راستش
من از "بهاره" خوشم میآمد. دخترِ ریزه میزهِ سبزهرو با موهایی که
فرهای زیر داشت و از دو طرفِ مقنعه بیرونش میانداخت. یکی دو ماهی هی نقشه میکشیدم
و هی نمیشد که کار را تمام کنم. اواسطِ بهار بود. اردیبهشتِ اکباتان که بوی
شمشادها آسمان را پر میکند. تصمیم گرفتم
کار را تمام کنم و پشتِ سر "بهاره" راه بیفتم و سر فرصتِ مناسب، با ایما
و اشاره بکشانمش پشتِ ورودیها و پیشنهاد آخر را بدهم. بهاره با دوستِ همیشگیاش
بود. دوتایی میرفتند به مدرسه و دوتایی و سرساعت با هم برمیگشتند. همین بود که
همهچیز را تغییر داد. درست موقعی که دل زدم به دریا و یک جایِ خلوت، نرسیده به
ورودیها سر راهشان سبز شدم و با سر علامت دادم، نگاهم به نگاهِ هر دو نفرشان گره
خورد. "سمیرا" و "بهاره" با هم ایستادند و همدیگر را نگاه
کردند. "سمیرا" به خودش اشاره کرد و زیر لب گفت: من؟ و چند صدم ثانیه
"بهاره" با صورتی که سوال میپرسید، به من نگاه کرد و من فقط سرم را
تکان دادم. منتظر آمدنِ بهاره شدم و خودم را به پشت ورودیها رساندم. چند دقیقه
بعد بهاره سر جایش ایستاده بود و سمیرا به جایش آمده بود. من که به شدت غافلگیر
شده بودم، هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه خونسرد کار خودم را انجام بدهم. این
بود که به سمیرا پیشنهاد دوستی دادم. هول شده بود و به مِن مِن افتاده بود و لابد
شنیده بود که نباید سریع جواب بله را بدهد. شماره خانه را دادم و گفتم اگر جوابش
مثبت است تا فردا ظهر زنگ بزند. دوام نیاورده بود و غروب نشده بود زنگ را زده بود.
من مثل همه آن روزهایی که به کسی شماره میدادم کنار تلفن خیمه زده بودم. چند روز بعد،
تقریبا هر روز همدیگر را میدیدیم. چند بار خواستم به او حقیقت را بگویم و از او
بخواهم که پیغامم را به بهاره برساند و وقتی ذوق و شوقش را دیده بودم، منصرف شده
بودم. شاید روزهای اول دلم میسوخت اما روزهای بعدی در کار بود که اصلا دلم نمیخواست
به یاد بیاورم که حقیقتِ ماجرا چه بودهاست. لاید این خاصیتِ عشق است. عشقهای
سوداییِ نوجوانانِ تازه بالغ شده. چشمانِ
سبزش کمکم میچسبید به ته دلم. قدش بلند بود و شانههایش پهن بود. مثل تمام
عاشقانِ آماتور که فانتزیها را سریع به قالبِ معشوق درمیآورند، همهچیزش را کرده
بودم مترِ خواستههایم. نمیخواستم فکر کنم "بهاره" ای در کار بوده است.
میگفت من از اول میدانستم که تو از من خوشت میآید. همیشه به بهاره میگفتم و
بهاره قبول نمیکرد. من هم با سر تایید میکردم و لبخند میزدم و البته که لبخندم
را خودم هم باور میکردم. به کیان که ماجرا را گفتم امان نداد و گفت" تو از
اول هم از زاغولها خوشت میومد. فقط مراقبِ داداشاش باش. سه تا نرهخرِ روانیِ
گولاخن که میتونن نصفت کنند" من پشتم به "مهران سیاه" گرم بود.
پسرخالهای که همه بچههای فازِ 3 ازش حساب میبردند و من را برادرِ کوچکش میدانستند.
شاید هم عاشق است که این چیزها سرش نمیشود. همهچیز خوب پیش میرفت و این برای عاشقانِ
پاکبازِ شانزده ساله، خیلی فراتر از خوب معنا پیدا میکند. یک شب که با بچهها دور
زمین فوتبال نشسته بودیم و حرف میزدیم، سر و کله "یاسر دراز" داداشِ
سمیرا با "عباس شتر" که برای خودش بروبیایی داشت پیدا شد. "عباس
شتر" صدایم کرد و مرا به پشتِ ورودی برد. کیان و "ممد آمریکایی"
پشتِ ورودیها کشیک میکشیدند که اگر خواست چپ و راستم کند خودشان را وسط
بیندازند. حسابی ترسیده بودم و نمیخواستم عباس شتر ترسم را ببیند. زدم زیر همهچیز.
عباس شتر گفت تا حالا هر چیزی که بوده، تمام شده است. از این به بعد دور و برِ
خواهر دوستش نباید بپرم. سرم را انداختم پایین. کاری که باعث شد تا چند روز، هی
صحنه را به خودم یادآوری کنم و حسرت کارهای دیگری که باید میکردم را بکنم و
سناریوهای مختلف را در خلوتِ خودم با خودم بازی کنم. از آن وقتها که آدم هی نوار
را غقب برمیگرداند و مدام پایان حماسیتری برای خودش رقم میزند. هر چه که بود،
چند روزی سرِ قرار حاضر نشدم. همهاش دنبالِ توجیهی بودم که باید برای خودم و
سمیرا بیاورم. چند روز که گذشت، ترس آن شب را فراموش کردم و عشقی را که باید فراموش
میکردم پررنگ تر از قبل یافتمش. سر قرار که حاضر شدم، سمیرا با قهر آمد و از
کنارم عبور کرد. صدایش کردم و برنگشت. پیش خودم همهچیز را تمام شده دیدم. سرم را
پایین انداختم و تا خودِ خانه بیآنکه با کسی حرف بزنم، تند و تند راه رفتم. قلبم
تند تند میزد و نه بوی شمشادها را حس میکردم و نه صدایِ پرندگان که روی درختانِ
اردیبهشتِ اکباتان، آواز میخوانند. تا شب با کسی حرف نزدم. نوارِ مورد علاقهام
را که به هر مناسبتی از تجدید آوردن سر درسِ زیستشناسی تا اخم و تخمِ پدر گوش میدادم
گذاشتم و احساس کردم این بار صدا تا ته وجودم را سوراخ میکند. "با تو با تو
اگه باشم، وحشت از مردن ندارم... لحظههام پر میشه از تو، وقتِ غم خوردن
ندارم" از خودم بدم میآمد. من ترسیده بودم و جزایِ ترس، از دست دادن است. "ترسوی
احمق... بزدلِ بیخاصیت، چی میشد اگه کتک میخوردی... مهران میومد و دهن این شتر
رو سرویس میکرد. اصلا شاید جراتشو نداشت که جلو بیاد و فقط میخواست
بترسونتت"...
فردای آن روز
مستقیم از مدرسه به خانه آمدم. کیان آمد دمِ در دنبالم. سابقه نداشت که بعدِ مدرسه
نروم سرِ پاتوق و برای ده دقیقه هم که شده بچهها را نبینم. گفتم حالم خوب نیست.
مسموم شدهام. سرم درد میکند. باید بخوابم. روی کاناپه کنارِ تلفن دراز کشیدم.
همهاش فکر میکردم "ای کاش سمیرا نفهمد که برای چه چند روز سر قرار نرفتهام.
ای کاش فکر کند دیگر دوستش ندارم. فکر کند که با کسِ دیگری دوست شدهام." او
نباید بفهمد که او را به ترس از چند سیلی و لگد فروختهام. " آخ! اگر دوباره
فرصتی پیش بیاید... این بار از هیچ چیز و هیچکس نمیترسم. سینهام را میگیرم جلو
و به هر سه برادرش میگویم من عاشقِ خواهرتان شدهام. از عشقِ پاکمان حرف میزنم و
میگویم ما میخواهیم دیپلم را که گرفتیم با هم ازدواج کنیم. بعد درس میخوانیم...
اصلا من میروم کار میکنم و زندگی تشکیل میدهم..." در همین فکرها بودم که
تلفن زنگ خورد. پریدم گوشیِ تلفن را برداشتم. هر کسی که بود با من کاری نداشت. اما
این پایانِ ماجرا نبود. فردایی در کار بود که انتظارِ پسرِ شانزده ساله عاشق را میکشید.
زندگی ادامه داشت. برای آدمهایی که هنوز نوجوان هستند، هیچگاه رویاها به پایانِ
عمرشان نمیرسند. نمیدانستم که زندگی با آدمهایی که بینیشان را سنِ بلوغ از
ریخت انداخته است، هنوز چقدر دلسوزانه و وفادار رفتار میکند.
ادامه دارد....
خواندم و فکر می کنم چقدر مشتاقم که ادامه اش را بنویسی.. یادم نمی یاد آن سالها. غبطه خوردم بهت.
پاسخحذف