وقتی جزییات پرونده «ریحانه جباری» را خواندم انگار همهچیز مثل رمانی که
بارها خوانده باشم، برابر چشمانم به نمایش درآمد. نامش «اعظم» بود. شاید
برق چشمانش بود، شاید هم موی مجعد قهوهای با آن پیچهای ریز که میریخت
توی صورتش. بینی کوچکش یا پیچ و تاب بدنش وقتی که حرف میزد. هر چه بود من
درگیرش شده بودم. سالِ کنکور بود و او منشیِ یکی از موسسات کنکوری که در
آن سالها مانند قارچ روی پیکر تهران روییده بودند. او هم مانند من خودش را
برای کنکورِ علوم انسانی آماده میکرد. فهمیدم به جای پرداخت شهریه که از
توان مالی خانوادهاش خارج است، توی آن موسسه کار میکند. بیشتر
کلاسهایمان با هم تشکیل میشد. مینشست کنارِ من. هفت هشت نفر بیشتر
نبودیم. هجده ساله بودم و هنوز آنقدر تجربه مواجه شدن با زنها را نداشتم
که بفهمم نباید اینقدر ترمزبریده و ناشی جلو بروم. این بود که همان ماه اول
نشده، دعوتش کردم برای ناهار. رفتیم توی یکی از پیتزافروشیهای میدان ونک
نشستیم. پرسید بچه کجا هستم. پرسید رانندگی بلدم یا نه. بعد پرسید دوست
دختر دارم یا نه. بعد ساکت شد تا من سوال بپرسم. گفت بچه نیاوران است. خود
نیاوران که نه. بچه «نوبنیاد». نوبنیاد که ربطی به نیاوران ندارد. اما من
نباید به پر و پایش میپیچیدم. دارد. دارد. وقتی هجده ساله باشی و مهر کسی
به دلت نشسته باشد، شب میتواند همان روز باشد اگر یار بخواهد. من سوال
نمیپرسیدم اما او جواب میداد. پدرش کارخانه دارد. سه تا ماشین دارند که
دست برادران اوست. از رانندگی خوشش نمیآید وگرنه با «پرادو» میآمد موسسه.
خودش دوست دارد کار کند. دوست دارد از پدرش پول نگیرد. من چی؟ من نه! من
رانندگی بلد نیستم. اگر هم بلد باشم ماشین ندارم. پدرم هم کارخانه ندارد.
ولی میدانی؟ نظرت چیست که دوست دختر من باشی؟ چرا نه؟ لکنت زبان... اوقاتِ
تلخ... غذا نیمهتمام میماند. دوست معمولی. دوست معمولی که دیگر اشکالی
ندارد. قبول.
چند ماهی گذشته است. من او را زیر نظر دارم. سعی میکنم زیاد دور و برش آفتابی نشوم. هروقت فرصت معاشرت پیش بیاید از دست نمیدهم. هر داوطلب جدید که بیاید به موسسه یعنی یک تهدید اما پسری که هنوز گواهینامه نگرفته، با ماشینش میآید موسسه و سوییچ ماشینش را میاندازد روی میز، دیگر تهدید نیست. خودِ جهنم است که آدم را داغ میکند. آدم خیس عرق میشود وقتی با «اعظم» حرف میزند و وقتی اعظم دیگر پیش من نمینشیند و همهاش دور و بر او میپلکد. آقای «جهنم» بعد از چند وقت دیگر اعظم را تحویل نمیگیرد. بیرون موسسه که سیگار میکشیم، سوژهاش میکند. اسمش اعظمه... آخه اعظم؟ میگه بچه نوبنیاده. بچه خاک سفیده. دله پول و پله منه... یکی بیاد با این داغون دوست شه دست از سر من برداره... سیگارم را حالا چسدود نمیکنم. دود را تا ته هل میدهم توی گلویم که بسوزد.
یک روز میآیم به موسسه. صمصامی یا چنین اسمی. یادم نیست. صاحب موسسه نشسته است پشت میز. اعظم کجاست؟ دیگر نمیآید. چرا؟ چرایش مهم نیست. بچهها میگویند صمصامی اعظم را بیرون انداخته است. اعظم هفتصد هزار تومان پول از کشوی موسسه کش رفته است. صمصامی شک ندارد کار اعظم است. زنگ میزند و بابای اعظم میرسد. میرود داخل اتاق و بیرون که میآید با چک و لگد اعظم را با خودش میبرد. جزوههایم دست اعظم است. شمارهاش را از آن یکی منشی موسسه گیر میآورم. با ترس و لرز زنگ میزنم. خودش برمیدارد. جزوههایش را میخواهد؟ میخواهد. کی؟ فردا. میدان ونک، جلوی داروخانه. میبینمش. نهار میخوریم. تا پارک ساعی قدم میزنیم. کنار هم نشستهایم. زمان گذشته است. ساعتها را نمیفهمم. گرم است اما جهنم نیست. همهچیز خوب پیش میرود. صمصامی دروغ میگوید. با من لج کرده است. خودش پول را برداشته که حال من را بگیرد. این پولها برای من چیزی نیست. من ایران نمیمانم. میروم دنبال کار خودم. پسر حاجی فلانی گیر داده که دوستش شوم. باید فکر کنم. گپ میزنیم. حرف میزنیم. دستانش توی دستانم است. حالا وقت رفتن رسیده است. نگاهش میکنم. میدانم دیگر او را هرگز نخواهم دید. اردیبهشت است. تهران را باران گرفته است. نگاهش میکنم. صورتش خیس است و زیر باران برق میزند. حالا چشمانش میدرخشند. زل میزند به من. نگاهش حالم را خوب میکند. بوسه. خداحافظ.
دو سه سالی گذشته است و حالا من دانشجوی سال دوم دانشگاه هستم. روزنامه را ورق میزنم. میخواهم از کنار صفحه «اجتماعی-حوادث» بگذرم. دختر و پسری در شرق تهران به بهانههای مختلف به خانهها رفتهاند زنان خانه دار را کشتهاند و طلا و اموال منزل را سرقت کردهاند. با دختر که نامش «اعظم. ا» مصاحبه کردهاند. اعتراف کرده است. زنان را او میبسته و پسر کارشان را تمام میکرده است. قرار بود به اندازه کافی که پول جمع کردند بزنند بیرون. بروند جایی که بتوانند راحت زندگی کنند. میگوید از بچگی با رویای پول زندگی کرده است. پدرش کارگر است. آدم بدی نیست اما من زجر کشیدهام. از فقر بدم میآید. دوست نداشتم زندگیام چیزی باشد که هست. نشد. پشیمانم. کاش اعدامم نکنند. چشمانش را که همیشه برق میزد با مستطیل مشکی پوشاندهاند و موهایش پشت چادرهای تیره گلدار معلوم نیست. کسی نمیداند پوستش زیر باران چقدر شفاف میشود. کسی نمیداند چقدر وقتی دروغ میگوید و رویا میبافد زیبا میشود. او همهچیزش را به رویا باخته است. به حقارتی که یک لحظه رهایش نکرده همهچیز را باخته است. یک قاتل است. باید اعدام شود تا وجدان جامعه آرام بگیرد. باید بمیرد تا اهالی شهر احساس وحشت نکنند. همهچیز باید آرام باشد. چند شبی خوابم نمیبرد. کابوس میبینم. بعد همهچیز فراموش میشود. حتی نمیدانم چه بر سرش آمد. حدس میزنم اعدامش نکردهاند. لااقل خبر اعدامش را جایی ثبت نکردهاند. یعنی احتمالا باید تا ابد در حبس بماند. بنشیند کنار پنجره و به آسمان خیره شود. رویاهایش را جایی دور پیدا کند. بتواند برای خودش نقشش را اجرا کند. بشود دختر کارخانهداری که اگر اراده کند میتواند با پرادو برود هر جایی که میخواهد. پسران تمام حاجیهای برنده شهر در برابرش صف بکشند و یکی یکی مچلشان کند. آنقدر رویا ببافد تا همهچیز تمام شود. آن روز لعنتی برسد. روزی که یک نفر بگوید بخشیده شدهای. حضرت قانون دیگر کاری به کار تو ندارد. شاید هم آنقدر بماند تا تمام شود. تصمیم بگیرد خودش کار را یکسره کند. هر چه هست او یک رویاپرداز بازنده است که در قتل مشارکت داشته. او یک قاتل است. قاتلی که همه شما از او همیشه خواهید ترسید. قاتلی که تا هجده ساله نباشید و مفتونِ برق چشمانش و حرکات دستهایش وقتی میخواهد دروغ بگوید نشوید هرگز او را نخواهید شناخت.
چند ماهی گذشته است. من او را زیر نظر دارم. سعی میکنم زیاد دور و برش آفتابی نشوم. هروقت فرصت معاشرت پیش بیاید از دست نمیدهم. هر داوطلب جدید که بیاید به موسسه یعنی یک تهدید اما پسری که هنوز گواهینامه نگرفته، با ماشینش میآید موسسه و سوییچ ماشینش را میاندازد روی میز، دیگر تهدید نیست. خودِ جهنم است که آدم را داغ میکند. آدم خیس عرق میشود وقتی با «اعظم» حرف میزند و وقتی اعظم دیگر پیش من نمینشیند و همهاش دور و بر او میپلکد. آقای «جهنم» بعد از چند وقت دیگر اعظم را تحویل نمیگیرد. بیرون موسسه که سیگار میکشیم، سوژهاش میکند. اسمش اعظمه... آخه اعظم؟ میگه بچه نوبنیاده. بچه خاک سفیده. دله پول و پله منه... یکی بیاد با این داغون دوست شه دست از سر من برداره... سیگارم را حالا چسدود نمیکنم. دود را تا ته هل میدهم توی گلویم که بسوزد.
یک روز میآیم به موسسه. صمصامی یا چنین اسمی. یادم نیست. صاحب موسسه نشسته است پشت میز. اعظم کجاست؟ دیگر نمیآید. چرا؟ چرایش مهم نیست. بچهها میگویند صمصامی اعظم را بیرون انداخته است. اعظم هفتصد هزار تومان پول از کشوی موسسه کش رفته است. صمصامی شک ندارد کار اعظم است. زنگ میزند و بابای اعظم میرسد. میرود داخل اتاق و بیرون که میآید با چک و لگد اعظم را با خودش میبرد. جزوههایم دست اعظم است. شمارهاش را از آن یکی منشی موسسه گیر میآورم. با ترس و لرز زنگ میزنم. خودش برمیدارد. جزوههایش را میخواهد؟ میخواهد. کی؟ فردا. میدان ونک، جلوی داروخانه. میبینمش. نهار میخوریم. تا پارک ساعی قدم میزنیم. کنار هم نشستهایم. زمان گذشته است. ساعتها را نمیفهمم. گرم است اما جهنم نیست. همهچیز خوب پیش میرود. صمصامی دروغ میگوید. با من لج کرده است. خودش پول را برداشته که حال من را بگیرد. این پولها برای من چیزی نیست. من ایران نمیمانم. میروم دنبال کار خودم. پسر حاجی فلانی گیر داده که دوستش شوم. باید فکر کنم. گپ میزنیم. حرف میزنیم. دستانش توی دستانم است. حالا وقت رفتن رسیده است. نگاهش میکنم. میدانم دیگر او را هرگز نخواهم دید. اردیبهشت است. تهران را باران گرفته است. نگاهش میکنم. صورتش خیس است و زیر باران برق میزند. حالا چشمانش میدرخشند. زل میزند به من. نگاهش حالم را خوب میکند. بوسه. خداحافظ.
دو سه سالی گذشته است و حالا من دانشجوی سال دوم دانشگاه هستم. روزنامه را ورق میزنم. میخواهم از کنار صفحه «اجتماعی-حوادث» بگذرم. دختر و پسری در شرق تهران به بهانههای مختلف به خانهها رفتهاند زنان خانه دار را کشتهاند و طلا و اموال منزل را سرقت کردهاند. با دختر که نامش «اعظم. ا» مصاحبه کردهاند. اعتراف کرده است. زنان را او میبسته و پسر کارشان را تمام میکرده است. قرار بود به اندازه کافی که پول جمع کردند بزنند بیرون. بروند جایی که بتوانند راحت زندگی کنند. میگوید از بچگی با رویای پول زندگی کرده است. پدرش کارگر است. آدم بدی نیست اما من زجر کشیدهام. از فقر بدم میآید. دوست نداشتم زندگیام چیزی باشد که هست. نشد. پشیمانم. کاش اعدامم نکنند. چشمانش را که همیشه برق میزد با مستطیل مشکی پوشاندهاند و موهایش پشت چادرهای تیره گلدار معلوم نیست. کسی نمیداند پوستش زیر باران چقدر شفاف میشود. کسی نمیداند چقدر وقتی دروغ میگوید و رویا میبافد زیبا میشود. او همهچیزش را به رویا باخته است. به حقارتی که یک لحظه رهایش نکرده همهچیز را باخته است. یک قاتل است. باید اعدام شود تا وجدان جامعه آرام بگیرد. باید بمیرد تا اهالی شهر احساس وحشت نکنند. همهچیز باید آرام باشد. چند شبی خوابم نمیبرد. کابوس میبینم. بعد همهچیز فراموش میشود. حتی نمیدانم چه بر سرش آمد. حدس میزنم اعدامش نکردهاند. لااقل خبر اعدامش را جایی ثبت نکردهاند. یعنی احتمالا باید تا ابد در حبس بماند. بنشیند کنار پنجره و به آسمان خیره شود. رویاهایش را جایی دور پیدا کند. بتواند برای خودش نقشش را اجرا کند. بشود دختر کارخانهداری که اگر اراده کند میتواند با پرادو برود هر جایی که میخواهد. پسران تمام حاجیهای برنده شهر در برابرش صف بکشند و یکی یکی مچلشان کند. آنقدر رویا ببافد تا همهچیز تمام شود. آن روز لعنتی برسد. روزی که یک نفر بگوید بخشیده شدهای. حضرت قانون دیگر کاری به کار تو ندارد. شاید هم آنقدر بماند تا تمام شود. تصمیم بگیرد خودش کار را یکسره کند. هر چه هست او یک رویاپرداز بازنده است که در قتل مشارکت داشته. او یک قاتل است. قاتلی که همه شما از او همیشه خواهید ترسید. قاتلی که تا هجده ساله نباشید و مفتونِ برق چشمانش و حرکات دستهایش وقتی میخواهد دروغ بگوید نشوید هرگز او را نخواهید شناخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر