌های راهزنان را نداشت. سنگ های نخراشیده پایت را آش و لاش می‌کردند و سه‌چرخه سواری هر چقدر که ریسک کمتری داشت، ارزش و اعتبار کمتری هم برای کابویِ ترسو به همراه داشت. گاهی دار و دسته‌های دختران و پسران هم سن و سال می‌آمدند و به سه‌چرخه غول پیکرم و سوار کوچکش می‌خندیدند. گاهی می‌آمدند و با سرعت از کنارم عبور می‌کردند و من بدون اینکه توجهی بکنم، تنها و مغموم راه خودم را می‌رفتم. نزدیکی‌های شب که می‌شد سه‌چرهخ‌ام را با هزار بدبختی بلند می‌کردم و با خودم داخلِ آسانسور می‌بردم و مانند دو آدمِ تنهایِ غمگین که هیچکدام حوصله یکدیگر را ندارند، وارد خانه می‌شدیم و کنج اتاقمان می‌خزیدیم. او به انباری تاریکش می‌رفت و من به اتاق بالای پله‌ها.
  یادم نمی‌آید که چه اتفاقی افتاد که پدر و مادرم به صرافت افتادند تا برایم دوچرخه بخرند. فکر نمی‌کنم خودم چنین درخواستی را مستقیم مطرح کرده باشم. تک‌سوارِ تنها هیچوقت چیزی را از کسی درخواست نمی‌:ند. تنها سکوت می‌کند. تنها عبور می‌کند. هر چه که شده بود، یک روز تابستانی، یک سال قبل از این که به سن مدرسه رفتن رسیده باشم، با پدرم دوچرخه آبیِ کوچکی را خریدیم که دو چرخِ کوچک پلاستیکی در کنار دو چرخِ بزرگترش داشت و ویژه کسانی مثل من بود. قاطر سوارانی که هنوز با تندی و یاغی‌گری اسب آشنایی ندارند. در راه که می‌آمدیم مدام در حال رویا بافتن بودم. در تخیلاتم خودم را می‌دیدم که با سرعت از کنار تمامی دار و دسته‌های اکباتانی عبور می‌کنم و بدون این که به آن‌ها توجه کنم و با لبخندِ فاتحانه‌ای از کنارِ تمامشان می‌گذرم. می‌دیدم خودم را با یکی از این دار و دسته‌ها کم‌کم دوست می‌شوم و یکی از سوارانی می‌شوم و جلوتر از همه در جاده طولانی پشت بلوک‌ها که در زمان کودکی بی‌انتها به نظر می‌رسید ویراژ می‌دهم و با دست به آپاچی‌ها فرمان حمله می‌دهم. قبلش باید تکلیفم را با آن دخترِ چشم‌سبزی که هر وقت به من می‌رسید به من می‌خندید و قاطرِ تنهای من را به دوستانش نشان می‌داد تسویه می‌کردم. کاش می‌شد محکومش کنم به قاطرسواری. سه‌چرخه‌ام را به او بدهم و مجبورش کنم پشت سرِ ما با سه‌چرخه‌اش حرکت کند و به فرمان من، تمام اعضای دسته‌ خشنِ ما، به او بخندند. نامش آناهیتا بود. چشمان سبز درشتی داشت و موهای خرمایی‌رنگ بلندش لخت بود و روی شانه‌هایش می‌ریخت. به گروهی از دخترها فرمان می‌راند و با بعضی از پسرها، آن تک‌سوارهای یاغی که با اسب‌های تیزرو در افق گم می‌شدند دوست بود. به خانه که آمدیم، دوست داشتم دوچرخه‌ام را سریع با خودم پایین ببرم و بروم جایی که اسب‌هایشان را به آنجا می‌بندند و می‌نشینند دور هم و می‌خندند تا مرا ببینند که دیگر آن سوارِ تنها و غمگین که بر قاطری غمگین‌تر از خودش سوار شده است نیستم. به هر بدختی بود دوچرخه را برداشتم و با خودم پایین بردم و سوارش شدم و در حالی که چرخ‌های کمکی‌اش تعادلم را نگه می‌داشت شروع به پا زدن کردم و خودم را به انتهای محوطه، کنار باغچه‌ای رساندم که زیر درختانِ نارونش دار و دسته‌های اکباتانی، ششلول‌بندهای کوچک نشسته بودند. با غرور پا می‌زدم و دور و اطرافشان می‌چرخیدم تا توجهِ آناهیتای کوچک و دسته‌اش را جلب کنم. منتظر بودم که یکی از آن‌ها بگوید پسرک سه‌چرخه سوار را نگاه کنید که دوچرخه خریده‌است و حالا یکی از ما شده است. یکی دیگر بگوید به دوچرخه آبی کوچکش نگاه کنید که از تمام دوچرخه‌های ما قشنگ تر است. لابد یکیشان هفت‌تیرم را نشان می‌دهد و می‌گوید دستش حسابی تند شده است. اشاره کنید هفت‌تیرش را بیرون می‌کشد و دست و هفت‌تیر ما را با هم به هوا می‌پراند. بعد دورم را بگیرند و به من خوش‌آمد بگویند و آن‌وقت من تصمیم بگیرم که به کدام دسته بپیوندم. اما این اتفاق نیفتاد. شروع کردند به خندیدن. قاطر سوارِ دیروز سوار کره‌اسبی با دو پای اضافی شده است و آمده تا نشان دهد دیگر آن کابوی ناشی قاطرسوار نیست. این تصویر واقعی تری بود. وقتی یک نفر به آدم می‌خندد و آدم را دست می‌اندازد ممکن است کمی ناراحت کننده باشد ولی وقتی جمعیتی می‌خندند بی‌شک ترسناک به نظر می‌رسند. آنها ترسناک بودند. با هم خندیدند. خود را رستمی می‌دیدم که از شرقِ افسانه‌ای با رخشش به سوی غرب وحشی تاخته است تا به موج سوارانِ عاصی بپیوندد و اینک هیچکس او را به رسمیت نمی‌شناسد. من که تمامی رویاهایم پیش چشمانم فروریخته بود و تبدیل به این تصویر ترسناک شده بود، سعی کردم راهم را کج کنم و به عقب برگردم که یکی از سواران، یکی از پسرها شروع کرد به دست انداختنِ رخشِ جوان و رستمی که سوار بر آن خودش را به غرب وحشی رسانده‌است. رستم تابِ این تحقیر را نداشت. شاید بغضش ترکیده باشد. درست به خاطر نمی‌آورم. اما یادم هست که با خشم شمشیرش را کشید و رفت به سمتِ صاحبِ این صداهای آزاردهنده. با تمام توانش هلش داد و گفت: دوچرخه من خیلی هم قشنگه... با بغض گفت. افتاد روی پسرک و سعی کرد بزند توی صورتش. هیچ قاطرسواری در غرب وحشی نمی‌تواند تیراندازی زبردست باشد. در کشتی کردن ناشی بود رستمِ در به در شده در غربِ وحشی اما خشم توانِ عجیبی به او داده بود. به خودش که آمد، چند نفر پسر و دختر را دید که در حالی که روی زمین افتاده است او را کتک می‌زنند. یکی از پسرها به سمت دوچرخه رفت و با لگد دوچرخه را به زمین انداخت. بعد در حالی که می‌خنیدند از تک‌سوار شکست‌خورده که اسبش را روی زمین و در حال جان دادن می‌دید، دور شدند. اسب‌های بی‌سوار مردهای شکست خورده فیلم‌های وسترن را هنوز ندیده بود. هنوز نمی‌دانست که تماشای چنین شکست  قهرمانانه‌ای چقدر می‌تواند مخاطبان را به وجد بیاورد. بلند شد. در حالی که اشک‌‌هایش را پاک می‌کرد، دوچرخه‌اش را از روی زمین برداشت و بدون اینکه سوارش شود، همراه خودش به سوی خانه کشاند. پسرک برای اولین بار خودش را در برابر جمعی دید که نمی‌خواهند او را به رسمیت بشناسند. او را که مرکز جهان خودش است، در پیرامونِ جهان خودشان هم جای نمی‌دهند. پسرک... پسرک تنها به سویِ خانه رفت و اسبِ زخمی‌اش را با خشم کنارِ آن قاطرِ افسرده و تنها گذاشت و رفت به اتاقش. از پنجره محوطه اکباتان را دید و گروه گروه و دسته دسته، سوارانِ شاد و یاغی که از کنارِ یکدیگر می‌گذشتند و گاهی به هم می‌پیوستند تا تمام این دشت‌های بی‌انتهای پیرامونشان را فتح کنند. فهمید تک‌سوارهاسرنوشتِ غم‌انگیزی دارند. باید راهِ دیگری را پیدا می‌کرد تا از خودش بگریزد و به جمع پناه ببرد. دوچرخه‌اش شد نشانه‌ای از تمام فقدان‌های درونی‌اش. شد "رزباد"ی که "همشهری کِین" در تمام عمر و در تمامی تکاپویش برای فتح و پیروزی، چونان پرچمی دست‌نیافتنی از برابر چشمانش دور می‌شد. پسرک چند وقت بعد خودش را در میان دار و دسته‌ای پیدا کرد که تمام رویاهایش را لت و پار کرده‌بودند. حالا او هم یکی از آنها بود و چندین و چند بار رویاهای تک‌سوارهای تازه‌کار دیگر صحرایِ اکباتان را در کنارِ هم با مشت و لگد نابود کردند. اما این تصویر و این اتفاق، جهان او را دوپاره کرد. همه‌چیز کودکی به قبل و بعد از این نبرد تفکیک شد. من هیچگاه تصویر پسرک را بر روی زمین که بلند می‌شود، اشک‌هایش را پاک می‌کند، به دست و پای زخمی‌اش نگاه می‌کند و به جمعیتی که خنده‌کنان از او دور می‌شوندو به سمت دوچرخه بر زمین افتاده‌آش می‌رود، فراموش نمی‌کنم. شده است نشانه‌ای اعظم و هر زمان و در هر موقعیتی، جمعیتی را دیدم که همه با هم به یک چیز می‌خندند و همه با هم از یک چیز سخن می‌گویند، دوچرخه بر زمین افتاده و دست و پای زخمی و رویاهای له‌شده پسرکی را که می‌خواست جهان را تنهایی تجربه کند، به یاد می‌آورم.  آن تصویر نشانه اعظم "فقدان" و نتوانستن است... نشانه‌ای از اولین استیصال، اولین ناکامی، اولین شکست و شمایلِ همیشگیِ فرد به زانودرآمده در برابر جمع... جمعیتِ ترسناکی که همگی از ترس یکدیگر، به آن پناه آورده‌اند.

۱ نظر:

  1. با سلام.صحنه پردازی متن عالی بود.میشد خودت رو با تمام جزییات اطراف در اونجا حس کنی.منتها خط آخر رو که خوندم از جایی که گفته شده "آن تصویر نشانه اعظم "فقدان" و نتوانستن است به بعد،به نظر من نتیجه گیری خوبی نیست و یا به نوعی ماحصل تصوری که بعد از خوندن این سرگذشت به دست میاد نمیتونه باشه.تمام جدیت و تلاش این پسر نمی بایست در چند کلمه به عنوان نتوانستن توصیف بشه و اینکه این سرگذشت نشانه ی اولین استیصال و ناکامی بوده تنها برداشت یا شاید سرآمد برداشت هایی که میشه از متن اینچنان قوی انتظار داشت که در پی داشته باشه،نیست.

    پاسخحذف