۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

شراب و این حرف ها ...



همیشه شراب را بیشتر از باقی مشروب ها دوست داشته ام. اینجا هم اولین انتخابم شراب است. شراب ، فروتنی خاصی دارد. آرام است و بیشتر از سایر مشروب ها، کارکرد افیونی دارد. از همه این ها مهم تر، شراب مشروب تنهایی است. وودکا را که نمی شود تنهایی خورد. اینجا نوستالژی " عرق سگی " بیچاره ام کرده است و با " ویسکی " انگار که لج داشته باشم، سمتش نمی روم. ایران که بودم تصورم از " آبجو " چیز دیگری بود. اینجا اما آبجو بدنم را " لمس " می کند و بی حس می شوم و حسابی خوابم می گیرد و پایین می افتم. امشب شراب سفیدی را که چند روز پیش خریده بودم باز کردم و شروع به خوردنش کردم. مدت ها بود که شب ها شراب نخورده بودم. اوایل تابستان که هنوز داغدار هجرت بودم و گیج آمدن، هر شب شراب می خوردم. امشب که دوباره شرابم را خوردم، به این فکر کردم که چقدر به همه چیز تن داده ام. چقدر همه چیز معمولی تر شده است. چقدر روزمره تسخیرم کرده است و این حرف ها .
" اینترنت " در خارج از ایران معنایی دیگر دارد. تازه که آمده بودم، همه جا با خودم " هارد اکسترنال " خودم را می بردم که موزیک داشته باشم و این باعث خنده دیگرانی می شد که قدیمی تر بودند . فهمیدم که امکانی به نام " یوتیوب " وجود دارد. می شود بی وقفه، بی آن که ویدئویی که می خواهی ببینی، مدام قطع شود موزیک گوش کنی. هر چه بخواهی در آن پیدا می کنی. من از سرزمین " وقفه " ها آمده بودم. از سرزمینی که مدام وقفه هایش را تکرار می کند. من از انتهای جهان آمده بودم ، در مفصل خدا و انسان و این حرف ها .
شراب که می خورم، سراغ یوتیوب می روم. فکر می کنم باید شجریان بخواند. حتی شراب هم از پس این عجول بودن که انگار ذاتی شخصیت من است، بر نمی آید . مدام تصنیف ها را عوض می کنم. کم کم آرام می شوم و می گذارم که بخواند . گوشه تصویر که " داریوش " میبینم و " چشم من "، درنگ نمی کنم . دستانم قبل از من تصمیمش را گرفته است. فکر می کنم به " داریوش " و این همراهی عجیب. از نوجوانی با همین ترانه ها ، با ایرج جنتی و سرفراز و قنبری، با داریوش و واروژان و با با ابی ، گوگوش و ... تنهایی ما فربه تر شد. تنهایی ما موسیقایی شد. تنهایی ما را هم هنوز دهه پنجاه می ساخت، مثل جاده ها، مثل برج آزادی، این هم پیشاانقلابی بود. بیهوده نیست که نوستالژی دهه پنجاه را کسانی دارند که حتی دهه شصت را هم به یاد نمی آورند. انقلاب روی دوش یک نسل سنگینی نمیکند. انقلاب همراهی ابدی است و این حرفها. 
"
چشم من " داریوش پخش می شود . تصاویر بی ذوقی را همراه این ترانه کرده اند . لابلای عکس ها ، وسط عکس های افکت شده ای از ساحل و افق ، از رنگین کمان و شهر آفتابی ، عکس " ندا " را هم گذاشته اند . فکرم که مشغول می شود ، مثل همیشه فیلَم یاد همان هندوستان را می کند. همان هند خونین 88 ... البته که تجربیات زندگی نشانم داده است که پیش از این هم ، خودآزار بوده ام و پیش از این هم از رنج، لذت می برده ام . اما فکر می کنم 88، خردادش که اسفند تمامش نکرد و هنوز ماند، " تروما " ی نسل ماست و نوستالژی و حتی فانتزی نسلی که گذشته و آینده اش آبستن هیچ " امروز " ی نیست. " دوباره می سازمت وطن " داریوش که پخش می شود، انبوهی از انسان ها را میبینم که تا بی کران قاب، خیابان را پر کرده اند . فکر می کنم تحملش را ندارم. راستش را بخواهید ، رقیق شده ام. بعضی موقعیت ها دید انسان را در همه چیز ، سانتی مانتال می کند. سریع چشم آدم تَر می شود و بعد به خودش می گوید : چقدر رقیق شده ای ... جمعش کن ... و این حرف ها
از داریوش دست نمی کشم . " جشن دلتنگی " را می گذارم که بخواند. هجرت هم از واژه هایی است که در این سفر، با من تغییر کرده اند. با من منقلب شده اند و اکنون چه معنای ملتهبی دارند . چشمانم را می بندم و برای لحظاتی از همه چیز جدا می شوم . برای همین شراب را دوست دارم . برای همین لحظه های کم یاب ... فیسبوکم را باز می کنم. دوستی برایم مسیج داده است . جایم را خالی می داند در محفلی از رفقا در تهران. احساس می کنم دلم برایشان تکه تکه شده است. هیچوقت فکر نمی کردم تهران، این شهر بی شکل زشت، این تبلور بی هویتی و بی شکلی " مدرنیته ایرانی " این همه برایم نشانه باشد. نشانه ای که خودم را، حتی سایه ام را با نور رقیق خیابان هایش بشناسم. احساس می کنم دلم برای دوستانم تکه تکه شده است. احساس می کنم چقدر دلتنگ دوستانم هستم. برای دور هم جمع شدن ها و " عرق " خوردن ها. به یکی یکی دوستانم فکر می کنم و به تمامی خلوت ها، به تمامی اجتماعات پنج ، شش یا ده نفره ... به جمع های دو نفره و احساس میکنم بغضی مرا می جود و بعد فکر می کنم که دوباره دارم بیش از اندازه رقیق می شوم. فکر می کنم که " دیگران " قرار است این کلمات را بخوانند . " برادر بزرگتر به من می نگرد " . قضاوت پشت قضاوت و فکر میکنم نباید این همه دل نازک بود . کمی چندش آور می شود همه چیز و این حرف ها ....
داریوش همین الان " مرا به خانه ام ببر " را می خواند . " از آن تبار خود شکن ، تو مانده ای و بغض من " .... لحظات شراب، لحظات کم یابی است . نباید درگیر آینده شد. گذشته ، رنج با شکوهی دارد. شراب ، انسان شرقی را می فهمد اما آبجو ، نه . آبجو قرابتی با روان لایه لایه و پیچیده انسان شرقی ندارد. آبجو به درد انسان هایی می خورد که فشار کار ، فشار روزمرگی از معنا زدوده شده شان، کرختی از معنویت تهی شده ای را می طلبد که مدام با همه چیز آروغ بزنند. با همه چیز و به همه چیز آروغ بزنند. شراب به کار انسان شزقی می آید ، با نازک دلی اش ، با میل ویران گر معطوف به بازگشتش ... بازگشتش به رنج ها ... به عشق های از دست رفته ... به دوستی ها ... به جغرافیایی که رنج است و شکست و بهانه هایی برای امید ... امید در دنیایی که همه چیز در آن تعطیل شده است و این حرف ها .
فکر می کنم که شراب ، کم کم قدرتش کم می شود. دوباره واقعیت لابلای دود سیگار متولد می شود . واقعیت، روزی صد بار خودش را متولد می کند و من نمی فهمم که چه زمانی خودش را در من می کشد که برای لحظه ای هم که شده، جشنی برپا کنم . آمدنش را اما احساس می کنم . سنگینی زمان را و ابعاد مکان را که درک کنی، می فهمی که " واقعیت " محاصره ات کرده است . با این همه حدس هایی می زنم . حدس می زنم که " نوشتن " همان درنگی است که واقعیت را برای لحظاتی می رماند. همان وقفه ای است که در بازتکرار مرگبار این واقعیت لعنتی، تو را به جهانی دیگر سوق می دهد . شراب ، نوستالژی ، نوشتن و البته رویا ها ... رویاهایی که می گویند جهانی دیگر ممکن ... و این حرف ها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر